🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_687
_ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست.
نمی دانم چرا با حرص گفتم:
_الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه.
_حالا چرا عصبانی می شی؟!
_عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم....
_فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن.
آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم:
_ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن.
_فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست.
_اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی.
نفس پُری کشید.
_فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم.
صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم:
_می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟
ناگهان عصبی شد.
_بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای.
انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم.
وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم :
_بگو دیگه....
مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند.
_فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها.
و صدای گریه اش برخاست.
_فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه.
دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم :
_نمی گی؟
🥀
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀
@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀