هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آزمون و مصاحبه دیگر حتی نخواستم به قبولی یا رد بورسیه ام فکر کنم. با پدر به ایران برگشتیم. قرار بود جواب آزمون و مصاحبه را به دانشگاه ارسال کنند. و من در همان چند روز آنقدر دلم برای مادر تنگ شده بود که با برگشت به ایران، و دیدن مادر، آن‌قدر خوشحال شدم که دیگر در جواب سوالات مادر که مدام می پرسید؛ چی شد؛ تنها می گفتم؛ هر چی شد شد..... خدا رو شکر که فعلا پیش شمام. من قدر و اندازه ی زندگی ام را تازه کشف کرده بودم. انگار مادر و پدر من کل دنیایم بودند و برایم خیلی سخت بود که بخواهم از آنها دور باشم. اما خیلی زود جواب آزمون و مصاحبه آمد و از پذیرفته شدگان اولیه ای که برای بورسیه دانشگاه آکسفورد و کمبریج امتحان داده بودند، من قبول شدم! اسمم نه تنها در دانشگاه پخش شد بلکه در اقوام و دوستان هم پیچید. با همه ی خوشحالی پدر و مادر اما.... غم دوری از آنها برایم پُر رنگ شد. وسایلم را جمع کردم و برای رفتن به دانشگاه کمبریج تنها دو هفته وقت داشتم. دو هفته وقت داشتم تا اشک هایم را بریزم، مادر و پدر را در آغوش بگیرم و یادگاری هایم را جمع کنم تا در تنهایی خوابگاه و شهر غریب، مرا یاری کنند. در آن چند روز مانده به رفتن، همه به دیدنم آمدند. از خاله طیبه گرفته تا عمو یونس و خاله فهیمه و حتی.... محمد رضا. هر کسی برای سر راهی و بدرقه ام چیزی آورده بود. خاله طیبه برایم لواشک های خوشمزه ای که خودش درست کرده بود. خاله فهیمه برایم میوه های خشک مثل برگه ی آلو و زرد آلو و آلبالو خشکه.... عمو یونس برایم مغز بادام و پسته گرفته بود و محمد رضا هم.... شیرینی کرمانشاهی در جعبه ی مخصوص! گرچه پدر نگذاشت سرراهی محمد رضا را ببرم. می گفت : _اونجا اینا رو می خوری رودل می کنی. مادر از حرف پدر خندید و پدر با اخم و جدیت گفت : _این واسه منو مادرت بمونه بهتره. آخر سر هم شیرینی های کرمانشاهی را گذاشتم برای پدر و مادر. البته بهتر هم همین بود.... نباید و نمی خواستم به محمد رضا فکر کنم و این خودش دلیل خوبی بود برای جا گذاشتن شیرینی ها و بالاخره روز رفتن فرا رسید.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀