🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت98
🍀منتهای عشق💞
زهره میگه چون من خیلی به حرف علی گوش میکنم و همیشه بهش چشم میگم برای همین علی پرتوقع شده و به محض کوچکترین اشتباهی اینجوری واکنش نشون میده.
البته این حرف زهرهست و من توی زندگی با علی هیچ وقت اینرو ندیدم.
اما شاید راست بگه!
باید یک بار امتحان کنم. یک بار به حرفش گوش نکنم و ببینم چه اتفاقی میافته. با شناختی که از علی دارم یه خورده احمقانه است اما اینکه علی صبح باهام قهر بود دلخورم کرده اصلاً دوست دارم یه کاری بکنم که ازم دلگیر بشه ببینم بعدش چی میشه
اگر با شقایق برم چی میشه؟
چه فکری پیش خودم میکنم اصلاً علی قراره خودش بیاد دنبالم.
جلوی در بهش بگم برو میخوام با شقایق برم خب نمیذاره.
کلاس هام تموم شد و فکر و خیالم سرجاش موند.
از کلاس بیرون اومدم و با دیدن شقایق جلوی در پشیمون شدن و برگشتم.
درمونده به کلاس خالی نگاه کردم نمیدونم باهاش برم یا نه.صدای گوشیم بلند شد.
لبخند رو لبهام اومد. علی اومده دنبالم. ته دلم دوست نداشتم برم با اومدنش اروم گرفتم
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی خونه ناامید شدم
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_بله
صدای گریهی میلاد و داد و بیداد مهشید و رضا رو قبل از هر صدایی شنیدم. زهره گفت
_الو رویا کجایی؟
نگران گفتم
_سلام. چی شده؟
_هیچی، رویا فعلا خونه نیا.
_چرا!
_علی میلاد رو از مدرسه اورد. با رضا بحثش شد. اصلا خونه شرایط خوبی نداره
زهره انقدر استرس داره که حالم بد شد
_آخه کجا برم؟!
_نمیدونم.نه اینجا بیا نه خونهآقاجون برو
یه دو ساعت بیرون باش تا خودم بهت زنگ بزنم
بغضم گرفت
_علی کجاست؟
_نمیدونم! از خونه زد بیرون. برو پیش دایی
تماس رو قطع کرد. ناباور به گوشی خیره موندم.
دایی هم با سحر حرفش شده. الان نمیشه خونهش رفت.
خدایا چی کار کنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت99
🍀منتهای عشق💞
_چرا اینجایی! بیا دیگه منتظرتیم
درمونده تر از قبل به شقایق نگاه کردم.یعنی با شقایق برم!
_داشتم میومدم
_حالت خوبه؟
توی ذهنم دنبال جواب بودم که دستم رو گرفت و کلافه گفت
_بیا دیگه دختر
باهاش همقدم شدم. دل تو دلم نیست.اگر با شقایق برم علی بفهمه چی!
خاله میگه خونه نرم. خونهی آقاجونم که نرم.
خونهدایی هم که الان برم مزاحمم!
با شقایق میرم. دوساعته دیگه برمیگردم خونه.
_بچهها جلوی دانشگاه منتظرن.
از اینکه دارم باهاش میرم خیلی خوشحاله.
واقعا باید چیکار کنم؟!
نباید تصمیمی بگیرم که زندگیم رو خراب کنه. نزدیک در ایستادم و آهسته دستم رو از دست شقایق بیرون کشیدم
_من نمیام شقایق جان
ناراحت گفت
_چرا؟
_چون علی اصلا خوشش نمیاد. از روز اولم بهم گفت دانشگاه فقط برای درس میری.
دلخور گفت
_اون که نمی فهمه!
دستم رو روی سرشونهش گذاشتم.
_خدا که میبینه شقایق جان. چرا وقتی شوهرم راضی نیست این کار رو انجام بدم؟
دلخوریش بیشتر شد و دستم رو از روی شونهش پایین انداخت.
_خیلی ازت ناراحت شدم. به سنگ انقدر التماس میکردم راضی میشد.
پشت بهم کرد و ازم دور شد.
ناراحتی شقایق اصلا مهم نیست. خدا رو شکر تونستم درست تصمیم بگیرم.
حالا کجا برم!
از دانشگاه بیرون رفتم. نگاهی به اطراف انداختم.
میشینم همینجا و به علی زنگ میزنم تا بیاد. اگر هم جواب نده یا دیر کنه میرم خونه
_رویا
با صدای علی از پشتم، چرخیدم
با دیدن شاخه گلی که تو دستش بود دلم پایین ریخت
_سلام
نگاهم بین چشمهاش و گل جابجا شد. خدا رو شکر با شقایق نرفتم. گل رو سمتم گرفت
_بابت دیشب معذرت میخوام
بغض سر باز کرد و اشکم فوری پایین ریخت. اشک من برای تصمیم درستم بود و علی فکر میکنه از ناراحتی دیشبِ
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت99 🍀منتهای عشق💞 _چرا اینجایی! بیا دیگه منتظرتیم درمونده
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت100
🍀منتهای عشق💞
درمونده جلو اومد
_تو رو قرآن گریه نکن! میدونی کم میارم.
اشکم رو پاک کردم و اگر وسط خیابون نبودیم الان بغلش میکردم. گل رو از دستش گرفتم
_دستت دردنکنه عزیزم. چرا زحمت کشیدی!
_بیا بریمتو ماشین
چقدر باید به درگاه خدا بشینم و شکرش کنم که با تصمیم اشتباه امروز رو خراب نکردم.
فقط،کافی بود من با شقایق از در دانشگاه بیام بیرون تا نگاه علی به این لحظه عوض بشه.
در ماشین رو باز کردم و نشستم. منتظر بودم ماشین رو راه بندازه ولی ناراحت به روبرو خیره موند.
_چرا نمیری!
_دارم فکر میکنم. واقعا یه شاخه گل و یه ببخشید کافیه؟
لبخند زدم تا بهش آرامش بدم
_زیاد هم هست! تو اگر فقط باهام آشتی هم میکردی بس بود.
نگاه غمگینش رو بهم داد
_دیشب انقدر بهم ریختم دستت رو اونجوری دیدم که یه لحظه یادم رفت کسی که آسیب دیده تویی! باید ازت دلجویی میکردم ولی دلم داشت میترکید از دست اون رضای احمق
_دلجویی کردی دیگه! همین که اومدی پیشم خوابیدی
آه کشید و نگاهش بین چشمهام جابجا شد.
_این رفتارت و انقدر زود بخشیدنت عذاب وجدانم رو بیشتر میکنه رویا!
کوتاه خندیدم
_عذاب وجدان نداشته باش. اولا مگه چی شده؟ دوما من انقدر تو رو دوست دارم که با یه لبخندت همه چیز یادم میره.
آه کشیدنش اینبار صدا دار شد و به روبرو نگاه کرد
_دلم نمیخواد بریم خونه
دستم رو روی دستش گذاشتم و برای اینکه از این حال درش بیارم گفتم
_خب اگر پول داریم بریم ناهار بخوریم. چون خیلی گرسنمه
با لبخند بی جونش نگاهم کرد
_داریم عزیزم. نداشتیمم از زیر سنگ جور میکردم.
دلم نمیخواد هیچ نقطهی سیاهی تو زندگی و حتی فکرم باشه.
_بریم که باید پیشت اعتراف هم بکنم قاضی جان.
بالاخره از اون حال دراومد و با خنده گفت
_قاضی بی پتک مگه داریم، دلبر؟
با صدای بلند خندیدم.
_پس بریم آبگوشت بخوریم که از گوشتکوبش استفاده کنی.
خندید سری تکون داد و ماشین رو راه انداخت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت101
🍀منتهای عشق💞
صدای گوشیش بلند شد و اخمش توی هم رفت
دست دراز کردم و گوشیش رو از روی داشبورد برداشتم.
_از خونهست!
_ولش کن.جواب نده
_شاید خاله باشه! نگران میشهها
گوشی رو از دستم گرفت و تماس رو وصل کرد و تشر مانند گفت
_بله!
لحنش رو عوض کرد
_خوبم مامان.
_از چی؟
نیمنگاهی بهم انداخت
_رویا عاقله.از اینکارها نمیکنه.الانم پیش منه.
_نه مامان یکم دیر میایم
_باشه خداحافظ
گوشی رو روی داشبورد گذاشت.
_آقای قانون موقع رانندگی نباید با گوشی حرف بزنی!
با صدای گرفته گفت
_زهره بهت گفت نیای خونه؟
پس برای این گفت رویا عاقله! خدایا شکرت نذاشتی با شقایق برم
_آره
کمی اخم کرد
_بعد تو میخواستی نیای؟ اعترافت اینه؟
دوباره بداخلاق شد
_نه. میخواستم جلوی در دانشگاه منتظرت بمونم.
_اصلا به من بگو ببینم تو چرا دیروز هیچی به رضا نگفتی؟ اگر دختر بی سر و زبونی بودی انقدر حرصم نمیگرفت.
_هیچ نگفتم چون تو رو دوست دارم
کمی تیز نگاهم کرد و کلافه نفسش رو بیرون داد
_اونجوری نگاه نکن. من عاشق تو ام!
جوری که خیلی داره حرص میخوره گفت
_چه ربطی به عشق داره!؟
کامل سمتش چرخیدم.
_میدونی علی! من وقتی یه جایی یه حرف عاشقانه میشنوم فوری به تو فکر میکنم. بعد اون جمله رو حفظ میکنم که یه جایی بهت بگم.
آروم شد و با لحنی که میخواد نصیحتم کنه گفت
_رویا جان...
حرفش رو قطع کردم
_صبر کن اول بگم. تو میدونی عشق یعنی چی؟
لبخند ریزی گوشهی لبش نشست و آهسته و زیر لب گفت
_لا اله الا الله
_خودم میگم. معنی هاش از دید هر کسی متفاوته.
من دیروز هیچی به رضا نگفتم چون این جمله رو قبول دارم
عشق یعنی من به جای تو، تو به جای من
یعنی زود میبخشم و یادم میره چون اونی که میبازه نه منم نه تو. زندگیمونه.عشق یعنی سکوت میکنم، تا تو از حقم دفاع کنی.
لبخندش عمیق تر شد.
_بس کن. با این حرفات انقدر حواسم رو پرت میکنی الان تصادف میکنم
صدا دار خندیدم
_پس دیگه نگو چرا به رضا حرف نزدی و چرا زود میبخشی عذاب وجدانمیدی.
_از پس زبون تو مگه میشه بر اومد؟ چشم نمیگم. حالا واقعا ابگوشت میخوری؟
_بستگی به رای دادگاه داره
با صدای بلند و از ته دل خندید
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت101 🍀منتهای عشق💞 صدای گوشیش بلند شد و اخمش توی هم رفت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت102
🍀منتهای عشق💞
چند دقیقهای نگذشته بود که یاد خاله افتادم.
الان که حال علی خوب شده وقت این حرف ها نیست ولی دلم برای خاله شور میزنه.
_علی!
_جانم
به ظاهر و برای بدست آوردن دل من خندید ولی از صدای گرفتهش مشخصه که هنوز ناراحته
_میشه یه خواهش ازت بکنم؟
_آره عزیزم چرا نشه!
_میگم یه زنگ به خاله بزنم بفهمه که ما آرومیم.
نفس سنگینی کشید و ناراحت گفت
_بزن
لبخندی زدم و گوشی رو از کیفم برداشتم. متوجه پیام شقایق شدم.
پیام رو باز کردم
"خیلی ازت ناراحت شدم"
این چرا دست از سر من برنمیداره!
از صفحهی پیامها بیرون اومدم و شمارهی خونه رو گرفتم
صدای ناراحت خاله رو شنیدم
_بله
_سلام خاله
نگران گفت
_سلام عزیزم. حالت خوبه؟
_خوبم
_علی چطوره؟
_علی هم خوبه. زنگ زدم بگمنگران نباشید.
_الهی خیر ببینی مادر. دلم آروم گرفت. کی میاید خونه؟
نیمنگاهی به علی که اخمش توهم بود انداختم.
_زود میایم.
_باشه عزیزم. حواست به علی باشه. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم.
_رویا من تصمیمی گرفتم که میخوام باهام همپا باشی
_تو هر تصمیمی بگیری من هستم.
با سر تایید کرد
_حالا تصمیمت چی هست؟
_میگم بهت
ماشین رو نگهداشت.
_بریم اینجا؟
_با این اخمهای تو بریم خونه بهتره
کنار کلافهگیش لبخند زد
_اخم رو هم باز میکنم. دیگه چی؟
داشبوردش رو باز کردم و ادکنش رو بیرون آوردم
_یکم ادکن هم بزن
خندید و سرش رو تکون داد. ادکلن رو گرفت و کمی به لباسش زد و خودش رو سرحال نشون داد.
_تمومه؟ وسواس گرفتیا
_بله تمومه.وسواس هم نیست.
تو اگر خودت قرار باشه اعتراف کنی و استرس داشته باشی که شاید دعوات کنن؛ تلاش نمیکنی طرفت رو یکم آروم کنی؟
ابروهاش بالا رفت کامل سمتم چرخید و با حفظ لبخند گفت
_مگه چیکار کردی؟!
آهی کشیدم و خودم رو مظلوم کردم
_حالا بریم یه غذا بخوریم بعد میگم
سوییچ رو بیرون کشید
_نگرانم کردی!
در رو باز کردم و با خنده گفتم
_نگراننباش فقط یکم خوددار باش
پیاده شدم
در ماشین رو قفل کرد و جلو اومد
_دلشوره گرفتم رویا! چیکار کردی؟
با خنده گفتم
_هیچ کاری. اگر کرده بودم که الان اینجوری خوش و خرم نبودیم. من نبودم و تو دربدر تو خیابونا دنبالم بودی
وارد رستوران شدیم نگاهی به میز و صندلی هاش انداختم
_اینجا ابگوشت نداره که!
_طبقهی بالا سنتیه. حالا واقعا ابگوشت میخوای؟
_فرقی نداره به خاطر گوشکوبش گفتم
صدا دار خندید و از پله ها بالا رفتیم.
غذا رو سفارش داد و با اینکه میلی به خوردن نداشت ولی به خاطر من خورد.
_خب حالا میگی یا نه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت103
با اینکه کاری نکردم ولی استرس گرفتم
_از روز اول داشنگاه شقایق رو دیدم
_خواهر حسن؟ خب این رو که میدونستم
_چند روزی هی پیله کرده بودکه با هم بریم بیرون. منم هر بار میگفتم نه. تا امروز که اولش به خاطر اینکه صبح محلم ندادی خواستم باهاش برم ولی یهو تصمیم عوض شد نرفتم.
خیره نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه لبخند زد
_مننون که باهاش نرفتی. خواهر حسن دختر بدی نیست ولی من رفتارش تو کوچه و خیابون رو نمی پسندم
اعترافت همین بود؟
با سر تایید کردم. نفس سنگینی کشید.
_پاشو بریم
کیفم رو برداشتم. کفشم رو پوشیدم کنارش ایستادم
_علی میشه اخمهات رو باز کنی؟
بی رمق نگاهم کرد و آهی کشید
_اعصابم خرابه. ببخشید که اینطوری شد
ناراحت گفتم
_چرا اینجوری میگی!
_چون خواهر برادر من باعث این اتفاق ها شدن.
_منم با شما بزرگشدم. جز تو که از اول نتونستم مثل برادر بهت نگاه کنم بقیه خواهر برادر منم هستن.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و با محبت گفت
_میدونم عزیزم. به خاطر حضورت همیشه خدا رو شکر میکنم
سوییچ رو سمتم گرفت
_تو برو تو ماشین من حساب کنم میام
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت103 با اینکه کاری نکردم ولی استرس گرفتم _از روز اول داشن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت104
🍀منتهای عشق💞
سوییچ رو گرفتم و از رستوران بیرون رفتم. تو ماشین نشستم.
نمیخوام ناشکری کنم اما خیلی دوست داشتم ماشینمون رو عوض کنیم. ولی نشد
کاش چند دقیقه تنها میشدم زنگ میزدم به زهره ببینم چه خبر شده!
علی از رستوران بیرون اومد و چقدر دوستش دارم. راه میره من لذت میبرم.
در ماشین رو باز کرد و نشست.
_بریم خونه؟ جایی کار نداری؟
_نه بریم خونه.
_رویا رسیدیم هر چی امشد تو حرف نزن.
_باشه
_من هم اون مهشید و رضا رو درست میکنم هم میلاد رو
نگران پرسیدم
_میلاد رو زدی!
با صدای گرفته گفت
_هیچکس از کتک خوردن نمرده.
پس میلاد رو زده! بیچاره خاله. هرچند میلاد حقشه ولی خاله مادره و دلش طاقت نداره.
داخل کوچه رفتیم و ماشین رو جلوی در پارک کرد. پیاده شدیم و سمت خونه رفتیم. در رو باز کرد کناری ایستاد تا اول من برم داخل.
پام رو توی حیاط گذاشتم و با میلاد که گوشهای نشسته بودچشم تو چشمشدم. از دیدنم ترسید و فوری ایستاد.
علی عصبی گفت
_کی به تو اجاره داده بیای حیاط؟
میلاد مظلوم قدمی به عقب برداشت.
_مگه من بهت نگفتم میمونی تو اتاق تا برگردم
میلاد پا کج کرد و با شتاب سمت خونه رفت.
با دلسوزی رو به علی گفتم
_گناه داره طفلک!
_گناه رو تو داری که دیشب از حرفی که زد گریهت در اومد.
قدمی سمتم برداشت و کلافه گفت
_خواهش میکنم فقط نگاه کن بزار کارم رو بکنم. انقدر پروش نکنید
_چشم؛ ولی من که جلوش نگفتم!
_دستت درد نکنه. میلاد یه دوبار دیگه کتک بخوره درست میشه
از کنارم رد شد. کلش جلوی من نزنش که اصلا طاقت ندارم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت105
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم.
میلاد روی مبل نشسته. علی پایین پله ها نگاهش کرد
_آقا میلاد منتظرما!
رو به خاله که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود گفتم
_سلام خاله
درمونده نگاهم کرد
_سلام عزیزم
علی کمی تن صداش رو بالا برد
_میلاد...
میلاد ایستاد و کیفش رو برداشت و کمی اخم کرد و از جلوی علی رد شد و پلهها رو بالا رفت، علی هم بدنبالش.
آهسته گفتم
_زهره کجاست؟
_آژانس گرفت رفت.
_خاله چه خبر شده؟ علی هیچی به من نگفت!
روی مبل نشست و آهی کشید
_صبح میلاد رو برد مدرسه مجبورش کرد عدرخواهی کنه. اجازهش رو گرفت رفت دنبال زهره آوردش اینجا. تا اومدم به خودم بجنبم میلاد رو تو حیاط زد. بعدم داد و بیدادش رو گذاشت سر زهره و رضا. اینام ترسیده بودن هیچی نمیگفتن.
مهشید هم خدا رو شکر بیرون نیومد.
_میلاد رو چرا برد بالا؟
نگران نگاهم کرد
_تو رو خدا ببخشید رویا جان. زندگی تو رو هم درگیر کردیم
_این چه حرفیه خاله! مگه من از شما جدام؟
_نه ولی شرمندهی مادرت شدم. علی میگه تا میلاد آدم نشه بالا با شما زندگی میکنه.
پس تصمیم علی این بود!
_رویا الهی دورت بگردم هوای بچهم رو داشته باش.
_چشم. حواسم هست. اصلا الان میرم شام میزارمشما هم بیا بالا
_نه زحمت نکش. شب آقاجون اینا پرواز دارن باید برم فروگاه. از دیشب هم غذا مونده ببر بالا دیگه شام نذاری.
_دستت درد نکنه
_برو بالا به میلاد بگو مشقهاش رو بنویسه.
_میلاد رو هم میبرید فرودگاه؟
_فکر نکنم علی بزاره
با صدای فریاد رضا و چیزی شبیه کوبیده شدن روی پلهها خاله هراسون ایستاد و رضا پایین پرت شد.
یه دستش رو روی سرش گذاشت و دست دیگهش روی پاش و ترسیده و با ناله گفت
_فکر کنم پام شکست
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت106
🍀منتهای عشق💞
خاله کنارش نشست و با دست زد توی سرش
_خاک بر سرم! چی شد؟
_وای پام خیلی درد میکنه
ترسیده جلو رفتم و خاله با گریه گفت
_علی... بیا بدبخت شدم
_آی... آی چه دردی داره
جوری درد به چهرهش نشسته که پاهام مورمور میشه.
علی از صدای گریهی خاله و ناله ی رضا شتاب زده بالای پله ها ایستاد
_چی شده؟
وضعیت رضا رو که دید با عجله پایین اومد
رضا با درد گفت
_نمیدونم یهو چی شد پرت شدم پایین.
کنارش نشست و متوجه خونی شدم که از کنار گوشش پایین میریخت. جوری که خاله و رضا متوجه نشن ترسیده به علی سمت گوش رضا اشاره کردم.
نگاهی بهش انداخت و چشمهاش گرد شد و ابروهاش رو بالا داد تا چیزی نگم
خاله گفت
_ببرش بیمارستان!
_وای خاک برسرم! رضا چی شدی!
به مهشید که این رو میگفت و از پلهها پایین می اومد نگاه کردیم.خاله گریهش بند نمیاد
_بچهم بی خود و بی جهت از اون بالا پرت شد پایین!
علی گفت
_رویا زنگ بزن اورژانس بیاد
با سر تایید کردم و سمت گوشی خونه رفتم
مهشید گفت
_خودمون ببریمش!
_خطرناکه. ما که نمیدونیم وضعیت پاش چطوره
گوشی رو برداشتم و متوجه نگاه علی به گوش رضا شدم. خدا بهمون رحم کنه!
بین صدای گریهی خاله و نالهی رضا به اورژانس زنگ زدم
انقدر دلم برای رضا شور میزنه که گریهم گرفت.
علی گفت
_دورش رو خلوت کنید. رویا در رو باز کن هوای تازه بیاد
رضا گفت
_سرم داره گیج میره. حالم داره بهم میخوره
_هیچی نیست. به سرت ضربه خورده. الاناورژانس میاد. میتونی پات رو تکون بدی؟
چهرهش رو از درد جمع کرد
_نه اصلا نمیتونم
مهشید با لیوان اب جلو اومد و علی گفت
_بهش آب نده. صبر کن اورژانس بیاد
نگاهش رو به من داد
_پشت گوشی نگفت چیکار کنیم؟
اشکم رو پاک کردم
_گفت هیچ کاری نکنید تا برسن
خاله گفت
_بچهم چشم خورده
میلاد خونسرد از پله ها پایین اومد.نگاهی به رضا انداخت و وارد آشپزخونه شد.
صدای زنگ خونه بلند شد و مهشید سمت در رفت. علی ایستاد و گفت
_رویا مواظب میلاد باش.
سرش رو تو اشپرخونه کرد
_حق بیرون رفتن نداری.فهمیدی!
در خونه باز شد و دو تا مرد که روپوش سفید پوشیدن یا اللهی گفتن و داخل اومدن
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت107
🍀منتهای عشق💞
رضا خیلی درد داره دکتر با اشاره علی وقتی چشمش به خونی که از گوش رضا اومده بود افتاد، ترجیح دادند تا آرامبخش بهش تزریق نکنن.
روی برانکارد گذاشتنش و با عجله از خونه بیرون رفتند علی و خاله و مهشید هم به همراهشون رفتند
بیست دقیقهای از رفتنشون میگذشت و خونه توی سکوت بود
میلاد گفت
_دلم خنکشد
اخمی کردم ودلخور گفتم
_میلاد این حرفا زشته!
_چرا زشته! راه و بیراه من رو میزنه.
حرف میلاد انگار تلنگری توی ذهنم شد.
یعنی واقعا خدا داره رضا رو برای میلاد تنبیه میکنه!
روی مبل نشست.
_رویا من گرسنمه!
به ساعت نگاه کردم
_مگه ناهار نخوردی!
_نه. هر چی به مامان گفتم گفت صبر کن.
_الان برات غذا گرم میکنم
_مامان قرار بود ببرم برام پیتزا بخره
با تعجب گفتم
_توی این شرایط خاله میخواست تو رو ببره بیرون!
_زنگ بزن از خودش بپرس.
ایستاد و سمت گوشی خونه رفت
_اصلا الان میگم خودش بهت بگه
گوشی رو برداشت و شمارهای گرفت بعد از چند لحظه گفت
_الو مامان پس پیتزای من چی میشه!
_من گشنمه! همهش گفتی صبر کن الانم میگی وقتش نیست
_الان میدم
گوشی رو سمتم گرفت
_با تو کار داره
جلو رفتم و گوشی رو گرفتم
_الو خاله
دستپاچه گفت
_الهی دورت بگردم. میتونی میلاد رو ببری بهش پیتزا بدی؟
_آره. حال رضا چطوره.
درمونده و با گریه گفت
_نمیدونم. وسط راه بیهوش شد.
دلم پایین ریخت.
_دکتر چی گفت؟
_هنوز هیچی. یه زنگم به عموت بزن
ناراحت گفتم
_چشم
_اون رو هم ببر پیتزا بخوره. معلوم نیست من کی بیام خونه شاید مجبور شم بیمارستان بمونم
_چشم خاله نگران خونه نباش حواسم هست.
_جبران میکنم برات.خداحافظ
جوابش رو دادم و تماس رو قطع کردم رو به میلاد گفتم
_برو حاضر شو
شمارهی علی رو گرفتم و صدای گوشیش از روی مبل بلند شد.
گوشیش رو جا گذاشته!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت108
🍀منتهای عشق💞
میلاد آخرین تیکهی پیتزاش رو خورد
_خودت چرا نخوردی!
بی حوصله گفتم
_سیرم.
_نترس رضا هیچیش نمیشه. به قول زهره اونی که کنار مهشید طاقت بیاره و بمونه از تمام بلاها به دوره
با حرص نگاهش کردم
_میلاد گندهتر از سنت حرف نزن! زهره هم بیخود گفته
نوشابهش رو برداشت و کمی خورد
_دوست دارم بگم.
ایستاد و سمت در مغازه رفت
چقدر پرو شده! این مثلا صبح کتک خورده!
ایستادم و پول پیتزا رو حساب کردم و از مغازه بیرون رفتم.
میلاد کنار درختی ایستاده بود و گاز نوشابهش رو می گرفت.
_بیا بریم
خندید و سمتم دوید.دستش رو که جلوی لبهی بطری نوشابه گرفته بود رو به من برداشت نوشابه با تمام فشارش روی چادرم ریخت
ناخواسته جیغ کشیدم
_میلاد!
شدت خندهش بالا رفت و چند قدمی ازم فاصله گرفت. عصبی نگاهش کردم
_خیلی بیشعوری!
این خندهش بیشتر آدم رو عصبی میکنه. پشت بهش کردم و با سرعت راه رفتم
تا خونه بهم نزدیک نشد وفقط میخندید سرکوچه گفت
_رویا شوخی کردم
دیگه مثل قبل عصبی نیستم. چشمغرهای بهش رفتم
_گند زدی به چادرم!
_میشوریش دیگه. به علی نگی؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_نمیگم. الان میشورمش اصلا نمیزارم بفهمه.
یک دفعه ایستاد و ترسیده به خونه نگاه کرد
_اومده خونه!
سرم رو سمت خونه چرخوندن و با دیدن ماشینش لبخند زدم و به قدم هام سرعت دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت109
🍀منتهای عشق💞
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدیم.
_رویا من میترسم
کلید رو توی کیفم انداختم و با عجله سمت خونه رفتم
_بیا ببینیم رضا چطوره
به در نرسیده بودم که با شتاب باز شد و علی با موهای بهم ریخته و عصبی بیرون اومد.
از دیدنمون برای یک لحظه سکوت کرد و نگاه تیزش سمتم اومد.
_بیخبر کجا ول کردی رفتی؟
هول شدم و به میلاد اشاره کردم
_خاله گفت میلاد رو ببرم بهش پیتزا بدم
چند ثانیه خیره نگاهم کرد و قدمی سمت میلاد برداشت.
_مگه به تو نگفتم جز مدرسه حق نداری بری بیرون؟
میلاد دستپاچه گفت
_رویا گفت بریم
با چشمهای گرد نگاهش کردم و متعجب گفتم
_میلاد!
علی جلوتر رفت و گوش میلاد رو گرفت و پیچی بهش داد
میلاد دستش رو روی گوشش گذاشت و روی پنجههای پاش ایستاد تا درد کمتری بکشه
_آی ....آی...
علی کمی تن صداش رو بالا برد
_زهرمارو آی! میری بالا پایین هم نمیای. تا شب بیام به حسابت برسم
گوشش رو رها کرد صدای گریهی میلاد بالا رفت و سمت خونه دودید
_من نمیدونستم بهش گفتی بیرون نره!
به گوشهی چشمش چیی داد
_به تو گفته بودم بری!؟
ناباور نگاهم بین چشمهاش جابجا شد
_من زنگ زدم! گوشیت رو جا گذاشته بودی
قدمی سمتم برداشت گوشیش رو روبروی صورتم گرفت تن صداش رو پایین آورد و عصبی گفت
_صد بار بهت گفتم این بی صاحاب خاموش بود جا گذاشته بودم جواب ندادم. صبر کن تا بیام
بغضم گرفت
_ببخشید. خاله گفت برم فکر کردم میدونی
نگاهش تیز تر شد، پشت بهم کرد و از خونه بیرون رفت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت110
🍀منتهای عشق💞
بغض فشارش رو به چشمم آورد و اشک روی صورتم ریخت.
چرا یادم رفت! گفته بود اگر جواب ندادم بمون تا بیام.
آهی کشیدم و لبهی پله نشستم. خاله گفت، فکر کردم علی هم میدونه. کاش نرفته بودیم.
_رویا تو رو هم زد؟
با صدای پر بغض میلاد سرم رو به عقب چرخوندم و اشکم رو پاک کردم
_نه.
_پس چرا گریه میکنی! تقصیر من شد؟
ایستادم و چادرم رو دراوردم
_نه. فقط چرا الکی میگی من گفتم!
مظلومگفت
_ترسیدم
پله رو بالا رفتم
_عیب نداره. میخواستم حال رضا رو بپرسم که عصبانی بود نشد.
_زنگ بزن از مامان بپرس
باشه ای گفتم وارد خونه شدم. سمت گوشی رفتم و شمارهی خاله رو گرفتم.
بعد از شنیدن چند بوق صدای خستهش توی گوشی پیچید
_بله
_سلام خاله رضا چطوره
نفس سنگینی کشید و پر بغض گفت
_دعا کن که بیچاره نشم.
لبم رو به دندون گرفتم
_دکتر چی گفته؟
_حرف نمیزنن.بردن از سرش عکس بندازن.
_ان شالله هیچی نیست
صداش لرزید و با گریه گفت
_سفرهی حضرت ابالفضل نذر کردم. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم
صدای خاله باعث شد تا زیر چشمهام بسوزه و اشک توش جمع بشه. بغضش رو پس زد
_علی اومد خونه
الان وقتش نیست وگرنه یکم گله میکردم.
_آره. اومد گوشیش رو برداشت رفت. خاله مگه علی به میلاد نگفته بود بیرون نره. چرا گفتی ببرم بهش پیتزا بدم
_انقدر حواسم رفت پیش رضا یادم رفت. دعواش کرد؟
_اره
_اون ورپریده خودش که یادش بود نباید میرفت!
رویا جان احتمالا من شب بیمارستان بمونم. صبح برنامهی مدرسهی میلاد رو تو کیفش بزار که از مدرسه جا نمونه.
_چشم خاله. کاری ندارید؟
_نه.
_خبری شد بهم بگید
_باشه عزیزم
صدای جیغ و گریهی زهره بالا رفت و خاله گفت
_کی به این گفته! خداحافظ رویا جان
جواب خداحافظیش رو دادم ترجیح دادم تماس رو قطع نکنم و تا خود خاله قطع نکرده از مکالمههای بینشون بشنوم و شاید چیزی فهمیدم.
زهره گفت:
_ مامان کجاست... مامان تو رو خدا رضا کجاست؟بدبخت شدیم مامان... مامان رضا کجاست...
_ آروم باش ...
تماس قطع شده دیگه هیچی نشنیدم. کاش میتونستم برم بیمارستان
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت111
🍀منتهای عشق💞
شام میلاد رو دادم و دو تایی برنامهش رو گذاشتیم.
نگاهی به ساعت انداختم. انگار قرار نیست برگردن.
رخت خواب میلاد رو انداختم و خیلی زود خوابش رفت.چراغ رو خاموش کردم و روی مبل روبروی در دراز کشیدم و نگاهم رو به در دادم. کاش علی می اومد. یکم از این تنهایی میترسم.
اگر بیاد حتما اعتراض میکنه چرا نرفتم بالا، خب ترس بهم اجازه نداد
پشت چشمم گرم شد و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
با پتویی که روم کشیده شد از خواب بیدار شدم. چشمم رو باز کردم و از دیدن علی بغضم گرفت. اهسته برای اینکه میلاد بیدار نشه گفتم
_سلام. کی اومدی!؟
تو اوج خستگی لبخند زد
_سلام عزیزم. همین الان. پاشو بریم بالا
_میلاد خوابه تنها میمونه!
_بیدار نمیشه، پاشو
نشستم که صدای غرغر مهشید بلند شد
_همه برای من شدن بزرگتر؟
اخم علی توی هم رفت و نگاهش رو به مهشید که روبروی پله ها ایستاده بود داد و اهسته گفت
_نمیشد که تو بخش مردا بمونی!
طلبکار گفت
_چرا!؟
_اتاق که خصوصی نبود بمونی! سه تا همراه دیگه هم بودن
_چرا زنعمو میتونه؟!
_اولا من با موندن مامان هم مخالف بودم...
حرفش رو قطع کرد
_فقط زورت به من رسید که زنگ زدی به بابام؟
_اگر حرف گوش میکردی به عمو نمیگفتم
به حالت قهر گفت
_واقعا که!
پا کج کرد و عصبی از پله ها بالا رفت
علی نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به من داد
_پاشو بریم بالا
ایستادم نگاهی به میلاد انداختم و دنبالش رفتم. در خونه رو که بست گفتم
_رضا خوبه؟
خسته روی مبل نشست.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت112
🍀منتهای عشق💞
_آره. خدا رو شکر سرش آسیب جدی ندیده بود. پاش مو برداشته.
_پس اون خون که از گوشش اومد چی بود؟
_فقط به گیجگاهش ضربه خورده. خدا رو شکر به خیر گذشت.پس فردا مرخص میشه.
_کی به عمو گفت
_برای آقاجون اینا نرفتیم فرودگاه زنگ زد گفت کجایید صدای جیغ جیغ زهره رو شنید. مجبور شدم بگم.
دلم میخواست برم فرودگاه
_عه رفتن!
_آره. عمه هم نرفت. انگار دامادش حالش بد شده رفت پیش اونا
برق شادی توچشم هام نشست
_واقعا نرفت! دلم خنک شد.
سرم رو، رو به بالا گرفتم
_خدایا شکرت که من رو دیدی
کوتاه خندید.
_غذا داریم من بخورم؟
_الان میرم پایین میارم گرم میکنم برات.
سمت در چرخیدم
_رویا
نگاهم رو بهش دادم
_جانم
_بابت امروز دستت درد نکنه. ببخشید دکتر گفت احتمال ضربه ی مغزی هست خیلی بهم ریختم.
ناراحت به خاطر حالی که داشته گفتم
_درکت کردم عزیزم. خدا رو شکر که بخیر گذشت. برم غدا بیارم؟
_قرمه سبزی بیار
لبخندی زدم و از خونه بیرون رفتم. روی پله ها صدای مهشید رو از آشپزخونه خاله شنیدم.
_مامان همهش تقصیر باباست. من شوهر کردم چرا به علی میگه تو اختیار داری؟
_یعنی چی بزرگتر این خونهست! شمام داری حرف بابا رو میزنی که!
_الان شوهر من رو تخت بیمارستان خوابید. نذاشت من بمونم!
_بابا هم گفت بین علی چی میگه بگو چشم
_مامان یه حرفی میزنیا! یعنی چی من دختر جونم نمیشه بمونم.
_پس بیاد من رو ببرید خونهی خودتون من اینجا تنهام
لحنش عوض شد
_عه! کی؟
هیجان زده ادامه داد
_احترام جونم میاد؟
_باشه حتما.
_شمال رو که فکر نکنم رضا بزاره ولی مهمونی رو حتما میام.
_باشه.فقط زود بیاید. خداحافظ
وارد آشپرخونه شدم و طوری نشون دادن که صداش رو نشنیدم
_عه! کی اومدی پایین
پشت چشمی برام نازک کرد
_اومدم نون بردارم
سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم. قابلمهی کوچیکی که خاله با کاغذ روش نوشته بود رویا رو برداشتم و درش رو باز کردم.
_قرمه سبزی میبری؟
_خاله برام گذاشته. علی گرسنشه ببرم براش گرم کنم
_با ناز گفت
_برای منم گذاشته؟
از جلوی یخچال کنار رفتم
_احتمالا هست. رو هر قابلمه اسم نوشته.
برنجی که برای خودم و میلاد گرم کرده بودم و میلم نکشیده بود بخورم رو هم برداشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم
نگاهی به میلاد انداختم و آهسته رو به آشپزخونه گفتم
_مهشید سر و صدا نکن میلاد بیدار نشه
منتظر جوابش نشدم و از پلهها بالا رفتم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت113
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش دراز کشیده و جوری خوابیده که قصد بیدار شدن نداره.
بی صدا غذا رو توی یخچال گذاشتم. پتو و بالشتی برداشتم و کنارش دراز کشیدم.
نگاهم رو توی صورت مرد مهربون زندگیم که حسابی غرق در مشکلات خانوادمون شده چرخوندم.
علی روزهای خوب هم به من نشون داده و این انصاف نیست با یه اخم و تشرش همه رو فراموش کنم.
چقدر دوست دارم بغلش کنم یا خودم رو توی آغوش گرمش جا کنم اما میترسم بیدار شه.
آهسته دستم رو از زیر دستش رد کردم و دست گرمش رو تو آغوش گرفتم و بوسیدم
انقدر خوابش عمیقه که بیدار نشد. چشمم رو بستم و توی عطر لباسش غرق شدم و خوابیدم
تکون ارومی به بازوم داد
_رویا جان
بدون اینکه پلکهام رو از همفاصله بدم
_بله
_بلندشو نماز بخونیم خواب موندیم داره قضا میشه.
برای اینکه بیشتر بخوابم گفتم
_تو برو منم الان میام
_سرت رو بازومه. بردار برم وضو بگیرم
سرم رو کمی بالا گرفتم تا دستش رو برداره. کف دستش رو پشت گردنم گذاشت و به سمت جلو هولم داد
_بلند شو ببینم.
به سختی پلک هام رو از هم فاصله دادم.
_نخوابی ها!
با سر تایید کردم. ایستاد و همونطور که سمت سرویس میرفت گفت
_حسین قراره بیاد دنبالت
_مگه تو نیستی؟
_من میمونم میلاد رو ببرم.
سلام نمازم رو دادم و به علی که سرسجادهش ذکر میگفت نگاه کردم.
برای رفتار دیروزش اصلا ازم دلجویی نکرد.
_علی
هموجور که با سر انگشتهاش ذکر میگفت گردنش رو به عقب چرخوند. خودم رو مظلوم کردم
_تو دیگه من رو دوست نداری؟
با تعجب ابروهاش بالا رفت و سرش رو سوالی تکون ریزی داد. دست از سبحانالله گفتنش برنداشت
_دیروز بیخودی من رو دعوا کردی
خندید و سرش رو تکون داد و کف هر دو دستش رو روی صورتش کشید و گفت
_انقدری که من تو رو دوست دارم...
_آدم یکی رو دوست داره بیخودی دعواش میکنه؟
جانمازش رو جمع کرد
_بیخودی بود؟!
_نبود؟
کامل سمتم چرخید
_نه نبود.به خاطر رضا اعصابم خورد بود یکم شلوغش کردم ولی بیخودی نبود.
نمایشی اخم کرد
_اصلا بگو ببینم کی به تو اجازه داد میلاد رو ببری بیرون
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم
_الان باید توضیح هم بدم!
با خنده خودش رو سمتم کشید
_الان قاضی تویی؟ خب بگو چیکار کنم که از این حالت در بیای. حکمت چیه؟
ناراحت نگاهش کردم
_بغلم کن
ابروهاش بالا رفت و جوری که انگار یه بچه جلوش نشسته با عشق نگاهم کرد
_چه حکم قشنگی.
دست هاش رو دور کمرم انداخت و بغلم کرد
_اگر بدونم حکمهات اینجوری همهش جرم مرتکب میشما!
انگشتش رو زیر بغلم برد و قلقلکم داد
خندهم گرفت و تلاش کردم از آغوشش بیرون بیام ولی اجازه نداد.
_علی نکن. قلقلکم میاد
_طبیعیه چون دارم قلقلکت میدم
صدای خندهم بالا رفت و بالاخره بیخیال شد. ازم فاصله گرفت و انگشتش رو جلوی صورتم نمایشی و تهدیدوار تکون داد
_حکمش با توعه ولی نوع و زمان اجراش با خودمه
با خنده چادرم رو که نامرتب شده بود مرتب کردم
_تو حکم میکنی من باید مظلوم نگاهت کنم!
_بالاخره مردی گفتن زنی گفتن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت113 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش درا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت114
🍀منتهای عشق💞
صورتم رو بوسید
_پاشو حاضر شو
همون طور که سمت اتاق خواب رفت گفت
_حالا نازت رفته بالا عیبی نداره ولی من دیشب ازت معذرت خواهی کردم
جانماز خودم رو روی جانماز علی گذاشتم و ایستادم.
_ببخشید خالی که کافی نیست. بعدش باید بیاد از دلم دربیاری
صدای خندهش توی خونه پیچید
چادر و سجادهها رو روی میز گذاشتم و میز صبحانه رو چیدم.
حاضر و آماده سر میز نشست
_تو سینی یکم صبحانه اماده کن ببرم برای میلاد
_باشه. تو شروع کن من برم حاضر شم
_زود باش صبر میکنم با هم بخوریم
با عجله وارد اتاق خواب شدم. لباس هام رو عوض کردم و همراه با کیف و چادر بیرون رفتم
سر میز نشستم و هر دو شروع به خوردن کردیم. یاد حرفهای دیروز دایی و پیامک سحر افتادم
_میگم علی دایی و سحر کارشون به جدایی نکشه؟
کمی از چاییش خورد
_سحر بدرد زندگی نمیخوره. ولی حسین دوستش داره
وا رفته گفتم
_چرا این رو میگی! بیچاره فقط دوست داره کار کنه
_یه کارهایی کرده و میکنه که هر مردی بود میفرستادش خونهی باباش. حسین خیلی مرده که نگهش داشته.
_اینجوری میگی ازت میترسم
خندید و نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_تو رو که من باید بزارم رو سرم.
_حرفم که بهم نمیزنید. خب لااقل بگید چیکار کرده!
لقمهای سمتم گرفت
_از خودش بپرس. بخواد بدونی بهت میگه
لقمه رو گرفتم و خوردم
_باشه نگو. بالاخره یه روزم میرسه من یه چیزی بدونم به تو نگم
کمی چایی خورد و ایستاد و سینی که روی اپن بود رو برداشت و سمتم اومد
_من جای تو بودم دعا میکردم اون روز نرسه
با دست اروم به کمرم زد
_که اگر برسه من میدونم با تو.
نون و پنیر رو داخل سینی گذاشت. خندیدم و گفتم
_کجای کار هستی! همین الانم کلی چیزی میدونم بهت نگفتم
بکی از ابروهاش رو بالا داد و سینی رو روی میز گذاشت
_جدی نمیگی!
ایستادم و شدت خندهم بیشتر شد
_بعد ها مشخص خواهد شد
خندید و سرش رو به چپ و راست تکون ریزی داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بالای سر میلاد نشستم و تکون ریزی به بازوش دادم آهسته گفتم
_میلاد...
_هوم
_بلند شو باید بری مدرسه
_مامان نیست نمیرم
به راه پله نگاه کردم و آهسته تر گفتم
_نمیشه نری. علی میخواد ببرت.
اسم علی رو که شنید زیر گفت
_اَه
سرجاش نشست
_خاله نیست ازت دفاع کنه. علی هم از دستت ناراحت و عصبیه یه کاری نکن که پشیمون بشی
_باشه
_لباسهات رو گذاشتم رو مبل. برو دست و صورتت رو بشور بیا بپوش
صدای زنگ گوشیم بلند شد
_تو هم میری؟
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
_دارم میرم دانشگاه
تماس دایی رو وصل کردم
_سلام دایی
_سلام جلوی درم. بیا
_اومدم
تماس رو قطع کردم.ایستادم و سمت در رفتم.
_ناهار میای؟
_اره
_بریم پیتزا بخوریم؟
با لبخند نگاهش کردم
_بهت مزه دادهها! امروز خودم برات درست میکنم. سر راه وسایلش رو میگیرم. خداحافظ
از خونه بیرون رفتم و در رو بستم. وارد کوچه شدم.
دایی پشت فرمون ماشین داره با گوشیش حرف میزنه.جلو رفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم
_آب ریخته رو نمیشه جمع کرد
_قرار هم نیست تموم کنیم.
نیمنگاهی به من انداخت
_بعدا با هم حرف میزنیم. کاری نداری؟
_خداحافظ
از قطع تماس که مطمعن شدم در ماشین رو بستم
_سلام
_سلام خوبی؟ چه خبر
_خوبم. خبر همون رضا رو که میدونی
_باز چی کار کرده این زن ذلیل؟
_کاری نکرده. مگه نمیدونی؟ از بالای پله ها پرت شد پایین پاش شکسته جمجمهش هم اسیب دیده.
با تعجب و نگران گفت
_عه! الان کجاست؟
_بیمارستان
_چرا به من نگفتید؟!
_فکر کردم علی بهت گفته!
_نه!
نگید کمه که تمام وقتم رو برای غزال میزارم🙈 ان شاءالله غزال تموم شه تمرکزم بیشتر میشه بیشتر تایپ میکنم❤️
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت116
🍀منتهای عشق💞
تچی کرد و گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت
_دایی پارک کن بعد زنگ بزن!
سرش رو بالا داد
_حواسم هست. هیچی نمیشه
_الو سلام آبجی! رضا چطوره؟
_من نمی دونستم! الان رویا گفت.
_مرخصی میگیرم میام بیمارستان
_باشه. یه لحظه گوشی
گوشی رو سمتم گرفت
گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام خاله
با صدای گرفته که احتمالا به خاطر بیخوابی دیشب هست گفت
_سلام الهی دورت بگردم. ببخشید که همهی زحمتا افتاده گردنت
_خواهش میکنم. رضا چطوره؟
_خوبه. خدا رو شکر. به خاطر داروی بیهوشی، از دیشب تا الان خوابه. بیدار میشه میگه آب و دوباره میخوابه. میلاد چطوره؟
_از میلاد خیالتون راحت باشه.دیشب درسش رو خوند خوابید علی هم قراره ببرش مدرسه
_رویا جان میتونی فردا یکم سوپ بزاری. رضا رو آوردم بخوره؟
_اره. فردا کلاس ندارم. ولی مهشید ناراحت نشه
_نمیشه چون بیمارستانه، نیست که بپزه
_چشم خاله جان. میزارم
_دستت درد نکنه. کاری نداری؟
_نه. رضا بیدار شد بهش سلام برسون. خداحافظ
تماس رو قطع کردن و دایی فوری گوشی رو ازم گرفت و کمی انگشتش رو روش تکون داد و کنار گوشش گذاشت.
_دایی به کشتنمون ندی! پشت فرمون همه کار میکنی.
_الو سحر...
_یه کاری برام پیش اومده ظهر نمیتونم بیام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
عصبی گفت
_الان چته! میفهمی کار برام پیش اومده؟!
کلافه گفت
_هر جور دوست داری فکر کن.
تاکیدی ادامه داد
_الویت من تا قبل از اون غلطی که کردی تو و زندگیمون بود اما الان دارم بهش فکر میکنم. ببینم بازم میتونی الویتم باشی یا نه. ارزشش رو دلری یا نه. از تو دیگه برای من زن و همسر در میاد یا نه.
_میخوام بدونم پدر و مادرت وقتی بفهمن چه عکس العملی جز شرمندگی کارت دارن
_بنداز برای فردا. اینم بدون اوضاع هیچی تغییر نکرده
بی خداحافظی تماس رو قطع کرد
سحر چیکار کرده که دایی انقدر بد باهاش حرف میزنه!
_دایی؟
_هیچی نگو رویا. هیچی نگو که دق و دلی اینم سر تو خالی میکنم
دلخور از لحنش نگاهم رو ازش گرفتم. جلوی در دانشگاه نگهداشت.
_دستت درد نکنه.
دستگیرهی در رو کشیدم
_خداحافظ
_ظهر علی میاد دنبالت. خداحافظ
در رو بستم و از ماشین فاصله گرفتم. تک بوقی زد و رفت.
شاید بهتر باشه از وضع خراب زندگیش به خاله بگم.
خدا رو شکر شقایق باهام قهر کرد از دستش راحت شدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. انتظار یکساله برای ورود به دانشگاه باعث شده تا علاقهم به درس و دانشگاه بیشتر بشه.
کلاسم تموم شد. از کلاس بیرون رفتم و شمارهی علی رو گرفتم
_جانم عزیزم
نوع جواب دادنش بهم انرژی داد
_سلام.کجایی؟
_منتظر تو، توی ماشین
لبخندم کش اومد
_اومدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت118
🍀منتهای عشق💞
_رویا
صدای شقایق حالم رو بد کرد. بهتره رودربایستی رو کنار بزارم و رک و راست حرفم رو بهش بزنم.سمتش برگشنم و جدی نگاهش کردم.
لبخندی زد و جلو اومد
_بی معرفت چرا محل نمیدی!
_سلام.من که ندیدمت!
_الان که دیدی؟
_میدونی شقایق جان من باید یه حرفی رو بهت بزنم. شرایط من کاملا تغییر کرده. من دیگه متاهل شدم. نه خبری از دوستی های دوران مجردیم تو زندگیم هست نه پیچوندن همسرم.
بدون اجازهی همسرم حتی آب هم نمیخورم. این رو فکر نکنی برای مثال میگما! خدا خودش شاهده دارم راستش رو میگم.
دلخور گفت
_یعنی نمیخوای با من دوست باشی؟
_دوستی در حد سلام و احوال پرسی تو محیط دانشگاه. نه بیشتر از اون
_باشه هر جور راحتی. دیگه سلام و احوال پرسی هم نداریم. خداحافظ
پشت بهم کرد و رفت. بهتر که رفت.
به مسیرم ادامه دادم و با دیدن علی که عاشقانه نگاهم میکرد لبخند زدم و جلو رفتم. در ماشین رو باز کردم و نشستم
_سلام
_سلام بر خانم کوچولوی فهمیدهی خودم.
چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم و هیجان زده نگاهش کردم
_وای چه مهربون شدی!
_مگه نبودم!
_چرا بودی ولی انگار دوزش رفته بالا
_وقتی رویای من یادش میره قطع کنه و اون پشت رویایی حرف میزنه بایدم دوزش بره بالا.
با تعجب به گوشی نگاه کردم و خندیدم
_عه قطع نکرده بودم!
نگاهم رو به علی دادم
_شنیدی؟
_شنیدم و بهت افتخار کردم.
ذوق زده گفتم
_منم به تو افتخار میکنم
خندید و ماشین رو راه انداخت.
_فقط جلوی یه فروشگاه نگهدار که من یکم خرید دارم.
_خونه که همه چی هست!
اگر بگم برای میلاد شاید واینسته
_حالا فکر کن این خانوم کوچولو دوست داره تو فروشگاه قدم بزنه
از گوشهی چشم با حفط لبخند نگاهم کرد
_چشم. فروشگاه هم میریم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت119
🍀منتهای عشق💞
_علی
از عمق وجودش گفت
_جانم
_تو از من راضی هستی؟
_چرا نباشم!
لبخندم کش اومد
_خیلی برام مهمه. میدونی! اصلا دست خودم نیست شب و روز به این فکر میکنم چیکار کنم خوشحالت کنم.
_الان بیهوش میشما!
صدا دار خندیدم
_خب دیگه نمیگم
کوتاه خندید
_بگو ولی بزار برسیم خونه بعد.
_خونه که میلاد هست نمیشه!
تچی کرد
_پس دیگه چارهای نیست. بگو
با خنده دستش رو گرفتم.
_صبر میکنم میلاد بخوابه
ماشین رو جلوی فروشگاه پارککرد و نگاهم کرد
_خریدت طول میکشه؟
سرم رو بالا دادم.
_پس زود برو که دنبال میلادم باید بریم
_تو هم باید بیای؟ باید حساب کنیا
دستش رو توی جیب پیراهنش کرد
_مگه پول نداری؟
_دارم. ولی وقتی با آقامون میام بیرون خودش باید حساب کنه.
ابروهاش بالا رفت. ماشین رو خاموش کرد
_اهان از اون لحاظ. دقیقا حق با شماست.
دستگیره در رو کشید و گفت
_زود باش که میلاد بیرون نمونه
وارد فروشگاه شدیم. هر چی لازم بود خریدیم و دنبال میلاد رفتیم.
اخم و تخمی که علی با دیدن میلاد راه انداخت یعنی سر حرفش هست و میخواد بهش سخت بگیره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
هر سه بالا رفتیم. میلاد اصلا از بالا بودن راضی نیست. اخمهاش رو توی هم کرد و روی مبل نشست.
علی گفت
_پاشو لباست رو عوض کن
_اینجا مگه من لباس دارم!
لحنش کمی تنده و دلشوره بهم داد. لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم.
علی خیره نگاهش کرد طوری که انگار میخواد باهاش اتمام حجت کنه گفت
_میرم برات میارم.
سمت در رفت. فقط کافیه بره پایین و اون حجم از پارچه رو توی اتاق خاله ببینه.
_علی جان صبر کن من پایین کار دارم میرم براش میارم.
چادرم رو روی دستهی مبل انداختم
میلاد مضطرب زیر لب گفت
_رویا من رو تنها نزار
نمیتونم نرم. از کنار علی رد شدم و بیرون
رفتم. صدای علی رو شنیدم
_میلاد برای من کاری نداره یدونه بخوابونم تو دهنت. فهمیدی؟ جلوی رویا هیچی بهت نگفتم. بار اخرته اینجوری جواب میدی
پله ها رو پایین رفتم. لباس های میلاد رو برداشتم و برای اینکه علی ازم نپرسه پایین چیکار داشتی ظرف آویش رو تز آشپزخونه برداشتم و بالا رفتم.
وارد خونه شدم. میلاد روی مبل نشسته و خبری از علی نیست.
جلو رفتم و لباسش رو بهش دادم. دلخور گفت
_چرا رفتی؟ علی من رو دعوا کرد
آهسته گفتم
_خیلی بد جوابش رو دادی!
با پرویی گفت
_دوست دارم.
تچی کردم و به در اتاق خواب نیم نگاهی انداختم
_میلاد من حریف علی نمی.شم. خاله هم نیست. بخواد بزنت نمیتونم جلوش رو بگیرم. حرف گوش کن
خیره نگاهم کرد. برای اینکه حالش رو خب کنم گفتم
_الان یه پیتزا برات درست میکنم که انگشتهات رو هم بخوری
سمت آشپزخونه رفتم. صدای علی بلند شد
_میلاد بیا اینجا لباست رو عوض کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
مواد پیتزا رو روی خمیر ریختم. میلاد گفت
_رویا پنیرش رو زیاد بریز
با محبت نگاهش کردم
_چشم
پنیرش رو زیاد کردم و توی فر گذاشتم. متوجه نگاه خیره و پر از حرف علی روی خودم شدم.
ته دلم خالی شد. چرا ناراحته!
نفس سنگیش رو صدا دار بیرون داد و کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد.
یعنی پیتزا دوست نداره!
_علی میخوای برات قرمهسیزی گرم کنم؟
جوابم رو با تاخیر داد
_گرم کن
سر غذا هیچ وقت ناراحتی نمیکرد
جلو رفتم و کنارش نشستم. هوش و حواس میلاد پیش ماست. زیر چشمی داره نگاهمون میکنه. آهسته گفتم
_چرا ناراحتی!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_حرف میزنیم بعداً
_من استرس دارم. الان بگو
سرش رو سمتم چرخوند
_این پیتزا جایزهی کدوم رفتاره میلاده؟
با تعجب گفتم
_جایزه نیست! ناهارشه
_وقتی من دارم بهش سخت میگیرم که درست رفتار کنه به تو میگه پیتزا میگی چشم؛ میشه رفتار دوگانه. باید بهش میگفتی فعلا تو خونه غدا هست. نه اینکه یه بار دیروز بهش بدی یه بار امروز.
خودم رو مظلوم کردم
_من که نمیدونستم!
نگاهش بین چشمهام جابجا شد و اهسته تر گفت
_به یه سری کارها نمیگن ندونستن. میگن خنگ بازی
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
تو میدونی من دارم میلاد رو تنبیه میکنم این کارهات معنی نداره!
حق به جانب گفتم
_به این فکر نکرده بودم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم
_به منم نگو خنگ
خواستم از کنارش بلند شم که مچ دستم رو گرفت و اجازه نداد. عکس العملی که حدسش رو میزدم
_الان بده کارم شدم؟!
دلخور نگاهش کردم
_نه تو همیشه طلب داری!
کوتاه و از حرص خندید
_چه رویی داری!
_باشه من بده کارِ پرو دستم رو ول کن میخوام برم
دیگه خبری از دلخوریش نیست و من از این اخلاقش دارم قنج میرم
_شانس آوردی میلاد اینجاست وگرنه جواب این دلبریهات رو میدادم
دوست دارم به این بازی ادامه بدم اخمهام توی هم رفت
_دلبری کجا بود! من جدی ام
دستم رو رها کرد و همونطور که میخندید گفت
_یه دفعه فاز و نول قاطی میکنیا.
کمی جدی شد
_ تا مامان بیاد دیگه به هیچ خواستهی میلاد اهمیت نده. هر چی گفت بگو به علی بگو
پشت چشمی نازک کردم
_چشم
میلاد گفت
_رویا من گشنمه
_الان اماده میشه
_بعدش ازم علوم میپرسی؟
علی گفت
_رویا درس داره. خودم ازت میپرسم
رنگ و روی میلاد پرید
_نه. فردا علوم نداریم . اشتباه گفتم
علی چشمغرهی کوتاهی بهش رفت و نگاهش رو به تلوزیون داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀