بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت50 خودت راحت، بچه هم راحت... زیر بار نمی‌رفتم..! می‌گفتم: +نه پیش پزشک قانونی
🌸💕 حتی یکی از دکترها وجهه مذهبی مون رو زیر سوال برد، خیلی مارو‌ سوزوند! باعصبانیت گفت: +شماها میگین حکومت‌ جمهوری اسلامی باشه! شماها میگین جانم فدای رهبر! شماها میگین ریش! شماها میگین چادر! اگه اینا نبود می‌تونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار رو تموم کنم...! شماها که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش رو هم بدین! داشت توضیح می‌داد که می‌تونه بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع، بچه رو بندازه؛ نذاشتیم جمله‌ش تموم شه، وسط حرفش بلند شدیم اومدیم بیرون. خودم رو تو اتاقی زندانی کردم. تند تند برامون نسخه جدیدی می‌پیچیدن! گوشیمو پرت کردم گوشه ای و سیم تلفن رو کشیدم بیرون... به پدر و مادرم گفتم: - اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه، گوشی رو برام نیارین. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱