#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #مجنون_الحسین #قسمت_سوم🎬: شب آخر ماه ذی الحجه بود و در مسجد پاسرو، غلغله ای برپا بو
🎬: همهمه ای در گرفته بود، اسم میزبانی عزای حسین علیه السلام وسط بود و هر کس می خواست به طریقی این سعادت از آن او شود... میزبان شب اول و دوم و سوم......تا نهم مشخص شد. هیچ کس به حرکات و شیون های آن مرد ژنده پوش و نیمه لال که مشهور به دیوانهٔ آن شهر بود توجهی نمی کرد. آقاسید دستش را به علامت سکوت بالا برد، همه جمعیت ساکت شدند و آقاسید گفت: عزیزان! میزبانی نُه شب مشخص شد، حالا میزبان شب دهم را تعیین میکنیم، نمی خوام دلی بشکنه، نمی خوام.... حرف آقا سید نصف و نیمه ماند که ناگهان صدای فریاد بریده بریده عبدالله دیوانه کل فضا را پر کرد: ..ح...سین....حسین...خونه...ما مردم به آخر مجلس نگاهی کردند و ناخوداگاه راهی باریک برای عبدالله دیوانه که همانطور بر سر و سینه میزد و حسین حسین میگفت و جلو می آمد، باز کردند. عبدالله دیوانه خودش را به آقا سید رساند و مثل کودکی که دلش بهانه چیزی را گرفته باشد جلوی منبر چوبی زانو زد و با دو تا دست عبای آقا سید را چسپید و همانطور که التماس از تمام حرکاتش می بارید و اشک از چهار گوشه چشمانش جاری شده بود، با لکنت گفت:ح..س..ین...حسین...خو..خونه...ما... آقا سید نگاه مهربانی به عبدالله انداخت، او و تمامی اهالی این شهر عبدالله را خوب می شناختند و از وضع زندگی اش آگاه بودند، آقا سید دو دست عبدالله را در دست گرفت و با لحنی لرزان گفت: آقا عبدالله، عزیز دل برادر! شما که وضع مالی ات خوب نیست، مگه میتونی خرج هیأت را بدی؟ اونم توی شب عاشورا که هیأت از همیشه شلوغ تر هست و بعد نفسش را آرام بیرون داد و به پشت عبدالله دیوانه زد و گفت: میدونم که می خوای به عزادارهای اباعبدالله خدمت کنی، سفارش می کنم که چای شب دهم را تو بین عزادارا پخش کنی، اصلا چای ریز مجلس بشی، باشه قبوله؟! عبدالله که انگار مجنون تر از هر وقت شده بود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:ن..ن...نه...نه....و بعد به بازوهایش اشاره کرد و ادامه داد:من...ک...کار....کار....پول....حسین...حسین... و همه فهمیدند که عبدالله میگوید: کار میکنم و پول مجلس امام حسین را در می آورم. آقا سید انگار در برزخ گیر کرده بود، از یک طرف نمی خواست دل عبدالله دیوانه را که محب امام حسین بود بشکند و از طرفی نمی توانست ریسک کند و سرنوشت شب دهم هیات را به قول نصف و نیمه و کارکرد عبدالله بسپارد... عبدالله که تردید آقا سید را دید دوباره شروع کرد محکم به سرو سینه زدن و همزمان حسین حسین هم می گفت، صحنه ای پیش آمد که اشک همه جمع را درآورده بود،در این هنگام کربلایی جعفر که از هیأتی های مسجد بود جلو آمد و چیزی در گوش آقا سید زمزمه کرد و سید همانطور که سرش را تکان می داد رو به عبدالله گفت:.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤