مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم (۴ بخشی) 💭بخش اول: مهمان جدید/ "از زبان نورا" امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩‍👦 امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامان‌بزرگ و بلبل‌زبانی می‌کرد. صبر و حوصله‌ی مامان‌بزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!! بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب می‌کردند.😬 -بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف می‌زنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪 -چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌 مامان‌بزرگ که پشتش درمی‌آمد، بیشتر حرص😑 می‌خوردم. زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 می‌خوردند. من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بی‌حوصله😕 به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. خلال‌های سیب‌زمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟 خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩 امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲 دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف می‌زنی"❗️ ♻️بخش دوم داستان، فردا دوشنبه...🤗 ┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄ ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh