بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت76 پدرم می‌گفت: +شما که هستی می‌گه، می‌خنده و غذا می‌خوره، ولی وای به روزایی که
🌸💕 به هرحال وقتی انسان طعم چیزی رو چشیده و حلاوت اون رو حس کرده باشه، تو نبودش خیلی بهش سخت می‌گذره! تو زمان مرخصی‌ش، می‌خواست جورِ نبودنش رو بکشه... سفره می‌انداخت، غذا میاورد، جمع می‌کرد، ظرف می‌شست، نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. می‌نشست یکی یکی لباسا رو اتو می‌زد! مهارت خاصی تو این کار داشت و اتوکشی هیج کس رو قبول نداشت... همون دوران عقد یکی دوبار که دید چند بار گوشه دستم رو سوزوندم، گفت: +اگه تو اتو نکنی بهتره! مدتی که تهران بود، جوری برنامه ریزی می‌کرد که بریم دیدن خونواده یکی از رزمنده هاش... از بین‌ دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودن و رفت و آمد داشتیم! می‌شد بعضی شبا همون جا می‌خوابیدیم و وقتی هم هردو نبودن، باز ما خانوم ها باهم بودیم... راضی نمی‌شدم دوباره مادر شم! می‌گفتم: - فکرشم نکن! عمراََ اگه زیربارِ بچه و بارداری برم... خیلی روضه خوند... می‌گفت: +الان تکلیفه و آقا گفتن بچه بیارید. و می‌خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کنه... : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱