🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_686
نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت ....
مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود.
من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم.
خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم:
_الو....
_سلام فرشته.... خوبی؟
فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم!
_سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن.
_رسیدید دیگه....
_آره 3 نصفه شب رسیدیم....
_خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم.
_مگه چی شده؟
آهی کشید و گفت :
_هیچی.... هیچی باور کن.
_پس چی شده؟
فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند.
_فهیمه می گی چی شده یا نه؟
_فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود....
دلشوره گرفتم.
_فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو....
_در مورد... در مورد محمد رضاست.
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم.
_می دونی؟... کی بهت گفته؟
_یوسف دیگه....
آهی کشید.
_آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست.
با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم:
_ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست!
فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد:
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀