. صدای تیر اندازی می آید. از پشت صخره سرک می کشم . حسین و بچه هایش درگیر شده اند. می گوید « چقدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدی که. زدیم بیچارشون کردیم.». داد می زنم « واسه چی درگیر شدی حسین؟ با ده نفر؟ قرارمون چی بود؟ ». می خندد ... می گوید« مگه نمی دونی ؟ كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ .»