🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 🍂یگانه🍃 هو المعشوق گوشه اتاق ایستاده بودم و از ترس به خود می لرزیدم. توی این دو ماه پیمان همیشه بعد از انجام معاملاتش، خوب یا بد پیش رفتنش رو سر من خالی میکنه. از این که مجبورم میکنه با لباس‌های مُندرس و کهنه، از مهمون هاش پذیرایی کنم حسابی خجالت می‌کشم. این برمیگرده به عُقده های درونیش. از وقتی شناختمش حسادتش روی خودم احساس می کردم. اما جرات حرف زدن نداشتم. جای دندون‌های رگسی، بزرگترین سگ پیمان، روی پام حسابی اذیتم میکنه. دو روزه که تب دارم ولی برای هیچ کدوم از اعضای این خانواده مهم نیست. حتی یک بار که خواستم قرص مسکنی بخورم پیمان فهمید و مثل همیشه اجازه نداد. مشتری امشب با همیشه فرق داره، هیچ کدوم از مشتری ها با شناختی که از اخلاق های تند پیمان دارند به من نگاه نمی کنند. توی این شرایط، بین این همه آدم، احساس امنیت نمی کنم. این طور که پیمان و مهراب روی ارثیه شون افتادن و دارن می فروشن، خبر خوشی نیست. معلوم که قصد و نیتی دارن که به نفع من نخواهد بود. نگاه مداوم مشتری امشب پیمان و مهراب، باعث شده تا حسابی توی خودم جمع بشم. ای کاش میتونستم بهش بگم که نگاه هاش برای من، بعد از رفتنش چه دردسر بزرگی میشه. با نگاه پر از تهدید و عصبی پیمان از ترس، بغض توی گلوم گیر کرد. همین که اینجوری گوشه اتاق ایستادم حسابی برام تحقیرآمیزه. دیگه طاقت نگاه هاش رو ندارم. اسناد و قرار داد رو جلوی مشتری گذاشت _ آقای امیری، اینم اسناد اگر می خوای قرارداد رو امضا کنی لطفاً سریعتر. مردی که فهمیدم فامیلیش امیری هست برگه‌ها رو جلو کشید و شروع به خوندن کرد. پیمان به محراب اشاره کرد هر دو ایستادن و سمت من اومدن. دل تو دلم نیست، مطمئنم الان دوباره زهرش رو بهم میزنه. لرزش زانو هام رو به وضوح احساس کردم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂