بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۲۱
_غصه نخور بعد از اینکه یه کم جَدّ و آبادت و مستفیظ کرد اصل ماجرا رو براش تعریف کردم.
_خوب قانع شد؟
_نه دیگه، وقتی شنید... نقل و نباتهاشو بین اجداد هر دومون تقسیم کرد.
با این حرف پروانه هر دویشان به خنده افتادند.
_میگم پروانه بابات با زندگی کردنمون تو این دو تا اتاق مشکلی نداره؟
_فکر نکنم، اون قدر این مدت از غصه هام غصه خورده که این مسائل براش کمرنگ شده.
_خودت چی؟
_من با کوچیک بودن خونمون هیچ مشکلی ندارم، مامان ناهیدم خیلی خیلی دوست دارم...
اما تو باید یه قولی بهم بدی.
_چه قولی؟
_ که من و از همه ی دنیا بیشتر دوست داشته باشی.
متوجه منظورم شدی؟
_آره، قشنگ توجیح شدم، اصلاً هم مشخص نیست که از الان داری حسودی می کنی، اصلاً...
_امیر!!!
_جانم، باشه تسلیم، هر چی تو بگی.
من تو رو از همه ی دنیا بیشتر دوست دارم ولی مامان ناهید و از توام بیشتر.
_امیر خیلی نامردی!
_قربونت برم، شوخی کردم، اصلاً دوست داشتنِ شما دو تا، دو تا معقوله ی جدا از همِ، من مامان ناهید و یه جور دوست دارم، تو رو یه جور دیگه.
بعدشم حسود خانوم، مامان ناهید که تکلیفش مشخصه، تو تیم شماست نه من!
...
موقع انداختن سفره ی شام، در حالی که گل لبخند روی لبهایشان نقش بسته بود، از اتاق خارج شدند.
سفره ای که ناهید خانم برایشان انداخته بود، در عین سادگی، بهترین و خاطره انگیزترین شام را برایشان رقم زد. خالی از تجملات ولی سرشار از صمیمیت و صفا...
#پروانه
جسمش داشت از امیر محمد فاصله می گرفت، اما روح و قلبش کنار او باقی مانده بود.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق