🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
_ چی میگه این رضا!
رضا چپچپ به میلاد نگاه کرد و نزدیکش شد.
_ غلط اضافه میکنه.
میلاد پشت خاله پنهان شد.
_ خودم دیدم. دیروز زنداداش مریم تو کوچه داداش علی رو دید سلام کرد، داداش اصلاً نخندید، فقط جواب سلامش رو داد؛ اما تو میخندیدی.
_ مامان من یه دونه میزنم تو دهن اینا!
خاله نگاه سرزنش بارش رو از روی رضا برداشت.
_ میلاد تو به این کارها کار نداشته باش.
_ نمیخوام. میخوام تو کوچه بازی کنم، این برای اینکه مهشید رو ببینه نمیذاره.
_ احمق بیشعور، علی گفت بیام بیارمت داخل!
_ بازی دیگه بسه. برو بالا لباسهات رو عوض کن، بیا پایین ناهار بخوریم.
میلاد عصبی پلهها رو بالا رفت. باید به میلاد بگم دیگه به مریم نگه زن داداش.
زهره آهسته گفت:
_ رضا هم وقت گیر آورده! من دارم تو استرس میمیرم، ایندوباره دعوا راه میندازه.
خاله وارد آشپزخونه شد. نگاهی به وسایل سفره که روی زمین گذاشته بودم انداخت. سالادی رو از توی یخچال که معلوم نیست کی درست کرده بود، بیرون آورد.
_ اینم بریزید تو کاسه.
_ برای علی برنداشتی!
خاله سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ مگه نمیاد پایین؟
_ چرا میاد، سالاد با آبغوره دوست نداره با آبلیمو میخوره.
_ ای وای اصلاً یادم نبود.
_ الان براش درست کنم؟
با صدای علی همه بهش نگاه کردیم.
_ نه نمیخوام؛ بشینید بخوریم.
زهره تو حصار خاله نزدیک سفره شد و نشست. به خاطر عصبانیت علی، زمانی طول نکشید که همه سر سفره حاضر آماده نشستن. به غیر از میلاد هیچکس اشتهای غذا خوردن نداره.
رضا گاهی به من، گاهی به میلاد چپچپ نگاه میکنه.
اگر پشت دَر نبود، من حتماً حرفهای آخرم رو با علی میزدم و متوجه میشدم که بالاخره منظورش از آینده مشترکی که ازش حرف زد چی بود!
علی با اینکه غذایی که برای خودش کشیده بود رو تموم کرده، اما قصد رفتن نداره.
نگاهی به بشقابهای خالی انداخت و گفت:
_ مامان از فردا طوری برنامهریزی کن که زهره یک ثانیه هم تو خونه تنها نباشه. هر کار اشتباهش رو من از چشم شما میبینیم.
رو به زهره گفت:
_این بار هم که لازم ببینم تنبیه بشی، بیسروصدا میبرمت یه جایی که هیچ کس نباشه جلوم رو بگیره. پس بار آخرت باشه غلط اضافی میکنی!
زهره که تلاش داشت هر لحظه خودش رو بیشتر به خاله نزدیک کنه گفت:
_ چشم.
_ این چَشمت اگر مثل دفعهی پیش باشه، من میدونم تو!
خاله با آرنج به پهلوی زهره زد و زهره گفت:
_ دیگه تکرار نمیشه.
_ امیدوارم.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ ساعت پنج حاضر باشید بریم خونهی عمه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت157
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
چند لحظهی بعد خودش هم داخل اومد. با دیدن چهرهی ایوب خان روزنهی امید به دست اومدهم، که چند روزه بهش دلخوش کردم؛ یکجا، جاش رو به استرس و درموندگی داد.
شاهرخ خان همپشت سرش داخل اومد همونجا تکیهش رو به دَر بسته داد.
اون هم دست کمی از من نداره و استرس وجودش رو گرفته این رو از حالت چشمهاش که مثل همیشه طلبکار نیست میشه فهمید.
من امید به مخالفت خان دارم و پسرش امید به موافقتش برای ازدواج اجباری که اگر شکل بگیره، معلومنیست بعد از بدنیا اومدن بچهای که سالها همه منتظرش هستن، دوام داشته باشه. بیچارهتر از من نازگلِ که پایین باید منتظر بمونه تا پدرشوهرش هَووش رو میپسنده و اجازه به ازدواج میده یا نه!
با صداش نگاه از شاهرخ خان که بهم ذل زده بود برداشتم.
_توران واینستا نگاه کن.یه صندلی بزار روبروی تخت بشینم.
توی همین جمله هممیشه فهمید که چه غروری داره و چه جوری با تکبر حرف میزنه. یکی یکی راه هایی که بهشون امیدوار بودم داره بسته میشه.
توران سریع و با عجله صندلی گوشهی اتاق رو روبروی تخت گذاشت.
_شاهرخ...
فوری تکیهش رو از در برداشت و کنار پدرش ایستاد.
_بله آقا
نگاهی به سرتاپامانداخت
_اسمش چیه؟
حتی من رو لایق جواب دادن به سوال هاش هم نمیدونه!
_اسمش اطهرهِ، ولی اگر شما اجازه بدید میخوام بعد عقد صداش کنم گلنساء
نیمنگاهی به پسرش انداخت و تک خندهی صدا داری کرد. دستی به سیبلش کشید و اینبار خریدارانه نگاهم کرد.
_پدرسوخته چه اسمی هم انتخاب کرده.
بدون اینکه لبخند از رو لب هاش بره پرسید
_چند سالته؟
مخاطبش من بودم! انقدر هول شدم که ناخواسته نگاهم رو به توران که عقبترداز همه ایستاده بود دادم. انتظار برای شنیدن پاسخ سوالش طولانی شد و لبخند از روی لب هاش محو شد
_شونزده سالشه خان
آهسته و با اخم سرش رو سمت توران چرخوند.
_مگه از تو پرسیدم؟
توران کف دست هاش رو از اضطراب به هم مالید و سربزیر لب زد
_جسارت کردم خان ببخشید. ماشالله ابهت دارید شما. یکم ترسیده زبونش بند اومده
نگاه پر از غیض شاهرخخان ته دلمرو خالی کرد. اما برای خودن همین که از حال نرفتم جای شکرش باقیه.
ایوب خان سرچرخوند و خیره نگاهم کرد. تکیهی دستش رو به عصاش داد و ایستاد و رو به پسرش خوشحال و سرخوش گفت
_بسپر دل گوسفند کباب کنن بدن بهش جراتش زیاد بشه. بچهت پسر بشه مژدگونیش مال خودته.
این یعنی موافقت کرد؟!
با این حرف لبخند رو به پسرش هم هدیه داد. خم شد و دست پدرش رو بوسید.
_ممنون آقا
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت157
🍀منتهای عشق💞
علی با صدای گرفته گفت
_عمو من به احترام شما از این اراجیفی که مهشید گفت میگذرم. ولی بار آخره. دفعهی دیگه گل میگیرم اون دهنی رو که ۰بخواد به دامن پاک رویا، تهمت بزنه
نگاهش رو به من داد. ازم طرفداری کرد ولی من از این چشمهای به خون نشسته میترسم.
یک بار دیگه هم چشمهاش اینطوری شد همون باری که آینه رو شکست همون باری که تو چشماش نگاه کردم و مجبور شدم راز دلم رو فاش کنم.
یعنی خاله واقعا اجازه میده من رو با خودش ببره بالا! میدونم کاری بهم نداره اما این رگهای بیرون زده از بدنش که کاملاً قابل مشاهده است من رو میترسونه
_پاشو بریم بالا
بی اختیار ایستادم و دنبال علی راه افتادم
علی پلهها رو بالا رفت و من به دنبالش صدای رضا رو شنیدم
_ عمو من واقعاً معذرت میخوام که این حرف رو میزنم اما مهشید یا باید با این خونه شرایطش کنار بیاد. یا دستش رو بگیرید با خودتون ببرید اگر همین جا تموم شه خیلی بهتره تا حرمت تکتک اعضای خانوادهم شکسته بشه.
من دیگه روم نمیشه تو چشمهای علی نگاه کنم.
ما خیلی بدیم مهشید. پاشو برو خونهی بابات
وارد خونه شدیم و در رو بستم و به علی که سمت اتاق خواب میرفت نگاه کردم.
داخل رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم. خودم رو سر دادم. همونجا نشستم و سرم روی زانوهای بغل گرفتهم گذاشتم
نیم ساعتی هست اومدیم بالا. نه از پایین صدا میاد نه علی از اتاقش بیرون میاد و نه من جرات دارم پام رو توی اون اتاق بزارم.
مطمئن هستم علی باهام کاری نداره اما یه ترسی ته وجودم هست اما بیشتر نگران علی هستم حسی که بهم جرات میده
الان که تنهاست داره چیکار میکنه؟
ایستادم سمت آشپزخونه رفتم کمی آب توی لیوان ریختم و پشت در اتاق خواب رفتم.
دستم رو بالا آوردم تا به در ضربه بزنم اما پشیمون شدم با همون دست دستگیره رو پایین بردم رو در رو نیمه باز کردم و به علی که روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشت بود نگاه کردم
پارت بعدیاینجاست. علی چه میکنه😋
برید پست های ۲۸ آذر
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀