رمان انلاین 📿 تازه از خرید برگشته بودیم. با اونکه چیز خاصی نخریده بودیم و مدام با بهانه‌های من و بعدا بعدا گفتن‌هایم فقط وقت تلف کرده بودیم اما خیلی خسته بودم . ولی مادر این حرفا سرش نمی‌شد. تا دید خرید نکردیم ، منو کشید توی آشپزخونه و گفت: _دو روزه این بنده‌ی خدا رو الّاف خودت کردی ، میرید بازار دسته خالی برمیگردی که چی بشه؟ _دسته خالی نیستیم ... یه قرآن خریدیم ... مادر بلند گفت: _لااِله‌الّاالله ... به خدا میزنمت الهه ... دو هفته دیگه مراسمتونه ... هنوز نه آینه‌ای نه شمعدونی نه حلقه‌ای نه ساعتی. نگاهم رو توی آشپزخونه چرخوندم و قوری گل دار روی کتری رو دیدم : _وای چایی داریم! ... مامان من چایی میخوام. عصبی بازوم رو گرفت و گفت: _ چه مرگته تو ... با توام. مجبور به اعتراف شدم . طفره رفتن فایده‌ای نداشت: _مامان به خدا دست خودم نیست یه جوری‌ام ، یه آشوبی تو دلمه ...حالا دیر نشده ، وقت هست. _ای مرده شور تو و اون دلتو ببرن ...اون وقتی که دلت آشوب نبود ، لال‌مونی گرفتی ، حالا که آشوبه ، خدا به خیر کنه ... برو دو تا چایی بریز واسه اون طفلک معصوم که از بعد از ظهر بردیش ، چرخوندیش و آخرشم هیچی به هیچی. اطاعت کردم . داشتم چایی میریختم که تلفن زنگ زد . محمد از توی پذیرایی با لبخند داشت نگاهم میکرد . دل خودمم به حالش سوخت ، چند روز بود الّافش کرده بودم سر هیچی‌. اما باز اعتراضی نداشت . مادر نشست کنار میز تلفن و جواب تلفن رو داد: _بله. لیوان دوم چایی رو میریختم که صدای مادرو شنیدم: _سلام طاهره جان ... ممنون، تو خوبی؟ ... محمود خوبه؟ آره ماهم درگیر ... دنبال سینی میگشتم. چشمم رفت سمت سینی دم دستی پشت سینک ظرفشویی. محمد را خودمونی حساب کردم و سینی چایی را برداشتم. لیوان‌های چای رو روی سینی گذاشتم و اومدم سمت پذیرایی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝