عشق خود را به تو با رایحهٔ جان گفتم دوستت دارمِ خود را چه فراوان گفتم سرِ مویی دل خود را نبریدم از تو حرف‌ها از دل غمگین و پریشان گفتم قلبِ من از عطش دیدن رویت پژمرد بس که از حسرت باریدن باران گفتم خشک شد از غم تو غنچهٔ احساس دلم حس بی برگ شدن را به گلستان گفتم بعد تو در دلِ میخانه نشستم هرشب با می از حالِ دل و غصهٔ هجران گفتم رفتی و ابر وجودم شده سیلاب از اشک بغض‌هایِ دل خود را به تو گریان گفتم رو به راهم به همان راه که رفتی از آن شوق دیدار رُخت را به خیابان گفتم ماه دی بود و دلت سردتر از چلهٔ آن شب یلدای غمم را به زمستان گفتم @bareshe_ghalam