#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
نامزد بودیم مامانم مریض بود ما بردیم بیمارستان زنجان و خیلی مجهز و امکانات تمام و مامانم نمیتونست راه بره و نامزدم گف من میرم ویلچر بیارم و مامانم تکیه داد به ماشین و اونموقع داداش دوقلوهام کوچیک بودن و باید اونارو نگه میداشتم و ابجیم شوهرش و نامزدم مامانمو میبردن دکتر
یهو مامانم گف نگا کنید بیچاره چقدر جوونه رو ویلچره نمیتونه راه بره
نگو اقا رفتن ویلچر بیارن راه دور بوده خودش سوار ویلچر شده
و ویلچرسوار نامزد من بوده
بله همچین بی ابرویی هایی هستیم
یهو دیدیم سرپایینی شد و ویلچر با تمام سرعت داره میاد تو خیابون
ینی مامانمو ول کردیم و غش کرده بودیم کسی نمیتونست خودشو کنترل کنه و به قول شوهرم اگه با همون سرعت میرفتم تو خیابون ۱۰کیلومتر اونورتر پیدام میکردید 😂😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿