بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت4 یک کلام بودنش ترسناک به نظر میرسید. حس می‌کردم مرغش یه پا داره. می‌گفتم: - جه
🌸💕 باز هم حکمرانی! به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود! همراه دانشجویان دانشگاه امام‌صادق{ع} شدم و رفتم‌. در کمال ناباوری دیدم خودشم اونجاست. داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو می‌نشستن. با حالتی دیکتاتورگونه تعیین می‌کرد چه کسایی باید ردیف دوم پشت سر اونها بشینن. صندلیِ بقیه عوض می‌شد، ولی صندلیِ من نه! از دستش حسابی کفری بودم، می‌خواستم دق دلم رو خالی کنم... کفشش رو درآورد که پاش رو دراز کنه، یواشکی اونو برداشتم و از پنجره اتوبوس انداختم بیرون. نمی‌دونم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا هم ‌برام مهم نبود که بفهمه.! فقط میخواستم دلم خنک شه. یه بار هم کوله اش‌ رو شوت کردم عقب! شالِ سبزی داشت ‌که خیلی‌ بهش تعصب نشون می‌داد، وقتی روحانی کاروان می‌گفت: +باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون. من با همون شال باند هارو می‌بستم. با این ترفند هاهم ادب نمی‌شد و جامو عوض نمی‌کرد. تو سفر مشهد،‌ ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد‌ اما سرش پایین بود و زمین رو نگاه می‌کرد. گفت: +چرا‌ به‌ برنامه نرسیدین؟؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه اش: - هیئت گرفتین برای من یا امام حسین{ع}؟ اومدم‌ زیارت امام‌رضا{ع}، نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای ‌شما باشم! - اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟! دقِ دلی مو سرش خالی کردم. بهش گفتم: - شما خانومایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن، بچه پیش دبستانی نیستن که‌! گفت: +گروه سه چهار نفری بشین، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می‌برمتون. بعدم یا با خودم بر‌می‌گردین، یا بذارین هوا روشن شه و گروهی برگردین! میخواست خودش جلوی ما‌ بره و ‌یک‌نفر از آقایون رو پشت سرمون بزاره. مسخره اش کردم که: - از اینجا تا حرم فاصله ای نیست که دونفر بادیگارد داشته‌ باشیم. کُلی کل کل کردیم؛ متقاعد نشد! خیلی خاطرمون رو خواست که گفت: +برای ساعت سه صبح پایین منتظرم باشین. به هیچ وجه‌ نمی‌فهمیدم اینکه بامن‌ اینطور سرشاخ میشه و دست از سرم بر نمی‌داره، چطور یه ساعت بعد، میشه همون آدمِ خشکِ مقدسِ از اون طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا..' گفت: +خانوما ‌بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا رو خواب آلود آورده که توی نامحرم ها تنها نباشه. رفتارهاشو قبول نداشتم. فکر میکردم ادای رزمنده های دوران جنگ رو در میاره. نمیتونستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیام! دوس داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، اصلا خودم باشم... به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلاااا کار من‌ نبود. دنبال آدم بی‌‌ادعایی می‌گشتم که به دلم بشینه. تو چارچوب در با روی ترش کرده، نگاهم رو انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: - من‌ دیگه‌ از امروز به ‌‌بعد، مسئول ‌روابط عمومی نیستم، خداحافظ! فهمید کارد به استخونم رسیده. خودم رو ‌برای اصرارش آماده ‌کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل... برعکس درحالی که پشت میزش نشسته بود، آروم و با طمانینه گونه پر ریشش رو گذاشت رو مشتش و گفت: +یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱