eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
181 عکس
57 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌412 💫کنار تو بودن زیباست💫 یکی از کتاب‌هام رو برداشتم و ر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چاییم رو شیرین کردم. سپهر گفت _دیشب نرفتی کارت اشتباه بود. _بابا نازنین می‌دونه من از دروغ بیزارم _بزرگش نکن! دو ماه دیگه می‌خواید برید زیر یه سقف _بابا الان‌اگر یکی به خودتون دروغ بگه... _این زندگی توعه. قصد دخالت تو اداره‌ی زندگیت رو ندارم طبق تجربه‌م بهت می‌گم جاوید سربزیر شد _ممنون بابا. حواسم هست هر دو سکوت کردن. حالا نوبت منِ. رو به سپهر گفتم _کی میریم بهشت زهرا؟ _یکم‌روز بالا بیاد میریم _من‌ می‌خوام زیاد کنار مادرم بشینم _ساعت نُه خوبه؟ تا ده و نیم بشین بعدش میریم خرید. یک ساعت و نیم بسه؟ _زودتر راه بیفتیم که نه اونجا باشیم _باشه‌. جاوید تو هم میای؟ _بله _پس بلند شو برو کارهای که گفتم رو انجام بده.‌ با ماشین منم‌برو _چشم _به در و دیوار هم نزنش جاوید دستی پشت گردنش کشید و شرمنده گفت _چشم. بعد از خوردن صبحانه جاوید بیرون‌رفت و سپهر توی هال کتابش رو برداشت و شروع به خوندن کرد. میز صبحانه رو جمع کردم و به اتاقی وه بهم دادن برگشتم.‌ کاش می‌تونستم‌ یه گوشی پیدا کنم‌به مرتضی پیام‌ بدم‌ او‌نم بیاد. دلم نمی‌خواد با سپهر روبرو بشه که ناراحتش کنه. پس همون بهتر که خبر نداشته باشه. بیچاره مرتضی از همه جا بی‌خبر هر بار که زنگ‌می‌زنم بهش یا پیام‌ میدم می‌پرسه من رو بهش گفتی.‌ آهی کشیدم و به ساعت نگاه کردم. کاش زمان زودتر می‌گذشت‌ و کاش سپهر باهام‌نمی‌اومد.‌ خواب چشم‌هام رو گرفت.‌ کمی بخوابم شاید زمان زودتر بگذره.‌ روی تخت دراز کشیدم و چشمم روبستم.‌ چند ضربه به در اتاق خورد و بیدارشدم و فوری به ساعت نگاه کردم. جاوید در رو باز کرد سرجام نشستم. _بابا میگه حاضر شو بریم _الان حاضر می‌شم. از اتاق بیرون رفت. ایستادم‌‌ کش موهام رو برداشتم و دوباره موهام رو بستم. مانتو و مقنعه‌م رو پوشیدم و چادرم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم هر دو حاضر و اماده و منتظرم بودن. سپهر سمت در رفت و بی حرف دنبالش راه افتادیم. خدا رو شکر هیچ کس تو راه پله نبود. مسیر حیاط رو هم گذروندیم و سوار ماشین شدیم و بالافاصله راه افتاد باید اسم خیابون و کوچه ها رو به خاطر بسپرم. قصد آدرس دادن به مرتضی رو ندارم ولی باید بدونم کجام. نگاهم رو به جاده دادم و هر تابلویی که دیدم. اسمش رو به خاطر سپردم انقدر درگیر پیدا کردن آدرس خونه شدم که متوجه مسیر نشدم و با دیدن تابلوی ورودی بهشت زهرا بغضم گرفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌413 💫کنار تو بودن زیباست💫 چاییم رو شیرین کردم. سپهر گفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بغضم‌رد کنترل کردم و دلخور لب زدم _می‌خوام گل بخرم از آینه نگاهی بهم انداخت _خریدم برات ناخواسته نگاهم تو ماشین چرخید. پس کو! جاوید گفت _آب هم برداشتم از شدت بغص انقدر به گلوم فشار میاد که توان حرف زدن بدون لرزش صدا رو ازم گرفته و برای همین دیگه حرف نزدم ‌ سپهر ماشین رو پارک‌کرد و هر سه پیاده شدیم. جاوید پشت ماشین رفت به دیدن دسته گل قشنگ و بزرگی که دستش بود نه تنها آروم نگرفتم که کنترل اشک هام رو از دستم خارج کرد.‌ بی اهمیت به هر دوشون سمت مامان قدم برداشتم. جز اون باری که موسوی بهم گل داد و من به خاطر حضور مرتضی مجبور شدم‌ همه‌ش رو بزارم‌ رو قبر مامان، هیچ وقت نتونستم گل از گل‌فروشی براش بخرم و به گل های ارزون تو مسیر بهشت زهرا بسنده کردم. دیدن سنگ قبر مشکی و گرون قیمت مامان حالم رو بدتر کرد. دلم می خواد انقدر به سپهر حرف تلخ بزنم که اونم به حال من برسه. پایین مزار مامان نشستم و چادرم رو روی صورتم کشیدم و هق‌هق گریه‌م بالا رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا کمی آروم بگیرم. چادر رو کنار زدم سپهر کنارم ایستاده بود و جاوید روی یک پا کنارم نشسته بود. دستمالی سمت گرفت و غمگین گفت _بعد این همه سال، آروم نگرفتی؟ دستمال رو ازش گرفتم و آه حسرتم بلند شد _گریه‌م برای خودم بود. سپهر کنار قبر نشست و دسته گل رو روی قبر گذاشت و زیر لب گفت _انقدر معرفت نداشته که یه سنگ قبر براش بگیره؟ نگاهم رو بهش دادم _تو معرفت داری! از بالای چشم این‌بار شرمنده نگاهم کرد و بی خیال کت و شلوارش شد و روی زمین نشست. _نمی‌دونم از اون روزها چی می‌دونی.‌.. _اول و اخرش به معرفت داشتن تو نمی‌رسم جاوید پنهانی از پدرش با دست آروم به کمرم زد و ازم خواست ادامه ندم _اون روزها من... جاوید ایستاد _بابا من میرم به ماشین سر بزنم سپهر بی اینکه نگاهش کنه با سر تایید کرد و جاوید در واقع تنهامون گذاشت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دایی به قدری عصبی بود که من برای حال سحر نگرانم. این کلافگی باعث شد تا خداحافظی نکرده از خونه بیرون بره و باید خدا را شکر کنم که خاله نیست تا از این حال برادرش ناراحت بشه. حجم ناراحتیی‌های خاله انقدر زیاد شده که باید برای ناراحتی قلبیش که قبلاً تو آشوب‌های خونه به وجود اومده نگران بود. علی برای بدرقه‌شون تا پایین رفت و من مشغول جمع کردن میز شام شدم و به این فکر می‌کنم که من باید به علی بگم چی از سحر شنیدم یا به ما ربطی نداره؟ علی آدمی نیست که بی‌موقع حرف بزنه پس گفتنش فکر نکنم ضرری داشته باشه ظرف‌ها رو توی سینک گذاشتم که صدای بسته شدن در خونه اومد. سر چرخوندم و به علی نگاه کردم _رفتن؟ سمت آشپزخونه اومد و نگاهی به ظرف‌ها انداخت _ آره. این زندگی برای حسین زندگی بشو نیست. تو کفی کن من آب می‌کشم. دستم رو سمت دستش که قصد داشت شیر آب رو باز کنه بردم و آروم به عقب هول دادم. _چیزی نیست که کمک کنی. برو بشین تو هم خسته‌ای. _ عذاب وجدان می‌گیرم اینجوری! _ عذاب وجدان چرا؟ خسته نیستم. فقط باید یه حرفی بهت بزنم _ چی؟ _اون موقع که بهم گفتی بیا آب بیا اومدم سمت آشپزخونه شنیدم که سحر داشت با یه نفر تلفنی صحبت می‌کرد که روز افتتاحیه خودش رو می‌رسونه فکر نکنم اصلاً سحر از دوباره مدرسه زدنش کوتاه اومده باشه خیده نگاهم کرد و گفت _ من از اولشم می‌دونستم که کوتاه بیا نیست. حسین ساده ست که دلش به حال اشک و گریه‌هاش سوخت. کلافه از آشپزخانه بیرون رفت و گفت _ اون اصلاً زن زندگی نیست _مطمئنم علی چیزی از سحر می‌دونه که نمی‌خواد به من بگه وگرنه آدمی نیست که با اختلاف‌های کوچیک حرف از طلاق و جدایی بزنه        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین لیوان رو هم شستم و روی دستمال حوله‌ای که کنار سینک پهن کردم گذاشتم. نگاهم رو به علی که به صفحه خاموش تلویزیون نگاه می‌کرد دادم. رابطه دایی با علی مثل رابطه رضا و علی، چه بسا گرمترِ. نگرانی و ناراحتیش برای دایی برام قابل درکه. _ عزیزم چایی برات بیارم؟ نفس سنگینی کشید نگاهم کرد _بیار صدای خاله از پایین اومد _ رویا.... دستم رو با حوله خشک کردم _ صبر کن ببینم خاله چی میگه بیام برات بریزم لبخندی زد و تا جلوی در نگاهم کرد. روسری رو سرم کردم.‌ نگاهی به ساعت انداختم دایی اینا خیلی زود رفتن و فکر نکنم مهشید و رضا خوابیده باشن. در رو باز کردم تا جلوی پله هه رفتم و از بالا خاله رو نگاه کردم _ جانم خاله؟ _ پای سمنو دارن زیارت عاشورا می‌خونن همش یاد تو بودم گفتم بیام دنبالت بره بیای یه سر بزنی. حاضر شو بریم. _صبر کنید به علی بگم _زود بیا منتظرم سمت خونه رفتم.‌ علی روی مبل خوابیده و چشم‌هاش رو بسته _چرا اینجا خوابیدی! بلند شو برو تو اتاق خواب _صبر می‌کنم تو هم بیای با هم بریم. برو سمنوت رو هم بزن دعا هم بکن بیا با هم‌میریم خوشحال از اینکه صدای خاله رو شنیده و اجازه داد، سمت اتاق خواب رفتم. تن صدام رو بالا بردم و وارد اتاق خواب شدم _کاش تو هم میومدی _ خیلی خستم. اعصابمم خورده تو برو جای منم دعا کن چشمی گفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم روسریم رو روی سرم انداختم و چادرم رو برداشتم نگاهی به علی انداختم _ خداحافظ با سر جواب خداحافظیم رو داد. در رو باز کردم و از خونه بیرون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _اون روزها من.. _اون روزها مهم نیست. اون بیست و دو سال مهمه سرش رو بالا اورد _ نمی‌خوای بدونی؟ تو چشم‌هاش زل زدم _نه. نمی‌خوام بدونم. اگر تو ده سالگیم اومده بودی شاید می‌خواستم. شاید اگر دو ماه زودتر هم اومده بودی می‌خواستمت. اما بد موقع برگشتی. موقعی که طعم خوشبختی حسابی زیر دهنم مزه کرده بود اومدی و زهرش کردی. رو به سنگ قبر ادامه دادم _مامان بلند شو ببین کی اومده. اونی که باعث... _غزال من اشتباه کردم ولی مادرتم بی تقصیر نبود. لب هام رو بهم فشار دادم و اشکم رو پاک کردم. چقدر پروعه! _پدرم گفت اگر راضی شه بیاد به عنوان عروس قبولش می‌‌کنم. بهش گفتم بیا بریم. گفت کجا بیام تو خانواده‌ای که هیچ کس من رو نمی‌خواد؟‌ گفتم تو بیا نمی‌برمت پیش اون‌ها. جدا زندگی می‌کنیم. گفت یا اینجا یا هیچ‌کجا. وقت نداشتم. بیست روز التماسش کردم اما انگار داشتم‌پیش سنگ التماس می‌کردم. حاضر نبود حتی ذره‌ای کوتاه بیاد. باهاش قهر کردم ولی کوتاه نیومد. من که نازک از گل بهش نگفت بودم سرش داد زدم اما انگار ازم دل کنده بود. مهین رفت پیشش گفت بیا، سپهر بی تو نمی‌تونه ولی با تندی مهین رو از خونه بیرون کرد. بهش حق دادم. مهین بد کرده بود و نمی‌تونست قبولش کنه.‌ پدرم فهمید، گفت تو رو ازش بگیرم راضی می‌شه بیاد ولی دلم نیومد.‌ خیلی بهت وابسته بود. با خودم گفتم می‌رم کم میاره راضی می‌شه. رفتم. بعدش هر چی زنگ زدم جواب نداد.‌ هر چی پیغام دادم اهمیت نداد.‌ تا یه روز اون دایی نامردت گفت حالش خوب نیست و دکترا جوابش کردن. انقدر اصرار کردم که مدارک درمانش رو بفرسته تا اونجا به یه دکتر نشون بدم، تا قبول کرد.‌ الان تمام مدارکش هست. فکر نکن برای توجیح خودم می‌گم.‌ دکتر گفت این بیماری چند سالی هست که تو بدنش هست و تازه خودش رو نشون داده. غزال باور کن فوت زهرا به رفتن من ربطی نداشته. اگر حرف های من رو باور نمی‌کنی بیا مدارک‌رو بهت بدم برو به هر دکتری که خودت قبول داری نشون بده. _عمر دست خداست.‌ شاید تو مقصر نبودی ولی تو نیومدن و سر زدن به من که مقصری‌! چطوری دلت اومد بیست و دو سال... درمونده نگاهم کرد _خواستم بیام ببرمت ولی داییت گفت به بتول خانم وابسته شدی و اگر ببریش آسیب می‌بینه _این حرف رو خودت قبول می‌کنی؟! شرمنره نگاهش رو ازم گرفت _توی این مورد اشتباه کردم. نباید به حرف هاش اعتناد می‌کردم _تو احساس نداری!؟ دلتنگ نمی‌شدی!؟ نمی‌تونستی یه بار بگی گوشی رو بدی غزال! _می‌گفت دو هوا میشی... _بس کن سپهر مجد! این حرف ها بدتر خرابت می‌کنه _اشتباه کردم غزال _دوستم نداشتی و نمی‌خواستیم. فقط نمی‌دونم الان چی شده که یهو نظرت عوض شده ایستادم و با حرص گفتم _با اومدنت به کل زندگیم گند زدی. حتی این روز مادر رو هم برام خراب کردی سمت ماشین رفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اندازه‌ی بیست و دو سال کوتاهی و اشتباه رو مگه میشه بخشید‌! در ماشین رو باز کردم و نشستم. جاوید با گوشیش حرف می زد. همزمان که از روی حالت بلندگو برداشت با لبخند گفت _خیلی خب گریه نکن. بخشیدم سرچرخوند نیم‌نگاهی پر از محبتی بهم انداخت وگفت _یکم زوده _نه عزیزم. خودشم فعلا تمایل نداره _دیگه دست من نیست که! حالا دوباره با هم حرف می‌زنیم. کاری نداری؟ _نه عزیزم خونه نمیایم. بابا چند جا کار داره با خنده گفت _عموت رو نمی‌شناسی! الان بگم من نمیام اونم می‌گه باشه پسرم نیا _ببینم‌چی می‌شه. خداحافظ تماس رو قطع کرد. _پس چرا اومدی؟ گفتی می‌خوای زیاد بشینی! _بابات می‌زاره؟ یه جوری حرف می‌زنه انگار بچه بوده کاری از دستش بر نمی‌اومده _برای چی؟ _ول کن بابا حوصله ندارم با خنده گفت _بابا اونیه که قبولش نداری. من داداشم. باید بگی ول کن داداش حوصله ندارم چشم‌غره‌ای بهش رفتم و نگاهم رو به بیرون دادم _غزال می‌شه خواهش کنم امروز رو برای بابا زهر نکنی؟ سرچرخوندم و سوالی نگاهش کردم _بابا برای امروز خیلی برنامه ریزی کرده.‌ بدخلقی نکن.‌ یه چیزی می‌دونم که می‌گم. _من می‌خواستم بیام پیش مامانم که اومدم‌. الباقیش برام‌مهم نیست _بابا رو توی این چند روز شناختی. این حالش فقط در برابر توعه اونم به خاطر بیست و دو سال نبودنش. به غیر این همون بابایی که نمیذاره پات رو از اتاق بزاری بیرون . قول دادی روش وایستا نگاهش رو به بیرون داد و صاف نشست _اومد. خدا به داد من برسه. تو حالش رو می‌گیری تیر و ترکشش به من می‌خوره نیم.نگاهی به سپهر انداختم. در رو باز کرد و پشت فرمون نشست و بی حرف راه افتاد سکوت توی ماشین رو دوست دارم. خدا کنه از خرید کردن پشیمون بشه برگردیم خونه. دعام‌مستجاب نشد و وارد پارکینگ پاساژی شد.‌ ماشین‌رو پارک‌کرد و هر سه پیاده شدیم.‌ سمت آسانسور رفتیم و سپهر گفت _چی لازم داری؟ _از نظر خودم هیچی ایستاد و خیره نگاهم کرد که جاوید گفت _اول لباس بگیریم هم می‌خواد جو رو آروم‌نگهداره هم مواظب ناراحت نشدن باباشِ. وارد آسانسور شدیم در که بسته شد سپهر با دست آروم به سرشونه‌م زد _من پای هر قولی که بدم وایمیستم‌. خیلی بدم میاد کسی زیر قول‌هاش بزنه از تو آینه‌ی روبرو نگاهش کردم _جدیدا این اخلاق رو پیدا کردی؟ چون قدیم پای قول هات نبودی نگاهش تیز شد و همزمان درآسانسور باز شد و شخص دیگه‌ای وارد شد‌ به خاطر حضورش نتونست ادامه بده. اما دست از نگاه پر اخمش از تو آینه برنداشت. برای اینکه نبینمش نگاهم رو به جاوید دادم.‌دقیقا هر بار که جواب سپهر رو میدم یا از کنارمون‌میره یا طوری خودش رو سرگرم گوشی نشون می‌ده که یعنی من متوجه حرف‌های شما نشدم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وقتی علی صدای من رو شنیده حتما مهشید هم صداش رو شنیده کاش خاله به مهشید هم می‌گفت. دل خوشی ازش ندارم تو این چند روز هم باهاش حرف نزدم و قهرم. اما اخلاقش رو می‌شناسم و دنبال بهونه ست تا ناراحتی کنه. پله‌ها رو پایین رفتم خاله تو چهارچوب در راهرو به سمت حیاط ایستاده با دیدنم گفت _زود باش میلاد رو گذاشتم توی کوچه بازی می‌کنه دلم شور می‌زنه به قدم‌هام سرعت دادم گیر یه روسریم رو زدم و چادر رو روی سرم انداختم کفش‌هام رو پوشیدم _ به مهشید نمیگید؟ بعداً دلخور نشه سرش رو بالا داد و گفت اون اصلاً اهل این جور جاها اومدن نیست. قبلاًم که سفره حضرت ابوالفضل دعوت بودیم بهش گفتم بیا گفت حوصله ندارم. خاله از جلو رفت و من به دنبالش سفره حضرت ابوالفضلی که خاله میگه خونه اقدس خانم بود که منم نرفتم.‌ اما من دلیل برای نرفتن داشتم و مهشید فقط دوست نداشتن رو بهانه کرد و نرفت نزدیک خونه شدیم بوی سمنوی خام توی کوچه پیچیده. صدای بلند صلواتی که مردم می‌فرستند حال معنوی خوبی رو به آدم میده. میلاد رو دیدم که با دوستاش بالا و پایین می‌پرید و حسابی خوشحال بود وارد خونه شدیم بعد از گوش کردن زیارت عاشورا با حسرت به دیگ بزرگ سمنو که هم زدنش از دست هیچ زنی بر نمیاد و یک کار مردونست نگاه کردم. تنها آرزو و حاجت من رسیدن به علی بود و برای حفظ آرامشمون هر دو تلاش می‌کنیم الان برای خودم چیزی نمی‌خوام و تنها حاجتم آرامش زندگی رضا و دایی مخصوصاً دایی. دایی مرد خوبیه و آرامش حق زندگیشه کاش سحر از خر شیطون پیاده می‌شده کمی دل به دل شوهرش می‌داد کار کردن و کسب درآمد و پول درآوردن وقتی به درد می‌خوره که آدم آرامش داشته باشه اگر یک ماشین مدل بالا داشته باشی و آرامش نداشته باشی به چه کارت میاد! _زهرا جان با من کار نداری سر چرخوندم و با دیدن اقدس خانم و پشت سرش مریم انگار آتیش توی وجودم روشن شد. این دو نفر اصلاً با من کاری ندارن، اما هر وقت می‌بینمشون یه حالی میشم که کنترلش دست خودم نیست. از خاله دلخور شدم. برای چی من را آورده اینجا! سلام سردی بهش دادم _خاله من جلوی در منتظرم _باشه عزیزم. برو الان میام ازشون فاصله گرفتم و صدای خاله رو شنیدم _فردا برای پرو بیا. با خنده ادامه داد _ ببخشید من برم امانتی پسرم رو بدم برمیگردم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌416 💫کنار تو بودن زیباست💫 اندازه‌ی بیست و دو سال کوتاهی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد پاساژ شدیم. اینکه سپهر جلوی هر مغازه‌ای می‌ایستاد و انتظار داشت انتخاب کنم بغضم رو سنگین‌تر می‌کرد. چند تا مغازه نگاه کردم.‌ کنارم ایستاد گفت _چه مدلی مدنظرت هست؟ _من خودم مانتو دارم‌ بزار برم اونا رو بیارم _وقتی رفتم کتاب‌هات رو بیارم دیدمشون. بدرد بخور نبودن _من به اون لباس ها عادت دارم. اینا رو... دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل مغازه هدایتم کرد _عادت ها عوض می‌شن آهسته که کسی نشنوه گفتم _خرید زوره؟ _آره زوره. برو انتخاب کن. وگرنه خودم انتخاب میکپ‌کنم جاوید هم پشت سرمون اومد. سپهر اشاره‌ای بهش کرد و جاوید فوری جلو اومد و گفت _غزال بیا اینور اون ردیف رو ببین جاوید رو می‌تونم تحمل کنم برای همین باهاش همراه شدم. آهسته گفت _من انتخاب کنم برات؟ _چون زوریِ آره. انتخاب کن زودتر برگردیم مانتو آبی رنگی سمتم گرفت _برو اتاق پرو این رو بپوش _ خوبه. نمی‌پوشم _با این مانتو که نمی‌شه بریم رستوران! _چرا؟ دلخور گفتم _کسر شانتون میشه من با این لباس‌هام متعجب ابروهاش بالا رفت _این‌چه حرفیه! این مانتو و مقنعه برای دانشگاه هست. چرا انقدر مغرضانه فکر می‌کنی؟! نگاهم رو ازش گرفتم. _بیا برو بپوش. این افکار منفی رو هم از خودت دور کن مانتو رو توی دستم گذاشت و کیفم رو گرفت و لبخند زد _پوشیدی صدام کن ببینم.‌ مانتو رو ازش گرفتم و وارد اتاق پرو شدم. مانتو رو پوشیدم و تو آینه‌ی بزرگ و قدی اتاق پرو خودم رو نگاه کردم.‌ _غزال پوشیدی؟ آهی کشیدم و شروع به باز کردن دکمه هاش کردم _باز کن ببینمت! این روسری رو هم بگیر تا در رو باز نکنم جاوید بیخیال نمیشه. قفل در رو زدم.‌در رو به اندازه‌ای که فقط خودش بتونه داخل رو ببینه باز کرد و خوشحال روسری سمتم گرفت. _چه بهت میاد! اینم سرت کن. نگاهی به سرتاپام انداخت _دکمه‌هات رو ببند مقنعه‌م رو درآوردم و روسری رو روی سرم انداختم. دست دراز کرد و مانتو مقنعه‌م رو که آویزون کرده بودم رو برداشت _با همینا بیا بیرون. خواستم مانتو رو ازش بگیرم که در رو بست.‌کلافه چادرم رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم. جاویدکنار پدرش ایستاده بود و حرف میزد‌.‌ کلافه و دلخور گفتم _خریدید دیگه، بریم. سپهر گفت _شما برید من حساب می‌کنم میام از خدا خواسته فوری از مغازه بیرون رفتم. جاوید دستم رو گرفت _کجا دُردونه‌ی آقای مجد پوزخند صدا دادی زدم _آره خیلی دردونه‌م‌! _کفش نخریدیم که، کجا می‌ری تازه پدر بزرگ‌وارتون دستور چادر هم دادن. برای اون باید بریم بالا خرید امروز، قراره یه خرید کامل باشه که به میل من نیست. خریدی که توی این چند سال ارزوی من بود و فراتر از آرزو هم رفت. اما هیچ کدوم به دلم نمیشینه. فقط خدا رو شکر که سپهر از همون مغازه‌ که مانتو رو انتخاب کردم دیگه بهمون نرسید و تو هر مغازه بعد از اینکه می‌خواستیم بیرون بیایم برای حساب کردن می‌اومد. جاوید هم مجبورم کرد هر چی که خریدم همون موقع بپوشم.چادر رو هم انتخاب کردم و همرمان سپهر داخل اومد. رو به جاوید گفت _تموم شد؟ _بله بابا سوییچ رو سمت جاوید گرفت _شما بربد تو ماشین منم الان میام بی حرف از مغازه بیرون اومدم. جاوید گفت _یه تشکر ازش می‌کردی! _اگر میخوای همین یه ذره رابطه‌ای که باهات گرفتم خراب نشه تو کار من دخالت نکن _چشم خانم عصبانی پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌417 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد پاساژ شدیم. اینکه سپهر جل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تو ماشین نشستیم و منتظر سپهر موندیم.‌ _خیلی خوشگل شدی. آهی کشیدم و جنس چادرم رو با دو انگشت امتحان کردم. دو سالی بود که نتونسته بودم چادر بخرم و برای اینکه رنگش بور نشه سعی می‌کردم همیشه از جاهای سایه برم و بیام. الان چطور باید خوشحال باشم. مگه خاطرات روزهای تنهایی و بی کسیم‌می‌زاره ماشین تکونی خورد و در عقب آهسته باز شد و صدای سپهر رو شنیدم _آروم بزار _چشم آقا _دستت درد نکنه در بسته شد و جاوید گفت _تو رستوران نه جواب بده نه بی محلی کن.‌چون حرمتت حفظ نمی‌شه _نشستی اینجا مثلا ته دل من رو خالی کنی که برای بابات احترام بخری؟ راه خوبی نیست سمتم چرخید _نه به جان بابا! من با قلق‌های رفتاری بابا آشنام. قبلا هم رفتارش رو تو دفتر رستوران دیدی. اونجا مراعات هیچ کس رو نمی‌کنه... در ماشین باز شد و سپهر پشت فرمون نشست. جاوید گفت _دستت درد نکنه بابا. خیلی زحمت کشیدی سپهر نیم نگاهی از توی آینه بهم انداخت خواستم پوزخند بزنم و بگم که کسی که بعد از بیست و دو سال اومده یه چادر و مانتو برای دخترش خریده بهش نمیگن زحمت کشیدی اما از اخطار‌های جاوید ته دلم خالی شده. نکنه حرفی بزنم و توی رستوران جلوی اون همه آدم بخواد کاری که توی خونه وقتی تنها بودیم رو کرد دوباره تکرار کنه! نفس سنگینی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دادم. _با نازنین تالار دیدید؟ _نه هنوز _دیر میشه ها! _یکم به اختلاف خوردیم. نازنین میگه باغ بگیریم... سپهر تشر مانند گفت _نازنین غلط کرده! جاوید ناراحت گفت _دارم راضیش می‌کنم! _تقصیر من و سعیدِ که سپردیم دست خودتون‌. فردا خودم با عموت می‌ریم یه تالار رو قرار داد می‌بندیم. جاوید دستپاچه گفت _تا فردا خودمون یکی رو انتخاب می‌کنیم سپهر سرش رو بالا داد _بابا خواهش می‌کنم! مطمعنم نازنین قبول نمی‌کنه.‌ قبولم کنه با دلخوریه سپهر کلافه گفت _خیلی خب! فردا صبح همه با هم می‌ریم _آخه بابا... عصبی حرف جاوید رو قطع کرد _بسه جاوید! فردا همه با هم می‌ریم. شش ماهه سپردیم به شما امروز و فردا می‌کنید. الانم که غلط اضافه کرده باغ می‌خواد! جاوید ناراحت سرش رو پایین انداخت و دیگه جواب نداد.‌ مگه باغ چه ایرادی داره! چقدر زورگوعه! خب عروسیِ نازنین دلش می‌خواد تو باغ باشه.‌ پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله بیرون اومد.‌دلخور نگاهم رو ازش گرفتم. _خوبی؟ نگاهم رو به میلاد دادم و حرفی نزدم _رویا، زن یکم نسبت به این مسائل حساس می‌شه. ولی تو داری زیاده روی می‌کنی! نگاهم رو به خاله دادم _وقتی یادم میفته رفته بودید خواستگاریش و علی باهاش تو یه اتاق حرف زده دلم می‌خواد خفه‌ش کنم خاله صدای خنده‌ش رو کنترل کرد.‌ _هر مردی یه روزی میره خواستگاری _خاله تو رو خدا یه کاری کن اقدس خانم صبح بیاد که من نباشم. _از دست تو. باشه می‌گم صبح بیاد تن صداش رو کمی بالا برد _میلاد بیا بریم _مگه دوباره نمیاید؟ _میام ولی میلاد مدرسه داره باید بخوابه.‌جلوی خودش نگو حریفش نمی‌شم‌ ببرمش میلاد غرغر کنون اومد _مامان بزار بمونم دیگه _علی گفت برگردی خونه، صبح برای مدرسه خواب نمونی خاله اسم علی رو آورد تا میلاد برای رفتن و نرفتنش جرئت چونه زدن نداشته باشه. موفق هم شد و بی هیچ اعتراضی همراهمون اومد. وارد حیاط شدیم. خاله گفت _چراغ اشپرخونه چرا روشنه! میلاد گفت _حتما مهشید باز چیزی کم داشته. فکر میکنه پایین بقالیِ خاله تشر مانند گفت _عه! میلاد! به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم و کفشم رو درآوردم و پشت سر خاله داخل رفتم.‌‌ سمت پله ها رفتم‌که صدای خاله مانعم شد _علی جان تویی! _برای خودم چایی ریختم.‌ رویا کجاست؟ لبخند زدم و مسیر رو برگشتم و از کنارخاله به علی نگاه کردم _سلام با دیدنم لبخندش پهن‌تر شد و جواب سلامم رو داد. _برای شما هم بریزم؟ خاله چادرش رو از روی سرش برداشت و به رخت آویز آویزون کرد. _نه مادر بیا بشین خودم میریزم _بالا بدون رویا قلبم می‌گیره روی مبل نشست. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌418 💫کنار تو بودن زیباست💫 تو ماشین نشستیم و منتظر سپهر م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اگر مرتضی جای جاوید بود الان کوتاه نمی‌اومد و با احترام حرف آخر رو خودش می‌زد. آهی کشیدم و پرغصه یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار ناهار دعوتش کردم خونه‌م. چقدر خوش گذشت. با اینکه خیلی هم دور نیست ولی انگار سال‌ها از اون‌روز فاصله گرفتم.‌ این سپهری که من می‌بینم عمرا اجازه‌ی عقد من و مرتضی رو بده. شاید راهی باشه که بتونم بدون اجازه‌ش عقد کنیم. ماشین رو نگهداشت. به اطراف نگاه کردم. اینجا با اون دفتری که اون روز رفتیم فرق می‌کنه. پیاده شدیم و نگاهم سمت ساختمان بزرگ و چند طبقه‌ای رفت که سپهر سمتش قدم برمی‌داشت. اهسته به جاوید گفتم _اینجا رستورانه؟ _آره. سه طبقه‌ش رستورانِ یه طبقه‌ش آشپزخونه طبقه‌ی اخر هم دفتر مدیر و حسابدار و اینا کمی بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت _بیرونش دهنت رو باز نگه داشته توش رو ببینی غش می‌کنی شروع به خندیدن کرد.‌ فوری لب هام‌رو روی هم گذاشتم و نگاه چپ‌چپ کوتاهی بهش انداختم _فقط ببین من چه گیری افتادم بین شما. هی بابا چپ‌چپ نگاهم می‌کنه هی تو.‌ از لحنش خنده‌م گرفت اما خودم رو کنترل کردم و جاوید ادامه داد _دیدی گفتم تیر و ترکش رفتار تو به من می‌خوره! فردا صبح با نازنین داستان دارم. الان بهش بگم‌ اونم لج بازی‌هاش شروع می‌شه _نارنین انگار دوستت نداره! با تعجب و کمی دلخور گفت _چرا این رو می‌گی؟! _چون خودم حس عشق و دوست داشتن رو تجربه کردم. وقتی یکی رو دوست داری هر چی اون بگه قبول می‌کنی. این حرف من رو به خاطراتم با مرتضی برد "می‌دونی به چی فکر می‌کردم؟ اول باید اینجا رو کابینت کنیم. بعد فرش و یخچال و تلوزیون رو عوض کنیم _اول کاری همینا خوب نیست؟ حالا بعدا می‌خریم _خیلی وسایل لازم داریم. اینا رو می‌گیریم بقیه‌ش رو به مرور می‌خریم. ناراحت با برنج توی بشقابم بازی کردم _ببخشید که من جهیزیه ندارم _این چه حرفیه! پس الان منم باید معذرت بخوام که خونه ندارم؟ _نه منظورم این نیست..." _یعنی تو هر چی مرتضی می‌گه قبول می‌کنی!؟ بهت نمیاد _بله. چون واقعا دوستش داشتم. نیم‌نگاهی بهش انداختم _یه جوری قبافه می‌گیری هر کی ندونه میگه چقدر ضعیفه. دیروز نشون دادی بلدی چیکار کنی. اخرشم زنگ زد گریه کرد که ببخشیش سپهر پله های پهن ورودی رو بالا رفت و روی بالاترین پله ایستاد و نگاهمون کرد جاوید با حرفم جوری توی هم رفته که پشیمون شدن چرا گفتم پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌419 💫کنار تو بودن زیباست💫 اگر مرتضی جای جاوید بود الان ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد رستوران شدیم.‌ از دیدن اون همه تجمل دهنم باز موند. صندلی های سفید و طلایی و لوسترهای بزرگ و زیبا. کارکنان با لباس های شیک. یاد مغازه‌ی مرتضی افتادم و غم تمام وجودم رو گرفت. صندلی های پلاستیکی قرمز که با نوار قزمز دور یخچال ست شده. دریچه‌ی کولری که برای اینکه بیشتر خنک کنه برداشته بودنش و شماره‌ای که روی هر میزش گذاشته بود. اینا کجا و مرتضی کجا! بغضم رو پس زدم و با صدای سپهر نگاهم رو بهش دادم _می‌شینی یا می‌خوای جاوید اطراف رو بهت نشون بده. انقدر غصه دار و درمونده شدم که نمی‌دونم باید چی بگم. و فقط نگاهش کردم. جاوید گفت _من نشونش می‌دم بابا. شما به کارتون برسید.‌ _حسابداری بالا هم بیارش این رفتارم رو از سر لج کردنم دید نگاه چپ‌چپش رو ازم برداشت و سمت آسانسور رفت. _بس کن دیگه غزال! رفتارت دیگه داره از حد می‌گذرونه نگاهم رو توی رستوران چرخوندم و سرم سنگین‌شد. هر چی می‌گذره پیش سپهر، از مرتضی دور تر می‌شم _بیا بریم بالا _نمی‌خوام ببینم. همین‌جا می‌شینم روی اولین صندلی نشستم. آرزوی مرتضی داشتن یه سالن عذا خوری بود. چقدر دنیای ما کوچیک بوده و خودمون خبر نداشتیم. _اینجا نشین‌. سالن مهمون‌های خاص اون‌طرفه سوالی و درمونده نگاهش کردم _پاشو بیا نشونت بدم.‌ ایستادم و همراهش رفتم. اینا مهمون‌های خاصشون سالن جدا دارن و مرتضی کلا سه تا میز و صندلی پلاستیکی داره. نگاهم سمت میزی رفت. زنگ کوچیکی روی هر میز بود تا موقع سفارش ازش استفاده کنن. از ناراحتی احساس ضعف کردم و سرم گیج رفت و جاوید فوری زیر بازوم رو گرفت _خوبی؟ خودم رو جمع و جور کردم _خوبم.‌ _خسته شدی. بیا بریم‌ بالا یکم استراحت کن بعدا نشونت می‌دم اصلا دلم نمی‌خواد هیچ کجای این رستوران رو ببینم. سمت آسانسور رفتیم که مردی از پشت سر با صدای خیلی ارومی جاوید رو صدا کرد. _آقا جاوید... هر دو برگشتیم مرد با عجله جلو اومد و نگاهش رو به من داد _سلام خانم. خوش آمدید _سلام. ممنون _چی شده؟ رو به جاوید گفت _اقای مجد یکم عصبی بودن نتونستم بهشون بگم. مثل اینکه آقا شهاب سر اون قرار دادی که دیروز نوشته شده تو دفتر یه مشکلی ایجاد کرده. اقا سروش هم نیست. آقا بهرام گفت شما برید دفتر _چی‌کار کرده؟! مرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت _دعوا کردن. انگار زد و خورد هم داشتن _بگو خواهرم رو ببرم بالا الان میام چشمی گفت و رفت‌ سوار اسانسور شدیم. _غزال جان تو برو من الان میام. به بابا هم‌نگو چی شده _من اصلا با اون حرف میزنم که تو نگرانی!؟ در آسانسور باز شد و به روبرو اشاره کرد. _برو اتاق وسطیه. زود میام با اینکه به این تنهایی نیاز دارم ولی احساس غریبی دارم‌که اذیتم می‌کنه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂