👈نسائی بزرگترین محدّث سنّی در انتهای قرن سوّم بود. عالم بزرگ مصر بود که از اطراف و اکناف برای یادگیری حدیث به سوی او کوچ میکردند؛ برای حجّ در انتهای عمرش خارج شد. نقل شده ابتدا به شام رفت.
👈ذهبی در همین کتاب سیر اعلام النبلاء ذیل احوالات نسائی میگوید وقتی در آنجا دید هنوز چندان میانه ای با امیر المؤمنین علی علیه السلام و شاید معاویه را برتر از او میدانند شروع به بیان فضائل امیر المؤمنین علی علیه السلام نمود که امروزه تحت عنوان کتاب خصائص از او به یادگار مانده است.
👈در همین زمان برخی از متعصّبین از او خواستند که در مورد فضائل معاویه هم چیزی بگوید! نسائی ضمن ردّ این درخواست در جمله ای تکان دهنده گفت من برای معاویه هیچ فضیلتی جز همان دشنامی که رسول الله به او داد که خدا شکمش را سیر نگرداند نمیشناسم: «اللَّهُمَّ لاَ تُشْبِعْ بَطْنَهُ»
👈اینجا بود که به جان این پیرمرد افتادند و آنقدر زدند او را از مسجد بیرون انداختند که منجر به بیماری مرگش شد! در نقلی آمده که وصیّت کرد او را به مکّه ببرند و در بین صفا و مروه دفن شده و نقلهای دیگری نیز در محلّ مرگش وجود دارد.
✋به نظر شما به نسائی که عقایدش مثالی برای عقاید اهل سنّت است میتوان گفت ناصبی؟!
👈و اساسا حتّی آن اهل دمشق هم گویا در آن زمان مسأله شان ناصبی بودن نبود بلکه توهین او به معاویه بود که او را از صحابه واجب التکریم میدانستند. آنها به خاطر نگارش کتاب خصائص او را نکشتند بلکه به خاطر توهین به معاویه او را کشتند.
👈حتّی در جریان ابن سکّیت و متوکّل عبّاسی که حدود شصت سال قبل از این ماجرا رخ داده بود هم آنچه سبب شهادت ابن سکّیت بود توهین او به شیخین و تفضیل قنبر غلام حضرت بر آنها بود نه اینکه آن ناصبی گری باشد.
🔹اساسا در مورد این نوع نصب باید گفت هر چند به مرور در جامعه ی اسلامی تقریبا از بین رفته است ولی در همان زمانی هم که وجود داشت عمدتا یک جریان اجتماعی بود که توسّط شیاطین و منافقان ایجاد شده بود. باطنش هم به دنیای سیاست برمیگشت. از اینجاست که به راحتی میتوان حدس زد بسیاری از آنها که ناصبی گری پیدا کردند هم در این زمینه تا حدودی حالت استضعاف داشتند. فریبشان داده بودند. وقتی کفر به خدا اگر از روی عناد و استکبار نبوده و مبتنی بر جهالت باشد امکان بخشش دارد به طریق اولی کفر و نصب نسبت به ولیّ خدا اگر از روی عناد و استکبار نباشد هم همین حکم را دارد.
👈بله اگر دشمنی با ولیّ الله از آن جهت باشد که خداوند آنها را برگزیده و با علم به این امر باشد در واقع مصداق کفر به خدا و استکبار در برابر خداوند است. چنین حالتی روشن است که کفری ابلیسی و غیر قابل بخشش است؛ از همینجاست که در تفسیر قمّی ذیل آیه ی شریفه: «اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنا حِجارَةً مِنَ السَّماءِ أَوِ ائْتِنا بِعَذابٍ أَلِيم»
👈شأن نزول آن را ابو جهل میداند که از باب حسادت اینکه نکند بنی هاشم بر بنی مخزوم پیشی بگیرند این را گفت. این دقیقا همان حالت کفر ابلیسی است. در روایت کافی از ابو بصیر این آیه در مورد حالت برخی از اطرافیان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد ولایت امیر المؤمنین علی علیه السلام آمده است.
👈از اینجاست که نصب حقیقی رجوعش به نوعی استکبار حقیقی دارد. البته این امر منافاتی با آن ندارد که در همان احکام ظاهری احکام خاصی برای همان حالت نصب اجتماعی توسّط اهل بیت علیهم السلام بیان شده باشد. این حیثیّات را باید از هم تفکیک نمود.
✔البته یک نکته ای اینجا هست. آن هم این است که گاهی انسان در اثر محبّت شخصی خاص نوعی انس عمیق به او پیدا میکند و همین انس و محبّت او را به نوعی جدل پیرامون شخصیت او میکشاند؛ از اینجاست که گاهی ممکن است این محبّتش از باب الحبّ فی الله نبوده و تبدیل به یک عادت و تعصّب شود و عقل خودش را در این محبّت ببازد. در چنین صورتی بعید نیست کسی که عاشق و شیفته ی دشمنان اولیاء الله باشد اگر زمانی ولو در عالم دیگر پرده ها کنار برود وقتی حقیقت را دید باز خود را در جبهه ی قلبی و درونی دشمنان حقیقت میبیند نه اهل حقّ! تشخیص این نکته دیگر دست ما نیست.
✔این وضعیت دقیقا شبیه آن است که مثلا در اوج جنگهای سه گانه ی امیر المؤمنین علی علیه السلام پیامبر خدا صلی الله علیه و آله زنده شوند و بین صفوف بایستند و بگویند حق با علی است. اینجا اگر همه به یکباره به حضرت علی علیه السلام بپیوندند نشانگر آن است که اشتباه صرفا صغروی بوده ولی بعید نیست در همین فضا برخی نفس شرورشان دچار شیطنت هم شده و حتّی در چنین حالتی وضعیّت کفریشان آنها را حتّی به انکار اصل نبوّت هم بکشاند. آدمی موجود عجیبی است.
⬇⬇⬇