بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت81 با خواهرم رفتیم برگه آزمایش رو گرفتیم. جوابش مثبت بود. می‌دونستم چقدر منتظره
🌸💕 خیلی لواشک و قره قوروت دوست داشتم. تا اسمش میومد یا هوس می‌کردم یا تو دهنم آب جمع می‌شد. پدر مادرم می‌گفتن: +نخور فشارت میوفته! محمدحسین می‌خرید. تو اتاق صدام می‌زد: +بیا باهات کار دارم! لواشک و‌قره قوروت ها‌ رو یواشکی به من‌ می‌داد و با خنده می‌گفت: +زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم! نمی‌تونستم زیاد تو هیئت ها شرکت کنم. وقتی می‌دید مراعات می‌کنم، خوشحال می‌شد و برام غذای تبرکی میاورد. برای خوندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می‌کرد. پا به پام میومد که دوتایی بخونیم! بعضی هارو‌خودش تنهایی می‌خوند.! زیاد تبرک به خوردم می‌داد، به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها! : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱