💭در انتها یک خاطره را حیفم میاید نقل نکنم. از وقتی از ایشان شنیدم برایم تکان دهنده و غبطه آفرین بود. شاید جورهای مختلفی نقل کرده باشند ولی آنچه خودم از ایشان شنیدم و فعلا یادم مانده را میگویم. ایشان میخواست به ما طلبه ها درس توکّل و توحید بدهد. خیلی روحیه استخاره داشت. میگفتند روزی در ایّام طلبگی خیلی گرسنه بودم. جایی عبور میکردم و یک کبابی بود. عجیب دلم خواست. ولی من که پول ندارم! استخاره کردم و دیدم خوب آمد بروم! و بدون ترس از اینکه چه میشود رفتم! اینها را که ایشان میگفت من با خودم میگفتم خدایا چه بندگانی داری! چه یقینها و صفاهایی دارند! 💭خلاصه ایشان میفرمود رفتم و سفارش دادم! اتّفاقا چند نفر دیگر هم آنجا بودند. با آنها هم سر صحبت و تبلیغ و ارشاد را باز کردم. در انتها هم گفتم مهمان من باشید! همینکه میخواستم بروم حساب کنم و هنوز دلخوش به اینکه خود خدا راهی باز میکند آنها گفتند مگر ما میگذاریم؟! هرگز اجازه نمیدهیم! ما خودمان حتما از تو را هم حساب میکنیم. این شد که هم کباب خوردیم و هم ارشاد کردیم و هم مروّت نشان دادیم!😊 🔸آن درسی که من از این خاطره گرفتم درس یقین بود. آن استخاره و آن حالت مخصوص ایشان بود. این امور تقلید بردار نیست. ولی آن یقینش و آن شدّت باورش چرا! استخاره های ایشان هم در آن اوایل طلبگی برایمان از آن حکایات جذاب و جالب بود. یادم هست روزی میفرمود در واقعه مدرسه فیضیّه نیز حاضر بود. مقداری احساس کرد که گویا وضعیّت عادی نیست و استخاره کردند و خوب آمد که بیرون بروند؛ گویا به منزل مرحوم علامه طباطبایی که از اقوام ایشان بود رفته بودند. بعدا متوجّه شدند که در فیضیّه حادثه رخ داده است. 🙏و در انتها برایم چه توفیق بزرگی بود که سالها پیش به دست مبارک حاج آقا مقدس عزیز مفتخر به تلبس به این لباس مقدس شدم.