eitaa logo
بهشتیان 🌱
31هزار دنبال‌کننده
245 عکس
95 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از دُرنـجف
مَرارَةُ الدُّنيا حَلاوَةُ الآخِرَةِ و حَلاوَةُ الدُّنيا مَرارَةُ الآخِرَةِ تلخىِ دنيا، شيرينىِ آخرت است و شيرينىِ دنيا، تلخىِ آخرت -امام علی(ع) نهج‌البلاغه، حکمت ۲۵۱
هدایت شده از  حضرت مادر
*‍ وحیات انعکاس نامِ توست در روح نیمه جان عآلم •انا سائلُ الَّذی اعطَیتَ♥️ ‌
هدایت شده از بهشتیان 🌱
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌386 💫کنار تو بودن زیباست💫 ناراحت نگاه ازم گرفت و ادامه د
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پدرت بعدها به من گفت که تصمیم گرفت مادرت رو توی دلتنگی قرار بده تا کم بیاره و برگرده. اون موقع‌ها فقط برای من درد دل می‌کرد. گفت که یه دختر ازش داره وقتی رفتیم شرایط یه طوری بود که به این زودی نمی‌شد برگرده. باید چند وقتی دنبال کارا و پیگیری‌ها می‌موندیم. توی اون مدت هرچی زنگ می‌زد جوابش رو نمی‌داد انگار اونم نیت کرده بود بابات رو توی دلتنگی بزاره تا برگرده. نمی‌خوام طرف داداش سپهر رو بگیرم اما با اون همه ضربه‌ای که از طرف خونواده خورده بود حقش بود که همراهیش کنه. یا حداقل جوابش رو بده.صبر بکنه تا روزی که برگرده. اما متاسفانه هر دو یه جورایی توی لجبازی شکست خورده بودند تا یه روز دایت زنگ زد و خبر فوت مادرتو بهش داد مثل مرغ سر کنده بود به هر در و دیواری می‌زد از همه متنفر بود گریه می‌کرد اشک می‌ریخت یکم که گذشت آروم‌ گرفت دیگه نمی‌تونست برگرده آقا بزرگ یه جوری دستشو بند کرده بود که اصلاً نتونه بهش فکر کن. جدایی از اون روش نمی‌شد برگرده. حتی با گذشت بیست سال باز هم روی برگشتن نداشت اما من شاهد بودم که حتی بیشتر از پولی که تو بخوای اینجا خرج بکنی برات می‌فرستاد می‌فرستاد به حساب داییت. دایتم هر بار یه سری حرفایی بهش می‌زد که برای اومدن ناامیدش می‌کرد انقدر که من احساس کردم شاید ریگی به کفششه. یه جوری حرف می‌زنه که سپهر نباید به ایران نزدیک بشه و انگار نفع میبره. بهش گفتم تو وانموت کن که انگار برنمی‌گردی ایران. بزار تو این فکر باشه که تو همچنان موندی اونور و داری کار می‌کنی و هر ماه براش پول می‌فرستی. پنهانی برو ایران و از کارش سر در بیار که چرا انقدر طوری نشون میده که تو ازش متنفری و نمی‌خوای ببینیش‌. ما واقعا نمی‌تونستیم که اون به تو گفته پدرت مرده خودم یه حدسایی زده بودم اما اگر می‌گفتم اون اعتمادی که سپهر بهش داشت توی گوشش نمی‌رفت من حدس می‌زدم که نصرت خان به طمع مال و ثروتی که از تو بهش می‌رسه این کاررو میکنه، چون از حضور جاوید خبر نداشت ناراحت سرش رو پایین انداخت از اول تا آخر حرف‌هایی که زد برام تمسخرآمیز بود حرف‌هایی که از اجبار می‌گفت از داد و بیداد و دعوا. شاید به خاطر اینه که دلخوریم از سپهر توی دلم از همه بزرگتره و این روم نشد و روی برگشتن نداشت رو نمی‌تونم بپذیرم. اما قسمتی که برمی‌گرده به دایی با خاطراتی که از ذهن مرور می‌کنم و با رفتاری که ازش می‌بینم قلبم شروع به سوختن می‌کنه واقعاً علت اینکه این همه سال به من نگفت پدرم زنده است و نذاشت باهاش حرف بزنم و اصرارش برای ازدواج من با امیرعلی فقط به خاطر پول بوده هرچی فکر می‌کنم نمی‌تونم با منطق دایی کنار بیام دایی خیلی پولداره چرا باید طمع کنه به سهم ارثی که می‌خواد بعد از این همه سال از پدرم به من برسه باشه اصلاً با خودش نگفت این بچه انقدر کمبود داره. با این اوصافی که این زن میگه و مرتضی هم قبلاً گفته چرا دلش نمی‌اومد پول‌ها رو خرج خودم بکنه. اشک توی چشم‌هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت _ تو رو خدا گریه نکن؛ عزال جان من فهمیدم زابطه‌ی داییت با.. در خونه باز شده نگاه هر دومون سمتش رفت نازنین دختری که دیروز سلام کرد و خواست بهم دست بده و محلش ندادم داخل اومد و با تعجب نگاهش بین من و مادرش جابجا شد و گفت _ ببخشید بعد موقع اومدم! مادش گفت _ نه دخترم بیا تو. با کی اومدید؟ هرچی زنگ زدیم به سروش جواب نداد عمو گفت جاوید به بهرام میگه که به سروش بگه بیاد دنبالمون ما هرچی منتظر موندیم نیومده مجبور شدیم دوباره زنگ بزنیم به عمو به خود عمو آوردمون رنگ نگاه زن عمو پرید و با ترس گفت _الان عموت کجاست؟ _رفت خونه خودشون! صدای سپهر بلند شد _ نازنین‌.. نازنین سمت در برگشت و با ترس به خاطر لحن سپهر گفت _ بله عمو _ غزال اونجاست زن عمو ایستاد و ترسیده نگاهی به من کرد. از هول و ولای اون‌ها من هم کمی ترسیدم. نازنین سر چرخوند سمتم و نگاهی بهم انداخت و گفت _ بله عمو اینجاست زن عمو نفس سنگینی کشید چشم‌هاش رو بست لبخند زد و گفت _داداش بیا تو این اجازه زن عمو باعث شد تا سپهر کمی عصبی در رو باز کنه و داخل بیاد نگاه پر از خشمی من انداخت _داداش دارم ناراحت میشم! یه جوری نگاه می‌کنی انگار خونه غریبه اومده! پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 رو بهم، با سر به در اشاره کرد و نگاهش رو به زن برادرش داد _زن داداش من که گفتم کسی دخالت نکنه! _دیدم تنهاست گفتم بیاد حرف روز‌مره بزنیم. جاویدم بود. الان رفت سپهر دوباره نگاهش رو به من داد و با غیظ گفت _خودش دوست داره تنها باشه دوباره به منی که کمی ترس توی وجودم رخنه کرده گفت _می‌ریم خونه ضربان قلبم بالا رفت. من از تنها شدن با این مرد می‌ترسم. جاوید کجاست! قدم‌های کوتاه و پر از احتیاطم رو سمت در برداشتم. قدمی به عقب برداشت تا با خیال راحت از کنارش رد شم. بیرون رفتم و صداش رو شنیدم _وقتی رفتم غزال رو بیارم به همه گفتم چیزی بهش نگید تا خودم بگم‌. دلم نمی‌خواد زود تر از اینکه حرفم رو بشنوه در رابطه با کسی قضاوت کنه _داداش من چیز خاصی بهش نگفتم! وارد خونه شدم و همزمان جاوید از سرویس بیرون اومد.‌متعجب گفت _چرا اومدی؟ هنوز نتونستم به ترسی که دلم نمی.خواد نشونش بدم غلبه کنم‌ از اینکه جاوید خونه‌ست نفس راحتی کشیدم و کمی به قدم هام برای رسیدن بهش سرعت دادم _سپهر برگشته حسابی هول کرد و پرسید _دید اونجایی؟ نگران با سر تایید کردم و لب زدم _الان اونجاست با بسته شدن در به سپهر نگاه کردیم. وسط خونه روبرومون ایستاد. هر دو دستش رو توی جیب‌هاش کرد و نگاه خیره‌ش رو به جاوید داد _ مگه من به تو نگفتم مواظبش باش!؟ _من رفتم دستشویی مگه چی شده؟ کاش بهش گفته بودم زن عموش گفت با هم رفتیم نگاه سپهر دلخور شد _اشتباه کردم گذاشتم بیای بالا! باید حرف عموت روگوش می‌کردم و یه مدت پایین می‌موندی. مسیرش رو کج کرد و سمت اتاقش رفت. جاوید آهسته گفت _به نظرت فهمید؟ نگاه از اتاقش برداشتم و مثل خودش آهسته گفتم _زن عموت بهش گفت با هم رفتیم دستش رو بالا آورد و آروم زد روی پیشونیش _گاوم زایید.‌ نگاهش رو به اتاق پدرش داد و گفت _برو تو اتاقت من برم ببینم حالش چطوره منتظر جوابم نموند و رفت.‌ چشمم به گوشیم افتاد. کی این رو اورده اینجا! فوری برداشتمش و زیر لباسم پنهان کردم پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیزده سالم بود که پدرم عاشق یک دختر هیجده ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که هشت سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم سیزده ساله بودم خواهر بزرگتر از من شانرده سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید. پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
پارت دوم من اخترم... تو سن کم ازدواج کردم! و حالا مادرشوهرم تصمیم داشت جلوی چشمهام برای شوهرم زن بگیره! تا براش تنوع بشه!!! اون لحظه ای که شوهرم به ازدواج دومش رضایت داد دنیا رو سرم خراب شد! مادرشوهرم با بزن و بکوب به خواستگاری دختره رفتن و صیغشونو خوندن و خانواده دختره اونو در اختیار شوهرم گذاشتن! و به خونه اوردن! مادرشوهرم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید! نمیدونستم چرا انقدر خوشحاله و قراره به چی برسه! حتی نمیدونستم چی تو سر اون مادر و پسره! تک و تنها تو اتاق نشسته بودم و خیره به نور ماه اشک میریختم که حس کردم صدای ناله های ضعیفی به گوشم میرسید! اولش توجهی نکردم تا اینکه صدای ناله ها بلند تر شد و یهو با صدای جیغِ وحشتناکی از اتاقِ هووم دویدم تو اتاق و چیزی دیدم از وحشت نزدیک بود پس بیوفتم! شوهرم و مادرش کارای عجیب غریبی میکردن که با دیدنش شوک شدم! 😳 هووم با دیدن من فریاد زد: توروخدا به دادم برس!! اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، مادرشوهرم برگشت بطرفم و حرفی زد که............. ادامه اش اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/232850435Cd89276ef90
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی با صدای گرفته گفت _عمو من به احترام‌ شما از این اراجیفی که مهشید گفت می‌گذرم. ولی بار آخره. دفعه‌ی دیگه گل می‌گیرم اون دهنی رو که ۰بخواد به دامن پاک رویا، تهمت بزنه نگاهش رو به من داد‌. ازم طرفداری کرد ولی من از این‌ چشم‌های به خون نشسته می‌ترسم. یک بار دیگه هم چشم‌هاش اینطوری شد همون باری که آینه رو شکست همون باری که تو چشماش نگاه کردم و مجبور شدم راز دلم رو فاش کنم. یعنی خاله واقعا اجازه می‌ده من رو با خودش ببره بالا! می‌دونم کاری بهم نداره اما این رگ‌های بیرون زده از بدنش که کاملاً قابل مشاهده است من رو می‌ترسونه _پاشو بریم بالا بی اختیار ایستادم و دنبال علی راه افتادم علی پله‌ها رو بالا رفت و من به دنبالش صدای رضا رو شنیدم _ عمو من واقعاً معذرت می‌خوام که این حرف رو می‌زنم اما مهشید یا باید با این خونه شرایطش کنار بیاد. یا دستش رو بگیرید با خودتون ببرید اگر همین جا تموم شه خیلی بهتره تا حرمت تک‌تک اعضای خانواده‌م شکسته بشه. من دیگه روم نمیشه تو چشم‌های علی نگاه کنم.‌ ما خیلی بدیم مهشید. پاشو برو خونه‌ی بابات وارد خونه شدیم و در رو بستم و به علی که سمت اتاق خواب می‌رفت نگاه کردم. داخل رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم. خودم رو سر دادم. همونجا نشستم و سرم روی زانوهای بغل گرفته‌م گذاشتم نیم ساعتی هست اومدیم بالا. نه از پایین صدا میاد نه علی از اتاقش بیرون میاد و نه من جرات دارم پام رو توی اون اتاق بزارم. مطمئن هستم علی باهام کاری نداره اما یه ترسی ته وجودم هست اما بیشتر نگران علی هستم حسی که بهم جرات میده الان که تنهاست داره چیکار می‌کنه؟ ایستادم سمت آشپزخونه رفتم کمی آب توی لیوان ریختم و پشت در اتاق خواب رفتم. دستم رو بالا آوردم تا به در ضربه بزنم اما پشیمون شدم با همون دست دستگیره رو پایین بردم رو در رو نیمه باز کردم و به علی که روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت بود نگاه کردم پارت بعدی‌اینجاست. علی چه می‌کنه😋 برید پست های ۲۸ آذر https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از دُرنـجف
امیرالمومنین علیه السلام زیاده روی در سرزنش آتش لجاجت را شعله ور می کند
هدایت شده از  حضرت مادر
خرید وسایل برای جهیزیه به لطف خدا و اهل بیت و کمک شما عزیزان انجام شد و تحویل داده شد ممنون از همه عزیزانی که کمک کردید اجرتون با خانم حضرت زهرا(س) خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده التماس دعا 🙏🌸
دوستان برای خانواده ای که ندارن نمونده و۲۵میلیون بدهی دارن تونستیم از بدهی واریز بزنیم طلبکارشون از یه ریال گفتن نمیگذرن از در توانتونه کمک کنید بتونیم بدهی پرداخت کنیم از این فشار روحی و استرس نجات پیداکنه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم به نیابت از بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
بزنن۱۰میلیون‌جمع میشه وبدهی تسویه میشه مستند کمک های قبلی داخل کانال هست عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c اجرتون با حضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
*‍ دلگيرم از تمامی دنيا شتاب كن مجنونم و به خاطر ليلا شتاب كن وقتش رسيده صبح طلوعت فرا رسد پايان بده بر اين شب يلدا شتاب كن
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خونه روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم. چرا این خانواده انقدر بدی در حق مادرم کردن! چطور روشون می‌شه الان می‌خوان من رو ببینن! یاد روزهایی که از تنهایی تو خیالاتم با پدر و مادرم زندگی می‌کردم افتادم.‌ هر وقت محبتی از عمو رضا و خاله به بچه‌هاشون می‌دیدم شب همونا رو برای خودم تصویر سازی می‌کردم. اشک جمع شده تو چشمم رو قبل از ریختن پاک کردم. الان که فکر می‌کنم اتفاقا خیلی هم خوب شد اومدم اینجا. عواقب رفتارم رو می‌پذیرم و جوری باهاشون حرف می‌زنم که تا روزی که زنده‌ن یادشون نره سایه‌ی کسی رو روی خودم احساس کردم. سر بلند کردم و با دیدن جاوید اشک رو از روی صورتم پاک کردم. آهسته گفت _عصبانیه. پاشو برو تو اتاقت نگاهم رو ازش گرفتم _برام مهم نیست. _عزال حرف گوش کن! دوباره سرم‌رو روی زانوهام گذاشتم و صدای سپهر رو شنیدم _نه سعید نمی‌تونم بیام. به امید جاوید گذاشتم ولی سرخود بازی درآورده بردش پیش خانمت. نمی‌دونم چیا بهش گفته. _یه هفته دیگه درستش می‌کنم _ازت ممنونم.‌خداحافظ _خوب گوش هات رو باز کن غزال! با نزدیک‌شدن صداش سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم _تو دختر منی.‌ اختیارت هم دست منه. اینکه زن‌عموت چی بهت گفته برام‌مهم نیست. ولی این رو توی سرت فرو کن. آسمون به زمین بیاد احازه‌ی ازدواج تو با ان‌پسره‌ی آسمون جُل رو نمیدم. وسلام. به مرتضایِ من گفت آسمون جُل! با بعض گفتم _ تو و نظرت برگردید به بیست و دو سال پیش... بی اهمیت به حرفم در سرویس رو باز کرد و داخل رفت اشک بی مهابا روی صورتم ریخت.‌جاوید اهسته گفت _مگه پسره هیچی نداره؟ نگاه تارم رو بهش دادم. ما همه چیز داریم. خونه داریم، موتور داریم. مرتضی کار خوب داره ولی در برابر عظمت اموال اینا ما هیچیم اشک جوری از چشمم میاد که هیچ جایی رو نمیبینم گوشی رو از زیر لباسم بیردن آوردم و به سختی برای مرتضی نوشتم دررمیان نبرد زندگی تو نقطه‌ی امن زندگی منی... گوشی رو از دستم کشید و با دیدن سپهر بالای سرم تعجب کردم. این‌مگه نرفت دستشویی! بدون اینکه پیامم رو بخونه خاموشش کرد ناباور نگاهش کردم _به گوشیم چیکار داری؟ _تو فقط من رو داری با جاوید. ما هم کنارتیم پس نیازی به این‌گوشی نداری گوشی رو توی جیب کتش گذاشت و روی مبل نشست با صدای بلند شروع به گریه کردم.‌‌ تو روزهایی که فکر می‌کردم همه چیز خوب شده جوری به تاریکی نشستم که انگار هیچ وقت قرار نیست زندگیم‌ به اون روزها برسه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Majid Razavi - Delam Tange (320).mp3
8.22M
نه میشه ازت رد شم نه فرصت برگشت هست
♦️♦️♦️به مناسبت ماههای آخر سال ⬅️⬅️تولید تعداد بالا➡️➡️ ♦️♦️♦️موجود در رنگهای مختلف ♦️♦️♦️قیمت فقط ۲۲ میلیون ♦️♦️♦️فروش نقد و اقساط ۶ ماهه ♦️♦️♦️پیش پرداخت فقط با ۹ میلیون تومان ♦️♦️♦️تنوع رنگ پارچه ۷۹رنگ ♦️♦️♦️اسفنج ۳۰ ویژه ♦️♦️♦️چوب کلاف تماما روس+پاسنگ راش یا ممرز ♦️♦️♦️اطلاعات بیشتر 09357675519 https://eitaa.com/agaccc
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌389 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خونه روی زمین نشستم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 دست جاوید زیر بازوم نشست و با دلسوزی گفت _بلند شو با‌گریه نگاهش کردم. کنارم‌نشست و مهربون اشک روی صورتم رو پاک کرد و آهسته گفت _شماره‌ش رو حفظی؟ روزنه‌ی امیدی تو دلم روشن شد و همزمان که قطره‌ی اشک روی صورتم ریخت با سر تایید کردم نیم نگاهی به سپهر انداخت و آهسته‌تر گفت _گوشی من هست. هر وقت بخوای می‌تونی بهش زنگ بزنی شدت اشک ریختم بیشتر شد و لبخند کمرنگی روی صورتم نشست. _ممنون _حالا پاشو بشین رو مبل. به خدا اگر حرفم‌رو گوش کنی اوضاع خیلی زود درست میشه _می‌خوام برم _باشه. خودم می‌برمت. الان فقط حرفم رو گوش کن. تو چشم‌هاش خیره شدم و دوباره اشکم رو پاک کرد و پرسید _باشه؟ انگار جز همکاری با جاوید راهی برام نمونده سر تاییدی تکون دادم. لبخندی زد. ایستاد و فشاری به بازم آورد و کمک کرد تا بایستم. سمت مبل رفتیم‌که سپهر گفت _برو صورتت رو بشور جاوید با نگاه التماسم کرد تا حرفش رو گوش کنم. فقط به خاطر رسیدن به هدفم مسیرم رو سمت سرویس کج کردم آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم‌ جاوید لبخند به لب با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. اشاره کرد روی مبل بشینم. نشستم و لیوان چایی جلوم گذاشت و رو به سپهر گفت _بابا دیگه رستوران نمی‌ری؟ سپهر نگاه دلخور و چپ‌چپش رو بهش داد و حرفی نزد جاوید پشیمون از حرفش گفت _من چی؟ منم نرم؟ _دوباره کجا می‌خوای بری که به بهانه‌ی رستوران قراره بری بیرون! حق به جانب گفت _هیچ جا! سروش گفت صندوق داره که تازه آوردیم زیاد وارد نیست یکی باید کنارش وایسته. گفت اگر تونستی بیا سپهر به مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. _از فردا برو نگاه درمونده‌ای بهم انداخت و دوباره رو به پدرش گفت _اگر خسته‌اید برید اتاق استراحت کنید _چیه مزاحمتونم؟ _این چه حرفیه بابا! من به خاطر خودتون میگم دوباره گردنتون درد می‌گیره چشم باز کرد و بی اینکه به جاوید نگاه کنه لیوان چاییش رو برداشت _تو اگر نگران من بودی کاری که ازت خواستم رو انجام میدادی. سمت اتاقش رفت _بهت میگم به سروش بگو بره دنبال دخترا یادت رفت. میگم بمون پیش غزال، با زن‌عموت دست به یکی می‌کنید روشنگری کنید. انگار نگرانم نباشی بهتره وارد اتاقش شد و در رو بست. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف می‌رفتم خونه‌ی خواهرم و دلبری می‌کردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد... از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم.‌ دلم نمی‌خواست هیچ کس من رو ببینه https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae