پارت 59 نفس بلندی کشید و چرخید سمت پدرام و مردجوان : _نگفتم ؟ پدرام جدی و بدون هیچ اثری از آن خنده های شب گذشته جواب داد: _خب خیلی چموش بود ... مجبور شدیم . -مجبور نشدیم ، بهتره بگی مجبور شدی ،...می تونی اینو از خودشم بپرسی . نگاه هومن سمت من برگشت و دوباره چرخید سمت پدرام و با عصبانیت کف دستش را سمت پدرام دراز کرد : _چاقوي ضامن دارت . -من چاقوی ضامن دار ندارم . فریاد زد : _میگم چاقوی ضامن دارت رو بده من . پدرام دست در جیب شلوارش برد و چاقو رو کف دست هومن گذاشت . نگاه هومن روی چاقو چرخید ، سر انگشتان دستکش چرمی اش را گرفت و کشید و دستکش را از دستش در آورد و چاقو رو به دست دیگرش سپرد و زیر لب گفت : _گفته بودم ، چاقو توی جیبت نبینم . وبعد کمتر از آنی ، چنان به صورت پدرام کوبید که من بیشتر از خود پدرام ترسیدم : _گمشو از جلوی چشمام عوضی . در کانکس را بست و سمتم آمد . زانو زد کنارم . حتی نگاهمم نمی کرد .اخمی پر جذبه به صورت داشت و زیرلب داشت حرف میزد : _مجبور شدم میفهمی ....نمی خواستم اینطوری بشه . اونقدر بغض داشتم که شجاع شوم ...آنقدر که حرصم را ، عصبانیتم را ، حتی ترسم را قورت بدهم و بعد از پاره شدن طناب دور دستانم ، محکم توی صورت صاف و اصلاح شده اش بکوبم .حالا نگاهش با چشمانم همراه شده بود ، که اشک از چشمانم جوشید : -خیلی بی غیرتی ....اگه دیشب بلایی سرم میومد ...تو میخواستی ...جواب بدی ؟! اخمش محکم شد و با همان ژست تعجب و اخم ، خشکش زد : _بلایی سرت آوردن ؟! بغضم ترکید : _پدرام عوضی داشت ... شرم و حیا نمیگذاشت از هر لفظی که مشابه تجاوز باشه استفاده کنم ، تنها بغض کردم و به زحمت گفتم : _اون مرد جوان به دادم رسید . نگاهم را با شرم از نگاه هومن گرفتم که پرسید : _پدرام عوضی اینجوری زده توی دهنت ؟ آرام کنج لبم را که هم درد می کرد و هم متورم شده بود لمس کردم و با بغض گفتم : _تو رو خدا منو ببر ... تو رو خدا ... به کسی چیزی نمیگم ...فقط منو از اینجا ببر ...جون عزیز ببر. نفس محکمی کشید و فوری طناب دور پایم را باز کرد و گفت : _همراهم بیا . در کانکس را باز کرد و با قدم هایی تند به راه افتاد ، فریاد کشید : _پدرام . پدرام از گوشه ی خرابه ای که دو کانکس در آن بود و یکی من در آن زندانی بودم و دیگری احتمالا برای پدرام و همدستش بود ، سمت هومن جلو اومد : _بله. هومن مقابلش که رسید تفاوت قدی آن ها واضح شد . هومن بلند قدتر بود و پدرام چاق تر . نگاهشان چند ثانیه ای در هم گره خورد تا اینکه هومن به جان پدرام افتاد : _کثافت آشغال ، تو دیشب چه غلطی میخواستی بکنی ... هان ؟ مگه به من قول ندادی که امانت دار باشی ؟ ... حرف بزن عوضی . -به خدا دروغ گفته ، من کاریش نداشتم ...میخواست فرار کنه که کتکش زدم ، همین . پدرام روی زمین خاکی خرابه افتاد و هومن روی تنه اش خم شد . با دو دست یقه اش را گرفت و سرش را محکم به زمین کوبید : -آشغال تر از تو ، منم ، اگه بذارم همینطوری از اینجا برم . بعد همان چاقوی ضامن دار خودش را جلوی چشمان وحشتزده ی پدرام باز کرد و گفت : _اگه صداتون رو بشنوم یا جایی شما رو دوباره ببینم ...بلایی سرتون میآرم که به اعدام محکوم بشید ... شناسنامه و کارت ملی تونم دستم میمونه ، محض احتیاط ... به رسم یادگاری ...اما ... خوبه یه یادگاری هم از من داشته باشی تا یادت نره من روی حرفم هستم . صدای نعره های پر التماس پدرام برخاست : -به خدا کاریش نداشتم ... راست میگم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝