#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
🖤❤️🖤❤️🖤❤️ #داستان واقعی #مجنون الحسین #قسمت_اول🎬: زهرا با همان چشمان پاک و معصومش که محجوبانه به م
🖤❤️🖤❤️🖤❤️ 🎬: نماز عشاء تمام شد، صف سوم نشسته بودم، هنوز حال و هوای خواب دم ظهری را داشتم، از حرفهای اطرافیان چیزی نمی فهمیدم، از جا بلند شدم و می خواستم به طرف محراب بروم، مردم با احترام راه کوچکی برام باز کردند و از کنار هر کس که رد می شدم با احترام سری تکان میداد و سلام و تعارف و تکلف می کرد. نزدیک حاج آقا شدم، یکی از کسبه در حال صحبت با حاج آقا بود و تا متوجه من شد، لبخندی زد و گفت: حاج اکبر، حمکن اومدین تا برای نذری محرم و هزینه دهه صحبت کنید،بفرمایید که بحث ما هم در همین مورده... جواب سلامش را دادم و همانطور که به حاج علی دست میدادم گفتم: چشم، هر چی بر عهده ما بذارن به دیده منت قبول می کنیم، ما نوکر آقا اباعبدالله و عزادارانش هم هستیم، اما الان عرضی دیگه داشتم خدمت حاج آقا... اصغر آقا که مرد تیزی بود از جا بلند شد و گفت: بفرمایید حاج اکبر، ما حرفامون را زدیم و بقیه اش هم بعدا پیگیری می کنیم، اول شما... اینقدر ذهنم مشغول بود که حتی تعارف خشک و خالی هم در مقابل این از خودگذشتگی اصغر آقا و دادن نوبتش به من، نکردم زانو به زانوی حاج علی نشستم، تسبیح دانه درشت سبز رنگ دستم را بی هدف میشمردم که حاج آقا با لحن ملایم همیشگی اش گفت: چی شده حاج اکبر؟! مشکلی پیش آمده؟! انگار خیلی تو فکری، کاری از دست ما برمیاد برادر؟ آه کوتاهی کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم، داستان زهرا مال بیست سال پیش بود، کمابیش قدیمیای محله از قصه عشق من و زهرا داستان ها شنیده بودند، داستان عشقی که آخرش به هجران کشید و آخرش زهرا به خاطر بیماری مهلکی که گرفتارش شده بود به آغوش سرد خاک پناه برد و من را در این دنیای تاریک تنها گذاشت، زهرا رفت و به من وصیت کرد تمام هدایایی که در قالب طلا برایش می خریدم به دست امام زمان برسانم و حالا من مانده بودم و این امانتی که نمی دانستم به چه کسی تحویلش دهم. حاج علی بی صدا به من خیره شده بود و من آرام آرام شروع به گفتن قصه ام کردم، از عشق به زهرا چیزی بروز ندادم اما لحنم آنچنان بود که هر شنونده ای میدانست که گوینده داستان مجنونی ست که درد عشق کشیده، گفتم و گفتم، از سفارش زهرا و از امانتی اش گفتم، از خواب های این بیست ساله و از خواب سر ظهرم که مشخص بود زهرا ناراحت است از انجام ندادن نذرش و نگاه ملتمسانه ای که به من میگفت باید کاری کنم... حاج علی قصه ام را شنید و همانطور که خیره به دانه های سبز رنگ تسبیح دستم بود گفت: وصیت عجیبی کرده، والله من عقلم قد نمیده، وصیت مرده را باید عمل کرد، اما این وصیت عجیب و خاص هست، متوفی میخواد که امانتی اش به دست خود امام زمان برسد، اما ....اما....حاج علی با بغضی در صدایش گفت: اما این غریب دوران را از کجا بیابیم و لحظاتی سکوت کرد و بعد انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت: امروز روز اول محرم هست، شاید این خوابت داره اشاره میکنه که اون امانتی را برای مجلس عزای امام شهیدمان خرج کنی؟!! من ساکت بودم و حرف نمیزدم که حاج علی خودش حرف خودش را نقض کرد و گفت: اگر اینجور بود میبایست متوفی در آن رویا اشاره ای کند اما نکرده ... حاج علی دستی به شانه ام زد و گفت: اجازه بده یه مدت فکر کنیم و با چند نفر از علما مشورت کنم تا ببینم نظر اونا چیه... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤