#داستان_دنباله_دار
گوش به فرمان
قرار بود تو این قسمت بگیم بعد از نماز چه اتفاقی افتاد اما قبلش یادتونه گفتم: مردم خیلی ترسیده😱 بودن؟
یادتونه گفتم مردم کوفه شجاع 😨نبودن؟ از ته دل عاشق امام حسین نبودن؟💔...
مسلم نمازشو خوند، و وقتی به پشت سر برگشت، دید... به جز چند نفر هیچ کس پشت سرش نیست😮😢!!
همه رفتن بودن! فرار کرده بودن. 😑
مسلم خیلی خیلی تنها شده بود. ابن زیاد هانی❣ رو هم دستگیر کرده بود و مسلم دیگه جایی هم برای رفتن نداشت.
با چند نفر توی کوچهها راه👣 میرفت، اما همون چند نفر هم وقتی دیدن خیلی کم شدن، توی تاریکی شب از پشت مسلم فرار کردن👀
و یه موقعی دیگه واقعا هیچ کس❌ همراه مسلم نبود.
مسلم همین طوری تنها داشت توی کوچهها🛤 راه میرفت تا این که یه پیرزن رو دید که در خونهش🏘 نشسته.
مسلم از اون پیرزن آب💧 خواست. پیرزن رفت و برای مسلم آب آورد. آب رو که خورد، نشست همون جا.
پیرزن گفت چرا نمیری خونهتون؟
مسلم برای پیرزن تعریف کرد😔 که کیه و چی شده. پیرزن، زن مومنی بود که از ته ته دل عاشق😍 امام حسین بود، درو🚪 باز کرد و بهش گفت مسلم!
بیا توی خونهی من مخفی 👤شو.
اون شب🌑 مسلم خونهی اون پیرزن مهربون و شجاع موند. اما پسر👱♂ پیرزن مثل مامانش شجاع نبود😣.
وقتی فهمید مامانش👵🏻 مسلم رو توی خونه مخفی کرده، رفت به کاخ ابنزیاد 👹و برای این که بهش پول🤑 جایزه بدن، جای مسلم رو لو داد.
صبح فرداش🌕 یک عالمه مامورهای ابن زیاد ریختن توی خونهی اون پیرزن و با شمشیر و نیزه🗡 مسلم رو گرفتن.
به زور سوار یک اسب کردنش تا ببرنش به کاخ ابنزیاد. 😭
همون موقع یکی از اون مامورها نگاه کرد و دید یه قطره اشک💧 داره از چشم👁 مسلم میریزه. گفت: عه! مسلم! تو که مرد شجاعی بودی! گریه😢 میکنی؟ نکنه از مرگ میترسی؟!
به نظر شما مسلم چی جواب داد ؟ و چرا مسلم در اون لحظه گریه اش گرفت؟
#قسمت_نهم
#گوش_به_فرمان
@behesht_e_khane