بصیرت انقلابی
#قصّه‌دلبـری🌸💕 #قسمت96 حاج آقا اومد. داخل اتاق راه می رفت. تا نگاهش می کردم چشمش رو از من میدزدید.
🌸💕 انگار این اتوبان کش میومد و تمومی نداشت. نمی‌دونم صبر من تموم شده بود یا دلیل دیگه ای داشت. هی‌می‌پرسیدم: - چرا هرچی می‌ریم، تموم نمی‌شه؟! حتی وقتی راننده نگه داشت عصبانی شدم که: - الان چه وقت دستشویی رفتنته؟ لب هام می‌لرزید و نمی‌تونستم روی کلماتم مسلط شم! می‌خواستم نذر کنم. شاید زودتر خون ریزی‌ش بند اومد... مغزم کار نمی‌کرد، ختم قرآن، چله قربانی، ذکر، نماز مستحبی؛ به کی‌؟ کجا؟ می‌خواستم داد بزنم. قبلا چند بار می‌خواستم نذر کنم سالم برگرده.... شاکی شد و گفت: +برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیز ترین چیزت رو به راه خدا می‌فرستی که دیگه نذر نداره! هم می‌خوای بدی هم می‌خوای ندی؟؟ می‌گفتم: - درسته چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور می‌خورد. زیر بار نمی‌رفت... می‌گفت: +ربطی نداره. : نـوش جـونـت رفـیق..!🌱