رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 _وای گل خریدند. پدر دکمه ی باز شدن درو زد و سرش چرخید به سمت من . -گل خریدن یا نخریدن به تو چه ربطی داره . لبمو محکم به داخل دهانم فرو بردم و گفتم : -هیچی ...همین جوری . -برو کمک مادرت . باز به اجبار پدر رفتم آشپزخانه تا صدای غر غرهای مادر رو بشنوم .مادر هم انگار باهمه چی دعوا داشت ، نه تنها من ، بلکه حتی قابلمه و لیوان و سینی .صدای خوش آمد گویی پدر که بلند شد ، مادر لبخندی زورکی به چهره ی بی حوصله و عصبی اش آورد و کنار ستون آشپزخانه ایستاد و منتظر ورود زن عمو شد که اولین تکیه ی کنایه اش را بارشان کند از گوشه ی چشم به در ورودی خیره شدم.ورودش مصادف شد با پیچش عطرخوش " لاگوست " که مرا مست کرد.ذوقم انقدر زیاد بود که کور کردنش، از دستم خارج شد.لبخندم واضح بود که مادر سری به عقب برگرداند و با یه نگاه تند زیر لب گفت: -ببند نیشت رو. به زور لبخندم رو از روی لبانم خط زدم .سبدگل بزرگی که دست آرش بود روی اپن قرار گرفت و نگاهش ، چشمانم را هدف. -سلام. دیگرنمیشود کورش کنم ، لبخند زدم: -سلام . نمی دانم استرس را از نگاهم خواند یا در دستان پر از لرزشم دید که چشمکی زد و زیرلب گفت: _حله. از حرفش خنده ام گرفت که مادر برگشت سمتم و به زور بازوم رو محکم گرفت و مثل متهم هایی که به زور سمت بازداشتگاه می برند، منو کشید گوشه ی آشپزخونه. -چی بهت گفت؟ -هیچی ...سلام کرد. -واسه یه سلام ، نیشت تا بنگوش باز شد؟! . اخم کردم و گفتم: _باشه پس اخمامو میکنم توهم که حساب کار دستش بیاد...خوبه؟ مادر چشم غره ای رفت و باز غر زد: -ندید بدید. صدای حال واحوال پرسی زن عمو و عمو از سالن می اومد ولی کی جرأت داشت برگرده و جواب بده. اونقدر سکوت کردم که پدرم بلندگفت: -الهه خانوم، با شما هستند. برگشتم سمت پذیرائی و گفتم: -سلام خوش اومدید. رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝