رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت19
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت
_وای گل خریدند.
پدر دکمه ی باز شدن درو زد و سرش چرخید به سمت من .
-گل خریدن یا نخریدن به تو چه ربطی داره .
لبمو محکم به داخل دهانم فرو بردم و گفتم :
-هیچی ...همین جوری .
-برو کمک مادرت .
باز به اجبار پدر رفتم آشپزخانه تا صدای غر غرهای مادر رو بشنوم .مادر هم انگار باهمه چی دعوا داشت ، نه تنها من ، بلکه حتی قابلمه و لیوان و سینی .صدای خوش آمد گویی پدر که بلند شد ، مادر لبخندی زورکی به چهره ی بی حوصله و عصبی اش آورد و کنار ستون آشپزخانه ایستاد و منتظر ورود زن عمو شد که اولین تکیه ی کنایه اش را بارشان کند
از گوشه ی چشم به در ورودی خیره شدم.ورودش مصادف شد با پیچش عطرخوش " لاگوست " که مرا مست کرد.ذوقم انقدر زیاد بود که کور کردنش، از دستم خارج شد.لبخندم واضح بود که مادر سری به عقب برگرداند و با یه نگاه تند زیر لب گفت:
-ببند نیشت رو.
به زور لبخندم رو از روی لبانم خط زدم .سبدگل بزرگی که دست آرش بود روی اپن قرار گرفت و نگاهش ، چشمانم را هدف.
-سلام.
دیگرنمیشود کورش کنم ، لبخند زدم:
-سلام .
نمی دانم استرس را از نگاهم خواند یا در دستان پر از لرزشم دید که چشمکی زد و زیرلب گفت:
_حله.
از حرفش خنده ام گرفت که مادر برگشت سمتم و به زور بازوم رو محکم گرفت و مثل متهم هایی که به زور سمت بازداشتگاه می برند، منو کشید گوشه ی آشپزخونه.
-چی بهت گفت؟
-هیچی ...سلام کرد.
-واسه یه سلام ، نیشت تا بنگوش باز شد؟! .
اخم کردم و گفتم:
_باشه پس اخمامو میکنم توهم که حساب کار دستش بیاد...خوبه؟
مادر چشم غره ای رفت و باز غر زد:
-ندید بدید.
صدای حال واحوال پرسی زن عمو و عمو از سالن می اومد ولی کی جرأت داشت برگرده و جواب بده. اونقدر سکوت کردم که پدرم بلندگفت:
-الهه خانوم، با شما هستند.
برگشتم سمت پذیرائی و گفتم:
-سلام خوش اومدید.
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝