بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت292 💫کنار تو بودن زیباست💫 نیمنگاهی به مرتضی انداختم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت293
💫کنار تو بودن زیباست💫
بحث باهاش بیفایده است هرچی بگم نخر کار خودش رو میکنه تجربه ثابت کرده مرتضی اول و آخر تصمیمی رو اجرایی میکنه که خودش گرفته
با حرص در ماشین رو باز کردم و نشستم قطعاً انتظاری که بعد از خرید این گوشی داره جواب بلهای هست که باید بهش بدم.
من با مهدیه درد دل کردم مهدیه همه رو گذاشته کف دست برادرش واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم با مشمایی که دستش بود از مغازه بیرون و سمت ماشین اومد سوئیچ رو روی داشبورد گذاشتم تا کوچکترین حرفی باهاش نزنم.
سوار ماشین شد گوشی رو روی پام گذاشت و سوئیچ رو برداشت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
هنوز از مغازه دور نشده بودیم که صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو بیرون آوردم و با دیدن اسم امیرعلی کلافه خواستم گوشی رو ساکت کنم که مرتضی گفت
_ جوابش رو بده دیگه! حتما بدبخت کار واجب داره.
نیم نگاهی بهش انداختم اگر جواب ندم شاید باعث شکش بشم. تماس رو وصل کردم تا میتونستم صدای گوشی رو پایین آوردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_ الو سلام
تشرمانند گفت
_سلام. من صد بار زنگ میزنم رد میزنی! شاید یه کار واجب باهات دارم
_ خب چیکار داری! الان بگو.
_غزال چک رو میخواهی چیکار کنی! منم دستمبستهست.از هر کی بگیرم بابام با خبر میشه. انقدر این در و اون در زدم به این و اون گفتم تونستم پنج تومن دیگه جور کنم. اما مبلغتون خیلی بالاست. اگر با بابام مشکلی پیدا نکرده بودم الان میتونستم از حساب بردارم ولی بابا هم به خاطر حرفهایی که زدم اختیار برداشت رو ازم گرفته
تازه اگرم اجازه ش رو داشتم این پول رو همینجوری نمیداد و میخواست یه روزی پس بگیره یا حساب و کتابش رو ازم بکشه. چیکار کردید شما؟
_من الان جایی هستم بزار برسم خونه خودم باهات تماس میگیرم.
_ یادت میره.دارم از استرس میمیرم اگر تا روز چک، پول رو جور نکنید اون مرده که من دیدم شوخی با هیچکس نداره میاد میبرت کلانتری. بعد اون موقع پای بابام وسط کشیده میشه. اون موقع اگر مرتضی بفهمه کار خودت سختتر میشه. این تا اول مردادی که وقت گرفتی، اگر بابا بفهمه که پات به کلانتری باز شده تبدیل میشه به فردای روز کلانتری اون موقع همه چیز به هم میریزه!
_نمیریزه...
_ چه جوری غزال...
عصبی گفتم
_ ببین امیرعلی! وقتی دارم...
اصلاً حواسم نبود! دلم نمیخواست جلوی مرتضی اسمی از امیرعلی بیارم مرتضی هم از شنیدن اسم امیرعلی چینی گوشهس چشمش افتاد و اخمش غلیظتر شد. دیگه کار رو خراب کردم و همش تقصیر امیرعلیِ
دلخور گفتم
_ وقتی جوابت رو نمیدم یعنی یه کاری دارم که نمی تونم. تو نگران نباش اون درست شده است.
_ مطمئنی!
_ بله مطمئنم. کاری نداری؟
رسیدی خونه بهم زنگ بزن. کامل بهم بگو چه جوری جمع شده
_ اگر تو اجازه بدی برسم خونه چشم اما با این گیری که دادی و ادامه میدی مطمئن باش که شر بزرگتر برام درست میکنی
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم
بلافاصله گفت
_چی درست شده؟
ای خدا از پس سوال جوابهای مرتضی بر نمیام اصلاً الان حوصلش رو ندارم
_چیز مهمی نیست
عصبی گفت
_ تو چه سَر و سِری با امیرعلی داری که بهت زنگ میزنه؟ که نمیتونی جلوی من جوابش رو بدی؟! مگه نگفتی دوسش نداری! برای چی بهت زنگ میزنه! برای چی باهاش قرار میذاری؟!
_پسر داییمه زنگ زده حرف بزنه فقط همین
نگاهت چپ چپی بهم انداخت و به روبرو خیره شد الان باید کاری بکنم تا از این قیافه در بیاد وگرنه برسیم خونه پدرم رو در میاره
دستهای لرزونم رو سمت مشمای گوشیِ روی پام بردم و برش داشتم از داخل مشما بیرونش آوردم نیم نگاهی که مرتضی پشت فرمون به دستم انداخت اولین زنگ رو برای اینکه موفق شدم به صدا درآورد. لبخندی زدم و نگاهی به جعبه انداختم
_ دستت درد نکنه. دلم نمیخواست تو این اوضاع به خاطر من خودت رو توی زحمت بندازی.
اخم وسط ابروهاش کمرنگ شد لبخند کمرنگتری روی لبهاش نشست و این یعنی موفق شدم تا آرومش کنم
_چه زحمتی!
خدایا من رو ببخش. قصد بازی کردن با احساس مرتضی رو ندارم ولی برای حفظ امنیت و آرامش جانی مجبورم که اینطور وانمود کنم اگر تو شرایط دیگهای بود گوشی رو روی صندلی ماشین میذاشتم و میرفتم..که فکر نکنه با یه گوشی میتونه بله رو از من بخره
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت294
💫کنار تو بودن زیباست💫
همین که تونستم اخم رو از پیشونیش کمرنگ کنم برام جای شکر داره.
ماشین رو نگهداشت و هر دو پیاده شدیم. در رو باز کرد و مثل همیشه خودش رو کنارکشید تا اول من وارد بشم.
با دیدن کفش مهدیه نفس سنگینم رو بیرون دادم. دوباره اومده تا با حرف هاش کلافهم کنه. اگر مرتضی نبود مستقیم میرفتیم بالا.
کفشم رو درآوردم و قبل از اینکه وارد بشم در خونه باز شد و مهدیه مضطرب نگاهش بین من و برادرش که وسط حیاط بود جابجا شد.
_غزال بدبخت شدیم. مریم با امیرعلی رفته بیرون هنوز نیومده. هیچ کدومم گوشی هاشون رو جواب نمیدن!
یعنی امیرعلی جلوی اون کلهپوک حرف از چک زده!
خودم رو بهش رسوندم و آهسته گفتم
_من الان با امیرعلی حرف زدم!
رنگ التماس تو چشمهام ظاهر شد
_جوابت رو میده تو رو خدا یه زنگ بهش بزن بگو هر جا هستن دیگه برگردن
مرتضی با صدای گرفته گفت
_سلام
نگاه هر دومون سمتش رفت و مهدیه با لبخند جواب برادرش رو داد
_اینجا چرا وایستادید برید تو دیگه!
هر دو بی هیچ حرفی وارد شدیم. نگاه خاله هم مضطرب بود. با دیدنم بعد از چند روز لبخند بی جونی زد و جواب سلامم رو داد
_دختر تو نمیگی من دلم برات تنگ میشه!چند روزه پایین نمیای؟
نرگس طلبکار گفت
_شاید ما پایین میخوریمش
مهدیه لبش رو به دندون گرفت و با چشم ابرو مرتضی رو به نرگس نشون داد و ازش خواست بهتر حرف بزنه. لبخند اجباری زدم تا اوضاع از دستم خارج نشه
_درس دارم خاله. ببخشید یه مدت دیگه تموم میشه همهش میام پیشتون
نگاه چپچپ مرتضی روی نرگس ثابت موند. خاله آهی کشید
_تا درست تموم شه میشه اول مرداد
صدای عصبی مرتضی باعث شد تا نگاه همه رو سمت خودش بکشونه.
_نرگس تو مگه درس نداری که نشستی بین بزرگترا!
مرتضی از اول مردادی ناراحت شد که من قولش رو به دایی دادم و سر نرگس خالی کرد. هر چند که بدم نیومد. این نرگس باید درست و حسابی نشونده بشه سر جاش
اصلا انتظار این رفتار رو از برادرش نداشت و با بغض گفت
_من که درس ندارم!
مرتضی عصبی تر گفت
_چرا نداری! مگه آخر سال نیست؟ دو هفتهی دیگه امتحانات شروع میشه
نرگس خواست جواب بده که مهدیه فوری جلو رفت و نرگس رو بلند کرد و همزمان که سمت اتاق میبرد گفت
_راست میگه دیگه برو تو اتاق درس بخون
مثل همیشه نرگس رو از جمع دور کرد تا با جواب دادن هاش کار رو خراب تر نکنه.
تو اتاق فرستادش و در رو بست. مرتضی گفت
_مریم یه چایی بیار
با اینکه به من ربط نداره ولی دلم پایین ریخت. مهدیه با عجله سمت آشپزخونه اومد
_الان خودم برات میریزم
انقدر هول کرد که مرتضی پرسید
_مگه مریم نیست
جایی نشسته که دیگه دیدی روی مهدیه نداره. مهدیه درمونده نگاهم کرد و گفت
_رفته رُب بخره
_من که تازه خریدم!
مهدیه بی صدا رو به من لب زد
_چیکار کنم؟
_صد بار گفتم کم و کسر خونه رو لیست کنید بدید بهم خرید کنم که وقت و بی وقت اسیر بقالی نباشید
مهدیه با سینی چایی از جلوم رد شد و آهسته گفت
_فقط تو میتونی. تو رو خدا یه کاری کن
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت294 💫کنار تو بودن زیباست💫 همین که تونستم اخم رو از پیشون
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت295
💫کنار تو بودن زیباست💫
سینی چایی رو جلوی مرتضی گذاشت. من الان هر کاری بکنم دوباره مرتضی دچار سو تفاهم میشه ولی به خاطر شرایط مهدیه چارهای ندارم. با اینکه دلممیخواد مریم به خاطر بلایی که سرم آورده حسابی تنبیه بشه جلو رفتم و گفتم
_مرتضی این گوشی من رو راه میندازی؟
جوری نگاهم کرد که معنیش رو نفهمیدم. شاید میخواد بگه تو که جوابت نه هست چرا داری با من بازی میکنی. شایدم میگه تو که گوشی نمیخواستی
دستش رو سمتم دراز کرد
_بده راهش بندازم. اون یکی گوشیت رو هم بده سیم کارتت رو بندازم توی این
کنارش نشستم و گوشی رو جلوش گذاشتم.دست توی کیفم کردم و گوشی رو بیرون آوردم. اول خاموشش کردم تا اگر پیامی برام اومده نخونه. پشتش رو باز کردم و با دیدن سیم کارتم گفت
_این که به این نمیخوره!
سوالی نگاهش کردم و ادامه داد
_باید سیم کارتت رو بدیم کوچیک کنه.
دست دراز کرد و خواست گوشی رو بگیره. فقط همین مونده گوشیم رو بدم دستش. هیچ پیامی توش نیست اما اگر موسوی بخواد پیام بده یا نسیم حرفی از کار و مزون بزنه، کارم درمیاد.
_خب بزار فردا خودم میبرم.اخه من گوشیم رو لازم دارم.
گوشی جدید رو جلوم گذاشت
_پس فردا برات راه میندازم. بی سیمکارت نمیشه
لبخند رو لب های مهدیه طوریه که انگار موفق شدم و به هدفش رسید
_چاییت رو بخور عزیزم. از دهن افتاد
این عزیزم گفتن های مهدیه به مرتضی همیشه یه حس مثل غبطه خوردن رو بهم میده. که ای کاش منم خواهر یا برادر داشتم.
مرتضی لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد. خاله گفت
_پیش پای شما یکی زنگ زد خونه هر چی گفتم الو جواب نداد
مرتضی قندی از قندون برداشت و توی دهنش گذاشت.
_حتما اشتباه گرفته
_هر چی گفتم الو جواب نداد. فقط گوش میکرد
مهدیه گفت
_صفحهی نمایشگر گوشی خونه خرابِ به حامد میگم یه نگاه بهش بندازه اگر قابل تعمیر نیست یه گوشی جدید برای خونه بگیریم. اینجوری یکی زنگ میزنه شمارهش میفته
در اتاقی که نرگس توش بود بی هوا باز شد. با غیظ بیرون اومد. طرز بیرون اومدنش اخم مرتضی رو سرجاش برگردوند. عصبی گفت
_چته!
نرگس عصبی با بغض گفت
_من هیچیم نیست ولی زورم میاد به خاطر مریم بندازینم تو اتاق
_چه ربطی به مریم داره. بی تربیتی مهدیه پرتت کرد تو اتاق که خودت رو به کتک خوردن نندازی.
_نخیر...
مهدیه نگرانگفت
_نرگس ببند دهنت رو!
_نمیخوام.
نگاهش رو به مرتضی داد
_ مریم با امیرعلی دوست شده قراره ازدواج گذاشتن رفتن بیرون میخوان تو نفهمی من رو انداختن تو اتاق
نگاه پراحتیاط همه به مرتضی، که سوالی و با تعجب به مهدیه خیره بود،افتاد
مثل اینکه همه منتظر کتک خوردن مریمن😂
پارت بعدی اینجاست. برید پستهای ۸ ابان😋
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بالای سر میلاد نشستم و تکون ریزی به بازوش دادم آهسته گفتم
_میلاد...
_هوم
_بلند شو باید بری مدرسه
_مامان نیست نمیرم
به راه پله نگاه کردم و آهسته تر گفتم
_نمیشه نری. علی میخواد ببرت.
اسم علی رو که شنید زیر گفت
_اَه
سرجاش نشست
_خاله نیست ازت دفاع کنه. علی هم از دستت ناراحت و عصبیه یه کاری نکن که پشیمون بشی
_باشه
_لباسهات رو گذاشتم رو مبل. برو دست و صورتت رو بشور بیا بپوش
صدای زنگ گوشیم بلند شد
_تو هم میری؟
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم.
_دارم میرم دانشگاه
تماس دایی رو وصل کردم
_سلام دایی
_سلام جلوی درم. بیا
_اومدم
تماس رو قطع کردم.ایستادم و سمت در رفتم.
_ناهار میای؟
_اره
_بریم پیتزا بخوریم؟
با لبخند نگاهش کردم
_بهت مزه دادهها! امروز خودم برات درست میکنم. سر راه وسایلش رو میگیرم. خداحافظ
از خونه بیرون رفتم و در رو بستم. وارد کوچه شدم.
دایی پشت فرمون ماشین داره با گوشیش حرف میزنه.جلو رفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم
_آب ریخته رو نمیشه جمع کرد
_قرار هم نیست تموم کنیم.
نیمنگاهی به من انداخت
_بعدا با هم حرف میزنیم. کاری نداری؟
_خداحافظ
از قطع تماس که مطمعن شدم در ماشین رو بستم
_سلام
_سلام خوبی؟ چه خبر
_خوبم. خبر همون رضا رو که میدونی
_باز چی کار کرده این زن ذلیل؟
_کاری نکرده. مگه نمیدونی؟ از بالای پله ها پرت شد پایین پاش شکسته جمجمهش هم اسیب دیده.
با تعجب و نگران گفت
_عه! الان کجاست؟
_بیمارستان
_چرا به من نگفتید؟!
_فکر کردم علی بهت گفته!
_نه!
نگید کمه که تمام وقتم رو برای غزال میزارم🙈 ان شاءالله غزال تموم شه تمرکزم بیشتر میشه بیشتر تایپ میکنم❤️
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت296
💫کنار تو بودن زیباست💫
کمکم رنگ نگاهش طلبکار شد و رو به مادرش عصبی گفت
_مریم کجاست مامان؟!
خاله دست و پاش رو گم کرد
_نمیدونم مادر. گفت میرم رب بخرم
مرتضی نگاهش رو به مهدیه داد و خواست حرفی بزنه که صدای آیفون بلند شد
مهدیه خواست بایسته که مرتضی زودتر دست به کار شد و گوشی آیفن رو برداشت. چند لحظه سکوت کرد و گفت
_کدوم قبرستونی بودی تو!
گوشی رو سر جاش کوبید نتونست درست سر جاش بزاره گوشی توی هوا از سیمش معلق موند با قدمهای بلند سمت در رفت.
مهدیه گفت
_مرتضی یه لحظه صبر کن...
خاله نگاهش رو به نرگس داد مضطرب و عصبی گفت
_من اگر فلفل نریختم توی دهنتو!
مهدیه با چشمهای اشکی رو به من که هاج و واج مونده بودم گفت
_غزال فقط حرف تو رو گوش میکنه. تو رو خدا برو نزار دست روش بلند کنه
بی اختیار سمت در رفتم. من خودم کتک خور مرتضام. چطور انتظار داره بتونم جلوش رو بگیرم.
توی چهارچوب درِ راهرو رو به حیاط ایستادم.
امیرعلی سربزیر جلو ایستاده بود و مریم پشتش پناه گرفته بود. مرتضی وسط حیاط رو به هردوشون ایستاده بود و صورتش رو نمیدیم
مهدیه آروم گفت
_الان هر چی حرمت توی این خونه هست شکسته میشه! غرال برو یه چیزی بگو
تو چشمهاش زل زدم و آهسته گفتم
_چرا هی میگی تو میتونی! مگه همین مرتضی نبود به خاطر آوردن مشتری برای خونهی خودم...
_اون موقع فرق میکرد. الان دوستت داره
این حرف مهدیه مثل آوار روی سرم خراب شد
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_برو دیگه
بی اختیار کفشم رو پوشیدم و چند قدمی بهشون نزدیک شدم. مرتضی ناباور و عصبی گفت
_خیلی بیغیرتی!
امیرعلی جدی اما محجوب و آهسته گفت
_یکی رو دوست داشته باشی بی غیرتیه!
نیمنگاهی به من کرد و منظورش رو با این نگاه به مرتضی رسوند.
مرتضی بدون اینکه از خشمش کم بشه گفت
_برو بیرون.
نگاه پر از تهدیدش رو به مریم داد
_آدم باید خرابی خونه رو از تو خونه درست کنه نه از تو کوچه. درستت میکنم
قدمی سمتشون برداشت که مهدیه هولم داد
_برو یه حرفی بزن
با عجله رفتم و روبروی مرتضی ایستادم. از ترس گریهم گرفته
_چیکارشون داری! همدیگرو دوست دارن. دایی با تصمیم غلطی که گرفته و روش پافشاری میکنه راه درست رو به روی همه بسته. تو نشو دایی!
جوری عصبی با چشم قرمز تو چشمهام زل زد که زیر نگاهش کم آوردم و درمونده گفتم
_مریم کار اشتباهی کرده صبر کن امیرعلی بره بشین باهاش حرف بزن. ولی به خدا چاره ندارن.
زیر لب گفت
_بگو این بره
انگار موفق شدم. چشمم به خاله افتاد. نفس نفس زنون خودش رو به در رسونده
_باشه. تو آروم باش الان میگم بره.
نگاه ازم برداشت و پشت به در ایستاد. سمت امیرعلی و مریم چرخیدم و جلو رفتم. آهسته گفتم
_تو برو.الان اینجا نباشی بهتره
_برممریم رو اذیت نکنه!
نگاهم رو به مریمدادماز ترس رنگش کلا پریده
_مهدیه هست نمیزاره کاری کنه. برو
سرش رو پایین انداخت. رو به مریم خداحافظی گفت و بیرونرفت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت297
💫کنار تو بودن زیباست💫
مهدیه جلو اومد و دست مریم رو گرفت. آهسته گفت
_صد بار بهت گفتم نرو. گفتم اگر مرتضی بفهمه پوستت رو میکنه به جای حرف گوش کردن غزال رو پر کردی که بیاد بگه گناه دارن
دستش رو کشید
_بیا برو تو تا شر بعدی درست نشده
آهسته از گوشهی حیاط رد شد. مرتضی که تا الان پشتش به ما بود برگشت و خیره به مریم که از ترس نگاه برادرش دیگه راه نمیرفت و سر جاش ایستاده بود، موند.
_انقدر سرخود شدی که پا شدی با این رفتی بیرون؟! تو کس و کار نداری ؟
خاله نگران بیرون اومد
_دعوا نکنید!
مهدیه درمونده تن صداش رو پایین آورد
_مرتضی آبروریزی نکن. صدات میره بیرون
بی اهمیت به حرف خواهر و ترس مادرش به روبروش اشاره کرد
_مریم بیا اینجا
مریم با ترس به مهدیه نگاه کرد که مرتضی بدون رعایت آبرویی که مهدیه ازش گفت فریاد زد
_بیا اینجا گفتم!
من به جای مریم ترسیدم. با قدمهای کوتاه سمت برادرش رفت مهدیه گفت
_مرتضی تو اگر...
نگاه پر از تهدیدش رو به مهدیه داد
_حق دخالت نداری
مهدیه ملتمس گفت
_غزال تو یه کاری بکن
برای من که ضرب دست مرتضی رو چشیدم الان دخالت کردن حکم مرگ رو داره!
مریم تو یک قدمی مرتضی ایستاد و مرتضی بدون معطلی دستش رو بالا برد و محکم توی صورت خواهرش زد.
صدای جیغ مریم و گریهی مهدیه و یا فاطمهالزهرا گفتن خاله بلند شد و من بهت زده فقط نگاهشون میکردم. وای از اون روزی که مریم دهن باز کنه و حرفی از محمد بزنه.
مریم دستش رو روی صورتش گذاشت و با گریه قدمی به عقب برداشت و گفت
_به خدا خواستگاری کرده.
مرتضی تقریبا فریاد کشید
_پس منِ بی غیرت اینجا چیکارم!
مهدیه که انگار دیگه بیشتر دلش برای برادرش شور میزنه تا خواهرش سمت مرتضی رفت و دستش رو گرفت
_الهی دورت بگردم. اینجوری نکن
با صورت سرخ و عصبی تر از قبل گفت
_مهدیه تو از کی میدونستی؟
مهدیه سکوت کرد و نگاهش رو به مادرش داد
_مامان تو هم میدونستی!
ناباور نگاهش رو به مهدیه داد
_من از صبح تا شب مثل سگ دارم جون میکنم این میشه نتیجهی کار! خواستگاری کنه و من بی خبر باشم!
مهدیه گفت
_از کی خواستگاری کرده؟! منم تازه فهمیدم. بهش هم گفتم نکنه ولی گوش نکرد. بهمامان هم نگفتن.حتما از خودش خواستگاری کرده. تو رو خدا بریم خونه.
مرتضی عصبی سمت مریم قدم برداشت
_آره! از خودت خواستگاری کرده؟!
مریم به سیم اخر زد و گفت
_به تو بگه که اینجوری کنی؟ به مامان بگه که بزاره کف دست دایی؟ به کی بگه مرتضی! دختر عمهشم اومد گفت منم قبول کردم
مرتضی از شدت عصبانیت با هر نفسش قفسهی سینهش بالا و پایین میشد.
_تو بیجا کردی با اون. این غزال بیست ساله با ماست. خواستمش به تو مهدیه گفتم پا پیش بزارید. با اینکه غزال به حرفم گوش میکنه و هر جا بگم میاد ولی تو خودم ندیدم برم جلو حرف بزنم. بعد شما دو تایی تصمیم گرفتید!
نیم نگاهی به خاله که متعجب نگاهمون میکرد انداختم. فقط خاله نمیدونست که الان فهمید. مریم گفت
_امیرعلی گیر افتاده. دایی پیله کرده بهش. غزال هم بی کس و کاره وگرنه تو هم الان گیر بابا و ننهش بودی
با چشمهای گرد به مریم نگاه کردم. به من گفت بی کس و کار!
مرتضی ناباور از این حرف مریم گفت
_حرف دهنت رو بفهم مریم! پس ما کی هستیم!
سمتش هجوم برد و با چشمهای اشکی به زمین خیره شدم. لعنت به تو خانوادهت سپهر
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت298
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای جیغ و گریه ی مریم و مهدیه و التماس های خاله رو میشنوم اما انقدردلم شکسته حتی دوست ندارم سر بلند کنم.
مریم چیزی رو به روم آورد که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم کسی بگه. اتفاقی که خودم توش بی تقصیرم و روزها احساسش کردم. تمام تلاشم این بود قوی باشم و اینخلاء رو توی زندگیم نمایان نکنم
آره من بی کس و کارم و همهش تقصیر یه پدر بی فکره که نمیدونم الان چی میخواد جواب خدا رو بده.
دل شکستهی من، تاوان کدوم گناهه که اینجوری باید بسوزم.
مهدیه با فریاد گفت
_مرتضی بسه!
صدای مرتضی رو شنیدم
_جمعش کن ببرش خونه
مریم جز گریه حرفی نمیزنه
_اقا مرتضی بابا بهت گفت این دو تا دختر دست امانت. این رسم امانت داریه! ببین چیکارش کردی
_مهدیه برش دار ببرش خونه اعصاب ندارم سربسرم نذار.
تن صداش رو بالا برد
_مریم از این به بعد وقتی خواستی گنده تر از دهنت حرف بزنی و رفتار کنی یاد این لحظه ها بیفت
دیگه دلم نمیخواد توی این خونه بمونم. سمت در مسیرم رو کج کردم که مرتضی با عجله روبروم ایستاد. درمونده گفت
_کجا؟
لب هام رو بهم فشار دادم تا جلوش اشک نریزم اما انگار سیلی تو چشم هام راه افتاده که هیچ سدی نگهدارش نیست.
_برو کنار مرتضی. میخوام برم
_کجا؟ بگو خودم میبرمت
بدون اینکه دستم رو جلوی صورتم بگیرم شروع به گریه کردم. برای اولین بار مرتضی هقهق گریهم رو دید.
_اینجوری گریه نکن! به قرآن کم میارم اشکت رو میبینم.غلط کرد. چرت گفت. مگه من مُردم که تو بی کس و کار بشی. به مولا قسم چه جوابت بله باشه چه نباشه تا آخرین روزی که عمر دارم نوکرتم. بگو الان چیکار کنم که آروم بشی
_برو کنار بزار برم.
_اون که نمیشه.ولی بگو کجا ببرمت. خودم میبرم. میخوای بریم بهشت زهرا؟
درمونده از سماجتش اشک ریختم
_هان... اصلا میخوای بریم شاه عبدالعظیم؟ ماشین دستمه تو فقط بگو.
صدای گریهم رو رها کردم هم برای دل شکستهم هم برای دو راهی که مرتضی با سماجت خواستنش توی دلم داره ایجاد میکنه
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت116
🍀منتهای عشق💞
تچی کرد و گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت
_دایی پارک کن بعد زنگ بزن!
سرش رو بالا داد
_حواسم هست. هیچی نمیشه
_الو سلام آبجی! رضا چطوره؟
_من نمی دونستم! الان رویا گفت.
_مرخصی میگیرم میام بیمارستان
_باشه. یه لحظه گوشی
گوشی رو سمتم گرفت
گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_سلام خاله
با صدای گرفته که احتمالا به خاطر بیخوابی دیشب هست گفت
_سلام الهی دورت بگردم. ببخشید که همهی زحمتا افتاده گردنت
_خواهش میکنم. رضا چطوره؟
_خوبه. خدا رو شکر. به خاطر داروی بیهوشی، از دیشب تا الان خوابه. بیدار میشه میگه آب و دوباره میخوابه. میلاد چطوره؟
_از میلاد خیالتون راحت باشه.دیشب درسش رو خوند خوابید علی هم قراره ببرش مدرسه
_رویا جان میتونی فردا یکم سوپ بزاری. رضا رو آوردم بخوره؟
_اره. فردا کلاس ندارم. ولی مهشید ناراحت نشه
_نمیشه چون بیمارستانه، نیست که بپزه
_چشم خاله جان. میزارم
_دستت درد نکنه. کاری نداری؟
_نه. رضا بیدار شد بهش سلام برسون. خداحافظ
تماس رو قطع کردن و دایی فوری گوشی رو ازم گرفت و کمی انگشتش رو روش تکون داد و کنار گوشش گذاشت.
_دایی به کشتنمون ندی! پشت فرمون همه کار میکنی.
_الو سحر...
_یه کاری برام پیش اومده ظهر نمیتونم بیام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
عصبی گفت
_الان چته! میفهمی کار برام پیش اومده؟!
کلافه گفت
_هر جور دوست داری فکر کن.
تاکیدی ادامه داد
_الویت من تا قبل از اون غلطی که کردی تو و زندگیمون بود اما الان دارم بهش فکر میکنم. ببینم بازم میتونی الویتم باشی یا نه. ارزشش رو دلری یا نه. از تو دیگه برای من زن و همسر در میاد یا نه.
_میخوام بدونم پدر و مادرت وقتی بفهمن چه عکس العملی جز شرمندگی کارت دارن
_بنداز برای فردا. اینم بدون اوضاع هیچی تغییر نکرده
بی خداحافظی تماس رو قطع کرد
سحر چیکار کرده که دایی انقدر بد باهاش حرف میزنه!
_دایی؟
_هیچی نگو رویا. هیچی نگو که دق و دلی اینم سر تو خالی میکنم
دلخور از لحنش نگاهم رو ازش گرفتم. جلوی در دانشگاه نگهداشت.
_دستت درد نکنه.
دستگیرهی در رو کشیدم
_خداحافظ
_ظهر علی میاد دنبالت. خداحافظ
در رو بستم و از ماشین فاصله گرفتم. تک بوقی زد و رفت.
شاید بهتر باشه از وضع خراب زندگیش به خاله بگم.
خدا رو شکر شقایق باهام قهر کرد از دستش راحت شدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم. انتظار یکساله برای ورود به دانشگاه باعث شده تا علاقهم به درس و دانشگاه بیشتر بشه.
کلاسم تموم شد. از کلاس بیرون رفتم و شمارهی علی رو گرفتم
_جانم عزیزم
نوع جواب دادنش بهم انرژی داد
_سلام.کجایی؟
_منتظر تو، توی ماشین
لبخندم کش اومد
_اومدم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت298 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای جیغ و گریه ی مریم و مهدیه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت299
💫کنار تو بودن زیباست💫
درمونده به دیوار تکیه دادم.مرتضی ناراحت رو به خونه گفت
_مهدیه...
مهدیه دلخور بیرون اومد و طلبکار گفت
_بله! آبرومون رو بردی. همهی همسایه ها شنیدن.
مرتضی بی اهمیت به حرف مهدیه گفت
_کمککن غزال بره بالا
_امر دیگهای!
مرتضی تن صداش رو پایین آورد
_من حالا حالاهابا مریم کار دادم. حق اون امیرعلی رو هم میزارم کف دستش. به دایی میگم چه غلطی کرده
_اره بگو.
اشاره ای به من کرد و ادامه داد
_ که بیاد زودتر این دو تا رو بشونه سر سفرهی...
مرتضی طلبکار گفت
_چی میگه تو! اصلا مگه خودت زنگ نزدی گفتی باید یه درس درست و حسابی به مریم بدی!؟ الان چته؟
مهدیه حق به جانب گفت
_من اینجوری گفتم مرتضی! همون یه سیلی بسش بود.
_الان من از تو طلبکارم! چرا نگفتی داره چیکار میکنه
_چون خودم بلد بودم درستش کنم. اگر نرگس دهن لقی نمیکرددرستش میکردم.
_یعنی اگر نرگس نمیگفت حالا حالا مثل یه احمق باید بینتون میموندم؟
نگاه پر از خشمش رو آرومکرد و رو به من گفت
_تو هم میدونستی!؟
تکیهم رو از دیوار برداشتم تو چشمهاش زل زدم و بی حال لب زدم
_ولم کن
بیرونکه نمیزاره برم. برم خونه خودم تا به منگیر نداده
آهسته گفت
_کمکش کن دیگه!
مهدیه زیر بازوم رو گرفت
_غزال مریم یه چرتی گفت به دل نگیر!
_مریم واقعیت رو گفت. الانم ممنون میشم بزاری خودم برم بالا
بازوم رو رها کرد
_من ازت معذرت میخوام.ولی حقیقت رو نگفت. ما همه همدیگرو داریم
_تو خواهر و برادر و مادر داری. منم شماها رو دارم. راضی شدی؟ حالا بزار برم.
چند قدمسمت راهرو رفتم
_من سیرم. شامم نمیخوام. کسی دنبالم نیاد. میخوام تنها باشم
پام رو روی اولین پله گذاشتمکه صدای آهستهی نرگس رو شنیدم
_غزال مامانم میگه الان مرتضی میاد سراغ من. آره؟
نگاهی به زیر پله انداختم. خیلی داغون تر از اونم که بتونم به نرگس دلداری بدم
_خیلی کار بدی کردی!
_میدونم.
دیگه حرفی بهش نزدم و پله ها رو بالا رفتم. نرگس انتظار داشت با خودم بیارمش بالا. من الان نیاز به تنهایی دارم و شرایطش رو اصلا ندارم.
وارد خونه شدم و در رو از داخل قفل کردم.
همونجا کنار در نشستم و با چشم های پر اشکی که منتظر پلکزدن بودن به عکس روی دیوار خیره شدم و نگاهم روی سپهر ثابت موند
انقدر ازت بیزارم و متنفر که دلم میخواد عکست رو ریزریز کنم و اثری ازت نزارم. اما چه کنم که هویتمی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۳۹هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت300
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاه پر از بغضم سمت مامان رفت و اشک روی گونهم ریخت.
برعکس سپهر انقدر دوستت دارم و از اینکه کنار این مرد هستی دارم آزار میبینم که فقط خدا میدونه. کاش عکس تکی ازت داشتم.
بارها دیدم که مرتضی نمازش رو توی سجادهی عمو رضا میخونه. کاش منم از تو سجادهای داشتم و با خوندن نماز هر وقت احساس نزدیکی به خدا میکنم تو رو هم احساس میکردم.
یاد جعبهای افتادم که خاله وقتی دیپلمم رو گرفتم بهم داد و گفت وسایلی از مادرت رو برات نگهداشتم. اون موقع خیلی کم سن بودم و هنوز جای خالیش رو توی زندگیم اینجور احساس نمیکردم.
درحالی که اشک به چشمهام امون نمیداد ایستادم و سمت کمد رفتم. از زیر بغچه ها جعبه فلزی گردی که سوغاتی سوهان بوده و سالهاست زیر لباس ها مونده بیرون آوردم و درش رو باز کردم
یا اینکه میدونم داخلش چی هست اما جوری گریهم گرفته که انگار تازه بهم دادن.
تسبیح آبی رنگی که داخلش بود رو برداشتم و روی چشمهام گذاشتم.
تلاش کردم تا صدای گریهم بلند نشه و مزاحمتی از پایین با نگرانی های بیخودیش برام ایجاد نکنن.
یکدل سیر با تسبیح اشک ریختم و مهر کوچیی که داخل جعبه بود برداشتم. از این به بعد نمازم رو با مهر و تسبیح مادرم میخونم.
با دیدن گلسر های کوچیکی که داخلش بود لبخند پر از غمی بینگریه رو لبهامنشست و آه بلندی کشیدم.
بین گلسرها چشمم به دستبند ظریفی خورد که دو سال پیش وقتی عمو رضا زنده بود، مرتضی شب تولدم بهم داد.
مهر و تسبیح رو کناری گذاشتم و دستبند رو برداشتم. بر اثر گذر زمان سیاه شده.
نفس سنگینی کشیدم. اصلا یادم نیست کی انداختمش اینجا!
چقدر اونشب خوشحال بود. مرتضی به چی فکر میکرده و من غافل بودم.
اونشب اصلا انتظار تولد گرفتن نداشتم و اولین تولدی بود که برام گرفتن و مرتضی انقدر هیجان زده بود که همه از خوشحالیش، خوشحال بودن.
وسط تولد بود که دایی با امیرعلی اومد و مرتضی انقدر بهم ریخت که خودش نتونست هدیه رو بهم بده از مهمونی رفت. عمو رضا از طرف مرتضی بهم داد.
دستبند رو روی فرش کهنه و زوار دررفتهی زیر پام کشیدم و حسابی برق افتاد.
ناخواسته و برای صدمین بار آه کشیدم. پس اون انگشتر هم نقره بوده چون مرتضی پول خرید طلا سفید رو نداره.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت301
💫کنار تو بودن زیباست💫
غمگین نگاهم رو روی فرش خونه چرخوندم. اون روز پرتش کردم و نفهمیدم کجا افتاد.
متوجه شیء براقی که زیر بخاری افتاده بود شدم. چهار دست و پا سمت بخاری رفتم و انگشتر رو از زیرش برداشتم و جلوی صورتم گرفتم
من توی هیچ کجای رفتار مرتضی متوجه علاقهش نشدم. یعنی همیشه انقدر دعوا داشت که ازش بیزار هم بودم.
بودم!؟
آهی کشیدن و کلافه انگشتر رو کنار دستبند گذاشتم.
مرتضی دقیقا از وقتی که فهمید بین من و امیرعلی هیچی نیست و فقط یه اجبار از طرف داییِ، اخلاقش کامل عوض شد و شروع به محبت کرد و رفتارش عوض شد.
کلافه دستم رو سمت مقنعهم بردن و از سرم درآوردم. متنفر بهش نگاه کردم. این رو اون موسوی نامرد بهم داده. با حرص ایستادم و توی سطل زباله انداختم. با همون مقنعهی خودم میرم دانشگاه.
مقصر تمام اون رفتار ها خودم بودم که بهش اجازه دادم انقدر بهم نزدیک بشه. برای آدمی که اصلا لیاقت نداشت آزادی قائل شدم تا بهم محبت کنه.
اما مرتضی با موسوی فرق داره.
به قول خودش با اینکه به حرفش گوش میکنم و هر جا بگه میرم ولی تو خودش ندیده بیاد جلو حرف بزنه.
میتونست خودش رو بهم نزدیک کنه و با محبت فریبم بده.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
اگر اون روز به مرتضی زنگ میزدم بیا کلانتری چیکار میکرد؟ پشتم وامیستاد و مطمعنم وقتی از کلانتری بیرون میاومدیم کلی سرم داد و بیداد میکرد. اما میموند.
کلا مرتضی هیچ وقت هیچ کس از اعضا خانوادهش رو تنها نمیزاره.
دوباره آه از نهادم بلند شد.
"اینجوری گریه نکن! به قرآن کم میارم اشکت رو میبینم.غلط کرد. چرت گفت. مگه من مُردم که تو بی کس و کار بشی. به مولا قسم چه جوابت بله باشه چه نباشه تا آخرین روزی که عمر دارم نوکرتم. بگو الان چیکار کنم که آروم بشی"
اشک از گوشهی چشممپایین ریخت
بی اطلاع، بی صدا و آروم. بین موهام غلتید و سمت گوشم رفت.
ناخواسته نگاهم سمت انگشتر و دستبند رفت.
پس اون روز که با مشت افتاد به جون موسوی هم برای این خواستن و علاقهش بوده
دلیل بیقراری اون روزش وقتی اون خانوادهی از خود راضی اومده بودن خواستگاریم هم فهمیدم. اصرار داشت برم خونهی مهدیه تا با اون ها روبرو نشم
بعدش با حرف های که زدم چه سوتفاهم بزرگی برای مرتضی ایجاد کردم
"شانسِ هیز چشم و چرونتون مال خودتون. یه بار دیگه هم این طرفا پیداتون بشه همون بلایی سرتون میاد که پسرخالهم سر پسرتون، به حق، آورد"
وقتی هم یکیشون گفت به خاطر همین لات بازی ها افتاد زندان جوابی دادم که مرتضی شاید بهم دلبستهتر شد
"بعدش برامون مهمه، که از هییت امنای مسجد اومدن اینجا و ازش تشکر کردن. که شر یه بی ناموس رو از سر محل کم کردی"
چشمم رو بستم
ای کاش به پلکزدنی این روزها تموم میشد.
"مگه من مُردمکه تو بی کس و کار باشی"
چشمم رو باز کردم. به دستبند و انگشتر خیره موندم.دست دراز کردم و برشونداشتم.
صدای مرتضی مدامتوی گوشمه و رهام نمیکنه. هر دوشون رو زیر بالشت گذاشتم تا دیگه نگاهم بهشون نیفته و به پهلوی دیگهم چرخیدم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت301 💫کنار تو بودن زیباست💫 غمگین نگاهم رو روی فرش خونه چر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت302
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احساس ضعف گرسنگی، از خواب بیدار شدم.
به سختی چشمم رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. چه به موقع بیدار شدم. وضو گرفتم.نمازمرو خوندم
حوصلهی دانشگاه رو هم ندارم اگر نزدیک امتحانای ترمنبود کلا بی خیالش میشدم.
ولی حیفه الان رها کنم. فقط دو ماه مونده.
مانتوم رو پوشیدم و مقنعهی کهنهی خودم رو برداشتم.اتو کشیدم و سرم کردم.
بالشتی که دیشب زیر سرم بود رو برداشتم تا روی رختخواب ها بزارم.
با دیدن انگشتر و دستبند تمام غصه و فکر و خیال دیشب که مرتضی توی دلم راه انداخته، دوباره از سر شروع شد.
خم شدم و برشون داشتم. آهی کشیدم و
هر دو رو توی جیب مانتوم انداختم.
اصلا دوست ندارم با هیچ کس روبرو بشم. در رو باز کردم و قبل از اینکه پام رو بیرون بزارم شروع به خوندن آیهی وَجَعَلنا کردم. با احتیاط بیرون رفتم.
خدا رو شکر هیچ کس نبود و متوجه رفتنم نشد
هنوز به سرکوچه نرسیده بودم که متوجه ماشین امیرعلی شدم. با دیدنم پیاده شد و ناراحت دستی برام تکون داد.
کلافه به اطراف نگاه کردم. انگار تنها موندن توی خانوادم معنی نداره!
جلو رفتن و با دیدن صورت نگرانش دلم نیومد حرف ناراحت کنندهای بهش بزنم.
_سلام. خیر باشه اول صبحی!
_سلام.اومدم برسونمت دانشگاه
بی هیچ حرفی در ماشین رو باز کردم و نشستم.امیرعلی هم نشست و راه افتاد. از طرز رانندگیش میشه اضطرابش رو فهمید. برای پرس و جوی حال مریم اومده.
الان چی بهش بگم! بگم مرتضی جوری کتکش زد که خودش به تنهایی نمیتونست بره داخل!
_غزال از دیروز چه خبر؟
_اینچه کار بی فکری بود که شماها کردید!
تچی کرد و پشیمون گفت
_دندونش درد میکرد گفت بیا بریم دارو بگیریم.گفت مرتضی سرکاره از اون ورم میخواد بره مسجد تا یازدهشب نمیاد. عمه میدونست
_مریم بی عقله تو چرا عقلت رو دادی دستش!
با احتیاط و طوری که دوست داره خبر خوبی بشنوه پرسید
_مرتضی اذیتش کرد؟
نفس سنگینم رو بیرون دادم
_به نظرت چیزی بهش نمیگه؟
پرغصه گفت
_مریم گوشیش خاموشه.
_شرایط خونه فعلا براش خوب نیست. فکر نکنم حالا حالاها بتونه گوشیش رو روشنکنه
_به نظرت مادرم رو بفرستم حالش رو بپرسه؟
بیچاره مریم. نمیدونم سر و وضعش چه جوریه و اگر زن دایی بره، چی میبینه!
آهی کشیدم
_به نظرم فعلا نه. شاید مریم خجالت بکشه
با تردید و درمونده گفت
_زدش؟
نیمنگاهی بهش انداختم و ناراحت با سر تایید کردم. اخمهاش توی هم رفت و دیگه تا جلوی در دانشگاه حتی یک کلمه هم حرف نزد.
جلوی دانشگاه ازش تشکر کردم و پیاده شدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت303
💫کنار تو بودن زیباست💫
موسوی رو دیدم. برای اینکه از ماشین امیرعلی پیاده شدم، جوری طلبکار نگاهم میکنه انگار نه انگار رابطهی بینمون برای همیشه بهم خورده
اخم کردم و با قدم های محکمم وارد دانشگاه شدم. انقدر پشیمونمکه چرا اجازه دادم بهم نزدیکبشه که فقط خدا میدونه.
پا روی خط قرمزهام گذاشتم و خدا حسابی با رفتار خودم تنبیهم کرد که حواسم رو جمع کنم تا عمر دارم به هیچ نامردی اجازه ندم با احساسم بازی کنه.
وارد کلاس شدم و کنار نسیم نشستم و سلامی دادم. بدتر از من با حالی گرفته جوابم رو داد و گفت
_غزال برام دعا کن. امروز غروب میرم خونهی مادربزرگم. قبلش میخوام تلفنی اولش بهش بگم بعد برم. نمیدونم چرا رو دربایستی میکنم باهاش.
_ان شالله خیره
_شمارهی این دختره، فروشندمون رو تو گوشیت ذخیره کن بهش زنگ بزن بگو سفارش نگیره
_مگه خودت نگفتی؟
_چرا گفتم ولی میخوام بدونه تو هم اونجا شریکی
_ول کن نسیم برای من اصلا مهم نیست
_برای من مهمه. ذخیره کن
بی میل دست توی جیبم کردم و به جای گوشی دستم به دستبند مرتضی افتاد و روح و روانم بهم ریخت.
چشمهام رو بستم و دوباره صدای مرتضی توی گوشم پیچید.
مطمعنم که میشه بهش اعتماد کرد و اما واقعا میتونم کنارش زندگی کنم؟
اصلا دایی میزاره!
درمونده سرم رو روی میز گذاشتم و دستبند رو توی جیبم بین انگشت هام گرفتم و فشار دادم.
کاش یکی رو داشتم باهاش مشورت میکردم. مهدیه همیشه برای مشورت دادن خوبه ما الان خواهر مرتضیست و نمیتونم پیشش حرف بزنم
این روز ها چقدر جای خالی پدر و مادر رو کنارم احساس میکنم. از مادرم یه سنگ قبر شکسته و درب و داغون دارم که باز یک طرفه باهاش حرف میزنم ولی از پدرم هیچی ندارم جز حسرت.
دایی گفت چون توی شرایط بدی مُرده و کس و کارش پیدا نشدن شهرداری دفنش کرده و کسی خبر از جای دفنش خبر نداره.انقدر از بیزار بود که پیگیر نشد. شایدم پیگیر شده میدونه و به من نگفته
بالاخره اون روز ها یه جا ثبت کردن. باید برم پرس و جو کنم و قبرش رو پیدا کنم.
کنار قبر مامان رفتن دردی ازم دوا نمیکنه برا پدرم هم همینطور ولی لااقل دلم آروم میگیره.
_غزال خوبی؟ چت شد یهو
گریهم نگرفته بود ولی این سوال نسیم باعث سوزش چشمم شد و اشک توش جمع شد.
سرم رو بلند کردم و به نسیم نگاه کردم
_چرا گریه میکنی!؟
نسیم همیشه برای مشورت خوبه از خواستگاری مرتضی هم که با خبره. من واقعا نیاز دارم با کسی حرف بزنم.
ایستاد و کیفم رو برداشت
_پاشو بریم بیرون. تو با این حال نمیتونی سرکلاس بشینی.
از جان تکون نخوردم که دستم رو گرفت
_پاشو با استاد شیبانی کلاس داریم. تا حالا غیبت نداشتیم هیچی نمیگه
فشاری به بازوم آورد
_ پاشو تا نیومده!
ایستادم، اشکم رو پاک کردم و هر دو از کلاس بیرون رفتیم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت303 💫کنار تو بودن زیباست💫 موسوی رو دیدم. برای اینکه از م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت304
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی صندلی کنار حیاط نشستیم و با بغض گفتم
_نسیم من گیر کردم.
_برای پسرخاله ت؟
چه خوب تونسته حالم رو بفهمه. با سر تایید کردم و نگاهم رو به زمین دادم و آه کشیدم.
_چرا گیر کردی! مگه نمیشناسیش! اصلا به نظرم تنها کسی که میتونه رو حرف داییت حرف بیاره همینپسرخالهت هست
_هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط بگیرم. از دیروز مدام حرفها و کارهای گذشتهش توی سرم میچرخه. از روز اول هر چی خوبی بهم کرده توی ذهنم صف شده و یکییکی یادم میاد
_پسرخالهت هست ولی تا الان انقدر مرد بوده که از این نزدیکی باهات سو استفاده نکنه. مثل یه ازدواج سنتی بهت فکر کرده. به نظر من بهترین گزینهست برات.
دوباره آه کشیدم.
_انقدر بی خودی آه نکش. به نظرم یه دو راهی تو دلت ایجاد شده که داره سمت درست هدایتت میکنه. الان که ازت خواستگاری کرده پاشو برو باهاش حرف بزن. بهش بگو از بعضی از اخلاق هات خوشم نمیاد. بگو کلی شرط و شروط دارم که اگر قبول کنی جوابم بله هست
این بلهای که نسیم داد زلزلهای توی دلم به پا کرد وتیز نگاهم رو سمت چشمهاش کشوند.
_جواب چی بله هست! منکی گفتم بله
لبخند مهربونی زد
_تو نگفتی ولی من دوستم رو میشناسم و این حالش یعنی بله. حالی که سر موسوی نداشتی. چون فقط بهش فکر میکردی. میخواستی بشناسیش. اما برای پسرخالهت بی تاب شدی. یعنی ته دلت میخوای ولی میترسی نتونید و کم بیارید.
با خنده گفت
_پاشو، پاشو عاشق شدی رفت
_اصلا به این حس و حال نمیشه گفت عشق. من واقعا توی دو راهی یه انتخاب عاقلانه گیر کردم
_اگر عاقلانهست پس چرا از دیشب داری خوبی هاش رو توی ذهنت مرور میکنی؟
_من مرور نمیکنم خودشون میان
_پس چرا بدی هاش نمیان؟!
دوباره نگاهم رو به زمین دادم.
_غزال بهترین راه برای نجات از این حالت حرف زدن با پسرخالهت هست. نه من نه هیچ کس دیگه نمیتونه کمکت کنه.
دستم رو گرفت
_یه حرفهایی رو میتونم خواهرانه بهت بزنم
با سر تایید کردم
_قول بده ناراحت نشی.
با صدای گرفته گفتم
_نمیشم
_تو اگر زبونم لال زن اون موسوی میشدی هر وقت، هرجا که میشد خودش و خانوادهش، نبود پدر و مادر رو به روت میاوردن.
غزال جان تو افتادی زیر دست داییت که یا باید سنت شکنی کنی و تنهایی ازدواج کنی که نتیجهش میشه سرکوفت چند سال آیندهی همسرت و خانوادهش. یا باید تن به خواستهش بدی و بشی زن پسرش که تا همیشه چشمش پیش کس دیگهای هست. پسرخالهت از اول باهات بوده و همدیگرو میشناسید. خبری از این سرکوفت توی زندگیتون نیست.
اینا رو نمیگم که فکر کنی از سر ناچاری باید قبول کنی. گفتم که بدونی این بزرگترین امتیاز مثبت توی این انتخابِ که نباید نادیده بگیریش.
الانم پاشو برت گردونم خونه.
کیفم رو برداشتم و ایستادم.
_تو برگرد سرکلاس.خودم میرم
_با این حالت نمیتونم تنهات بزارم
_حالم خوبه. میخوام یکم تنهایی قدم بزنم. اصلا نمیدونم کجا باید برم. شاید اول برم بهشت زهرا بعد برم خونه.
با خنده گفت
_مزاحم نمیخوای یا میخوای تنها باشی؟
لبخند کمرنگی رو لب هامنشست.
_مزاحم چیه! تو بهترین دوستمی. فقط میخوام تنها باشم.
_باشه عزیزم. برو تنها باش ولی درست تصمیم بگیر.
صورتم رو بوسید.
_برو به سلامت
خداحافظی گفتم و به یه دنیا فکر و خیال از دانشگاه بیرون اومدم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت118
🍀منتهای عشق💞
_رویا
صدای شقایق حالم رو بد کرد. بهتره رودربایستی رو کنار بزارم و رک و راست حرفم رو بهش بزنم.سمتش برگشنم و جدی نگاهش کردم.
لبخندی زد و جلو اومد
_بی معرفت چرا محل نمیدی!
_سلام.من که ندیدمت!
_الان که دیدی؟
_میدونی شقایق جان من باید یه حرفی رو بهت بزنم. شرایط من کاملا تغییر کرده. من دیگه متاهل شدم. نه خبری از دوستی های دوران مجردیم تو زندگیم هست نه پیچوندن همسرم.
بدون اجازهی همسرم حتی آب هم نمیخورم. این رو فکر نکنی برای مثال میگما! خدا خودش شاهده دارم راستش رو میگم.
دلخور گفت
_یعنی نمیخوای با من دوست باشی؟
_دوستی در حد سلام و احوال پرسی تو محیط دانشگاه. نه بیشتر از اون
_باشه هر جور راحتی. دیگه سلام و احوال پرسی هم نداریم. خداحافظ
پشت بهم کرد و رفت. بهتر که رفت.
به مسیرم ادامه دادم و با دیدن علی که عاشقانه نگاهم میکرد لبخند زدم و جلو رفتم. در ماشین رو باز کردم و نشستم
_سلام
_سلام بر خانم کوچولوی فهمیدهی خودم.
چادرم رو جمع کردم و در ماشین رو بستم و هیجان زده نگاهش کردم
_وای چه مهربون شدی!
_مگه نبودم!
_چرا بودی ولی انگار دوزش رفته بالا
_وقتی رویای من یادش میره قطع کنه و اون پشت رویایی حرف میزنه بایدم دوزش بره بالا.
با تعجب به گوشی نگاه کردم و خندیدم
_عه قطع نکرده بودم!
نگاهم رو به علی دادم
_شنیدی؟
_شنیدم و بهت افتخار کردم.
ذوق زده گفتم
_منم به تو افتخار میکنم
خندید و ماشین رو راه انداخت.
_فقط جلوی یه فروشگاه نگهدار که من یکم خرید دارم.
_خونه که همه چی هست!
اگر بگم برای میلاد شاید واینسته
_حالا فکر کن این خانوم کوچولو دوست داره تو فروشگاه قدم بزنه
از گوشهی چشم با حفط لبخند نگاهم کرد
_چشم. فروشگاه هم میریم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت119
🍀منتهای عشق💞
_علی
از عمق وجودش گفت
_جانم
_تو از من راضی هستی؟
_چرا نباشم!
لبخندم کش اومد
_خیلی برام مهمه. میدونی! اصلا دست خودم نیست شب و روز به این فکر میکنم چیکار کنم خوشحالت کنم.
_الان بیهوش میشما!
صدا دار خندیدم
_خب دیگه نمیگم
کوتاه خندید
_بگو ولی بزار برسیم خونه بعد.
_خونه که میلاد هست نمیشه!
تچی کرد
_پس دیگه چارهای نیست. بگو
با خنده دستش رو گرفتم.
_صبر میکنم میلاد بخوابه
ماشین رو جلوی فروشگاه پارککرد و نگاهم کرد
_خریدت طول میکشه؟
سرم رو بالا دادم.
_پس زود برو که دنبال میلادم باید بریم
_تو هم باید بیای؟ باید حساب کنیا
دستش رو توی جیب پیراهنش کرد
_مگه پول نداری؟
_دارم. ولی وقتی با آقامون میام بیرون خودش باید حساب کنه.
ابروهاش بالا رفت. ماشین رو خاموش کرد
_اهان از اون لحاظ. دقیقا حق با شماست.
دستگیره در رو کشید و گفت
_زود باش که میلاد بیرون نمونه
وارد فروشگاه شدیم. هر چی لازم بود خریدیم و دنبال میلاد رفتیم.
اخم و تخمی که علی با دیدن میلاد راه انداخت یعنی سر حرفش هست و میخواد بهش سخت بگیره
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت305
💫کنار تو بودن زیباست💫
دست بلند کردم و اولین ماشینی که ایستاد سوار شدم.
_خانم کجا برم؟
اصلا تکلیفم با خودم مشخص نیست.
_مستقیم برید
میخواستم برم بهشت زهرا پیش مادرم ولی حس و حالی دارم که پام نمیکشه اونطرف برم
مسیر به مسیر میپرسید و هر بار راهی رو میگفتم و بالاخره سر خیابون خونه پیاده شدم.
نگاهی به ساعت انداختم. با اینکه خیلی تو خیابون ها چرخیدم و حرف های نسیم رو توی ذهنم بالا و پایین کردم هنوز یک ساعت هم نشده.
به جای اینکه سمت خونه برمشروع به پیاده روی کردم. از مسجد رد شدم و به خیابونی رسیدم که مرتضی با شریکش توش مغازه دارن.
ناخواسته بین مغازه ها دنبال ساندویچی گشتم که شاید مرتضی داخلش باشه.
تقریبا به انتهای خیابون رسیدم که اون طرف خیابون متوجهش شدم. لباس فرم قرمز رنگی تنش بود و با دستمالی روی میزی رو دستمال میکشید.
کمر صاف کرد و سمت میز بعدی رفت صندلی ها رو که روی میز گذاشته بود پایین گذاشت و روی اون میز رو هم دستمال کشید.مهرداد دوستش هم در حال شستن جلوی در مغازه بود.
دستمال رو روی سرشونهش انداخت و سمتی از مغاره رفت که دیگه دیدی روش ندارم.
نگاهم رو به آسمون دادم و چشمهام پر اشک شد. خدایا چیکار کنم؟راه درست رو جلوی پام بزار.
نسیم خوب گفت. باید باهاش حرف بزنم.
تعارف که با خودم ندارم. حرف مریم درست بود. من بی کس و کارم و جز تو کسی رو ندارم. مثل همیشه بهت تکیه میکنم و خودم میشم بزرگتر خودم.
اگر پدر داشتم الان برام پدری میکرد و اون جلو میرفت ولی شرایط طوریه که باید روی پاهای خودم بایستم.
اشکم رو قبل از ریختن پاک کردم و دو طرف خیابون رو نگاه کردم و رد شدم.
من یه بار مهرداد رو از دور دیدم اونم مریم بهم معرفی کرد وگرنه نمیشناختمش ولی اون اصلا من رو ندیده و نمیشناسه.
تو چند قدمیش ایستادم و به مغازه نگاه کردم.
_هنوز شروع به کار نکردیم. یه ساعت دیگه غذا داریم
سرچرخوندم و بهش نگاه کردم.
_سلام. با آقا مرتضی کار دارم.
بدون اینکه دست از آب پاشیدن به درخت جلوی مغازه برداره گفت
_فرقی نداره باید یه ساعت دیگه بیاید.
_دخترخالهشم
سرشلنگ رو پایین گرفت و لبخندی زد
_سلام. خوش اومدید! ببخشید نشناختم. مرتضی داخله. بفرمایید تو
لبخند کمرنگی زدم و سمت مغازه رفتم. ضربان قلبم هر لحظه از لحظهی قبل بالا تر میره.
تو درگاه در ایستادم و با چشمدنبال مرتضی گشتم. صداش از پشت یخچال ها اومد
_مهرداد خیارشور چقدر کمه! چرا نگفتی از خونه بیارم؟
پامرو روی پادری قهوهای رنگی که جلوی مغازه بود کشیدم تا خیسی ته کفشم سرامیک های تمیزشون رو کثیف نکنه. مرتضی معترض گفت
_الان حقشه نرم! صدبار گفتم تا نصفه شد بگو یکی دیگه بیارم
آب دهنم رو پایین دادم و گفتم
_سلام
چند لحظهای سکوت کرد و بالاخره سرش رو از کنار یخچال بیرون آورد و متعحب نگاهم کرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۴۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت306
💫کنار تو بودن زیباست💫
ناباور لب زد.
_سلام!
دستمال رو از روی سرشونهاش برداشت و قدمی سمتم برداشت
_ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه الان نباید دانشگاه باشی
به سختی بغضم رو کنترل کردم
_اومدم باهات حرف بزنم
ناراحت جلوتر اومد
_به خاطر حرف دیروز مریم؟ من که...
حرفش رو قطع کردم
_نه
نگاهم رو ازش گرفتم و ادامه دادم
_به خاطر تو
دستپاچه با صدای پایینی گفت
_من!
دست توی جیبم کردم و انگشتر رو بیرون آوردم. نگاه خیرهم روی انگشتر باعث شد تا مرتضی هم نگاهش کنه. آهسته و غمگین تر از قبل گفت
_اومدی... پسش بدی؟
بغضم رو کنترل کردم و سرم رو بالا گرفتم
_نه. اومدم صحبت کنم که اگر بشه دستم کنم
ابروهاش بالا رفت و کمکم لبخند روی لبهاش نشست. حالا دستپاچگی رو بیشتر میشه توی حالتهاش دید
به صندلی اشاره کرد
_اینجا بشینیم یا بریم پشت یخچال؟
به اطراف نگاه کرد
_اصلا میخوای ماشین رو بگیرم بریم یه جای دیگه؟
اشکم رو قبل از ریختن پاک کردم و به صندلی اشاره کردم
_ همینجا خوبه
سمت میز رفتم. صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم
مرتضی هم روبرو نشست. انقدر هول شده که نمیدونه باید چیکار کنه.
_چیزی میخوای برات بیارم؟
دستمالی از روی میز برداشتم و اشکم رو پاک کردم
_یکم آب
بلافاصله ایستاد و از یخچال آب معدنی برداشت و همراه با یه لیوان یکبار مصرف برگشت. در بطری رو باز کرد و آب رو توی لیوان ریخت و سمتم گرفت.
لیوان رو گرفتم و کمی از آب خوردم. هیجان زده و پر استرس گفت
_خب بگو
چی باید بگم! اصلا نه حرف دارم نه شرایطم یادم میاد
با چشمهای پراشک که دیدمرو تار کرده به مرتضی که سراپاگوش شده و منتظر شنیدن حرفهامِ خیره شدم.
نگاهم رو به انگشتر دادم و اشک از چشمم پایین ریخت.
من مرتضی رو انتخاب کردم که اینجا نشستم. اشک من رو توی این چند سال ندیده بود. در واقع همون دیروز که جلوی در از درموندگی خواستنش روبروش اشک ریختم جوابم رو به دل بی تابم دادم ولی نمیخواستم قبول کنم
بی قرار گفت
_بگو دیگه!
مرتضی مردیه که میشه بهش اعتماد و تکیه کرد. دنبال نون حلاله و از انجام کار اِبا نداره و عار نمیدونه.
اهل خدا پیغمبره و هیچ وقت نماز و روزهش ترک نمیشه.
شاید دنیای پر از سختیی کنار هم بسازیم اما آخرت خوبی باهاش دارم.
انگشتر رو آهسته توی انگشتم فرو کردم.
ابروهاش بالا رفت و خوشحال گفت
_این یعنی چی!
بین اشک های بی امونم چهرهی بشاش و خوشحالش باعث شد تا لبخندوکمرنگی بزنم
_پس شرایطت چی؟!
آروم خندیدم و نگاهم رو ازش گرفتم
_تمرکز ندارم. یادمنمیاد. حالا هر وقت یادم اومد بهت میگم.
با خوشحالی که هیچ جوره نمیتونم از حالش وصفش کنم گفت
_نوکرتم. به قرآن پشیمون نمیشی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت306 💫کنار تو بودن زیباست💫 ناباور لب زد. _سلام! دستمال
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت307
💫کنار تو بودن زیباست💫
_انقدر شوک شدم که نمیدونم باید چیکار کنم.
نگاه از نگاهش برداشتم.
_ببخشید که اومدم اینجا! نمیدونستمباید چیکار کنم
لبخندش عمیق اما محجوبتر شد
_منکه آرزوم بود بیای اینجا! ولی هر بار که قرار بود بیاید تو نمیومدی.
صندلی رو عقب دادم و ایستادم
_بهتره برم خونه
فوری ایستاد
_صبر کن خودم میرسونمت
_نه. اگر بشه میخوام تنها برم.
لبخند از روی لبهاش کنار رفت
_من نرسونمت؟!
_میخوام یکم راه برم.
_خب من دیگه نمیتونم اینجا وایستم. منم میام خونه. بمونم چیکار کنم؟
لبخند کمرنگی توی بی حالی که دارم زدم
_برو به اون کابینتیه بگو بیاد اندازه بگیره
خوشحال دستی پشت گردنش کشید.
_پس رسیدی خونه یه پیام بهم بده
با سر تایید کردم خداحافظی گفتم و بیرون رفتم.
سربزیر به راه ادامه دادم. حالم جوریه که حتی نمیتونم به آینده و عاقبت این بلهای که دادم فکر کنم.
میتونستم صبر کنم تا مهدیه بیاد سراغمولی دلممیخواست از این فکر و خیال زودتر خلاص شم.
صدای گوشی همراهم بلند شد. از جیبم بیرون آوردم.
نسیمِ! حتما میخواد بگه پول چک جور شد.
من چجوری از مزون و چک به مرتضی بگم!
نفس سنگینی کشیدم و تماس رو وصل کردم.
_سلام.
_سلام. غزال من نتونستم کلاس ساعت آخر رو بمونم. دارم میرم خونهی مادربزرگم. خیلی استرس دارم برام دعا کن
_باشه عزیزم. برسم خونه دو رکعت نماز میخونم.
با تعجب گفت
_هنوز نرسیدی خونه؟!
نفس سنگینی کشیدم
_نه. اول اومدم پیش مرتضی
هیجان توی صداش معلوم شد
_چی گفتی؟ قبول کردی!
_آره.
ذوق زده گفت
_مبارکباشه! غزال خیلی خوشحال شدم. چرا خوشحال نیستی؟
_نمیدونم حالم یه جوریه
_ولی خودمونیم زود بله دادیا! خوش به حال پسرخالهت شده.
_بله دادم که بیاد بشینه حرف بزنیم. شرایطمرو بگم. کار و مزون رو بگم. برنامهی آیندهمرو بگم
_پس فعلا جواب بله به خواستگاری دادی!
نگاهم سمت انگشتر توی دستم رفت. یکم اونور تر از خواستگاری.
_اره.
_در هر صورت مبارکت باشه. یکم خوشحال باش بزار دل پسرخالهتم شاد بشه. اینجوری میگه یه بله داد غمباد گرفت.
لبخند کمرنگی رو لبهام نشست.
_باشه.
_برامدعا کن. کاری نداری؟
_نه عزیزم. خداحافظ
تماس رو قطع کردم.سرعت قدمهامرو برای رسیدن به خونه زیاد کردم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۰هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت307 💫کنار تو بودن زیباست💫 _انقدر شوک شدم که نمیدونم باید
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت308
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خونه شدم. الان انقدر به آغوش خاله نیاز دارم که اصلا براممهم نیست مریم چی میخواد بگه.
چند ضربه به در خونهی خاله زدم و وارد شدم. خاله تنهایی سرجاش نشسته بود و کتاب دعا دستش بود. با دیدنم لبخند زد و کتاب دعا رو بست.
_سلام خاله
هر دو دستش رو باز کرد
_سلام عزیز خاله! بیا اینجا ببینم
از خدا خواسته جلو رفتم و خودم رو توی بغلش جا دادم. یکی از دست هاش رو پشت کمرم گذاشت و با دست دیگه سرم رو نوازش کرد.
_میری بالا دیگه نمیای پایین! نمیگی دل این خالهت برات نگرانه.
همیشه آغوشش برام پناه گرمیه.حرفی نزدم و خودش ادامه داد
_بابت حرف زشت مریم ازت معذرت میخوام. شرمندهم کرد
ازش فاصله گرفتم
_نگو خاله. دشمنت شرمنده.
_اوننرگس رو هم که این شر رو درست کرد ادب کردم.
نرگس واقعا حقش بود.
_الان کجاست؟
_دیشب مهدیه با خودش بردش.
_مریم کجاست؟
_بهش برخورده مرتضی دست روش بلند کرده از اتاق بیرون نمیاد. تقصیر منم شد. با امیرعلی از من اجازه گرفتن بعد رفتن
_کاش دیروز میگفتید با اجازهی شما رفتن. اینجوری مرتضی انقدر جوش نمیاورد.
سکوت کرد و نگاه معنی دارش رو توی صورتم چرخوند.
_دیروز مریم وسط دعوا یه حرفی زد که خیلی بردم تو فکر!
از خجالت سرم رو پایین انداختم.
_مرتضی به تو حرفی زده!؟
آهی کشیدم و همچنان سربزیر موندم. شماتت بار گفت
_من باید آخرین نفر بفهمم؟
_اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
در اتاق به ضرب باز شد و مریم با حرص بیرون اومد
_آره اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
صدای زنگ خونه بلند شد همزمان که حرف میزد سمت ایفون رفت و بدون اینکه بپرسه کیه در رو باز کرد.
_خانم یه بار میگه بله یه بار میگه نه. همه رو به بازی گرفته. اول مرتضی رو امیدوار میکنه بعد میگه نمیخوام
این که دیروز اون همه کتک خورد پس چرا سالمه و هیچ آثاری روی صورتش نمونده.
خاله نگاهم کرد
_اره غزال!؟
حرف های مریم حتی ارزش توضیح دادن هم نداره. ایستادم
_خاله من میرم بالا
مریم سمت روسریش رفت و روی سرش انداخت
_کی کلا از این خونه میری راحت شیم!
صدای یا الله امیرعلی بلند شد و مریم در رو باز کرد
با تعجب به خاله نگاه کردم
_امیرعلی چرا اومده اینجا!
_زنگ زد گفت میخوام بیام مریم رو ببینم
چشمهامگرد شد
_خاله اگر مرتضی سربرسه میدونی چیکار میکنه؟!
درمونده گفت
_تو بگو چیکار کنم! از اون ور اون هی میگه عمه عمه، از این ور مریم التماس میکنه. گفتم بیا حرفتون رو بزنید زود برو
_وای خاله من جای شما دارم میترسم. مرتضی کارش به خونه نزدیکه هر آن احتمال داره بیاد!
_سلام
هر رو به امیرعلی نگاه کردیم و خاله جواب سلامش رو داد.
_من میرم بالا. کارتون درست نیست. الان مرتضی بیاد دوباره بساط دیروز راه میفته
_تو اگر به مرتضی خبر ندی نمیاد. الان خودتم نباید خونه باشی. معلوم نیست چه خبر شده که زود برگشتی
امیرعلی ناباور گفت
_عه! مریم به غزال چیکار داری؟!
بغض دار گفت
_تو نمیخواد از این دفاع کنی خودش صد متر زبون داره. بلده چیکار کنه و اطرافیاش رو چه جوری تحریک کنه. یا با مظلوم نمایی و اشک یا با حاضر جوابی و پرویی
نگاه دلخوری به مریم انداختم
_مریم من دیروز مرتضی رو تحریککردم! اصلا به من ربط داشت؟
سمت در رفتم
_خاله جان خداحافظ
از در خونه بیرون رفتم. صدای امیرعلی رو شنیدم
_چرا اینجوری میکنی!
از در فاصله گرفتم و همزمان صدایگوشی همراهم بلند شد. عصبی از حرف های مریم گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. با دیدن شمارهی نسیم کلافه جواب دادم
_بله
با گریه و درمونده گفت
_غزال بیچاره شدیم.
از لحنش دلشوره گرفتم.
_چی شده!
صدای هقهق گریهش بالا رفت
_مادر بزرگم فوت کرد
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
هر سه بالا رفتیم. میلاد اصلا از بالا بودن راضی نیست. اخمهاش رو توی هم کرد و روی مبل نشست.
علی گفت
_پاشو لباست رو عوض کن
_اینجا مگه من لباس دارم!
لحنش کمی تنده و دلشوره بهم داد. لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم.
علی خیره نگاهش کرد طوری که انگار میخواد باهاش اتمام حجت کنه گفت
_میرم برات میارم.
سمت در رفت. فقط کافیه بره پایین و اون حجم از پارچه رو توی اتاق خاله ببینه.
_علی جان صبر کن من پایین کار دارم میرم براش میارم.
چادرم رو روی دستهی مبل انداختم
میلاد مضطرب زیر لب گفت
_رویا من رو تنها نزار
نمیتونم نرم. از کنار علی رد شدم و بیرون
رفتم. صدای علی رو شنیدم
_میلاد برای من کاری نداره یدونه بخوابونم تو دهنت. فهمیدی؟ جلوی رویا هیچی بهت نگفتم. بار اخرته اینجوری جواب میدی
پله ها رو پایین رفتم. لباس های میلاد رو برداشتم و برای اینکه علی ازم نپرسه پایین چیکار داشتی ظرف آویش رو تز آشپزخونه برداشتم و بالا رفتم.
وارد خونه شدم. میلاد روی مبل نشسته و خبری از علی نیست.
جلو رفتم و لباسش رو بهش دادم. دلخور گفت
_چرا رفتی؟ علی من رو دعوا کرد
آهسته گفتم
_خیلی بد جوابش رو دادی!
با پرویی گفت
_دوست دارم.
تچی کردم و به در اتاق خواب نیم نگاهی انداختم
_میلاد من حریف علی نمی.شم. خاله هم نیست. بخواد بزنت نمیتونم جلوش رو بگیرم. حرف گوش کن
خیره نگاهم کرد. برای اینکه حالش رو خب کنم گفتم
_الان یه پیتزا برات درست میکنم که انگشتهات رو هم بخوری
سمت آشپزخونه رفتم. صدای علی بلند شد
_میلاد بیا اینجا لباست رو عوض کن
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
مواد پیتزا رو روی خمیر ریختم. میلاد گفت
_رویا پنیرش رو زیاد بریز
با محبت نگاهش کردم
_چشم
پنیرش رو زیاد کردم و توی فر گذاشتم. متوجه نگاه خیره و پر از حرف علی روی خودم شدم.
ته دلم خالی شد. چرا ناراحته!
نفس سنگیش رو صدا دار بیرون داد و کنترل تلوزیون رو برداشت و روشنش کرد.
یعنی پیتزا دوست نداره!
_علی میخوای برات قرمهسیزی گرم کنم؟
جوابم رو با تاخیر داد
_گرم کن
سر غذا هیچ وقت ناراحتی نمیکرد
جلو رفتم و کنارش نشستم. هوش و حواس میلاد پیش ماست. زیر چشمی داره نگاهمون میکنه. آهسته گفتم
_چرا ناراحتی!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_حرف میزنیم بعداً
_من استرس دارم. الان بگو
سرش رو سمتم چرخوند
_این پیتزا جایزهی کدوم رفتاره میلاده؟
با تعجب گفتم
_جایزه نیست! ناهارشه
_وقتی من دارم بهش سخت میگیرم که درست رفتار کنه به تو میگه پیتزا میگی چشم؛ میشه رفتار دوگانه. باید بهش میگفتی فعلا تو خونه غدا هست. نه اینکه یه بار دیروز بهش بدی یه بار امروز.
خودم رو مظلوم کردم
_من که نمیدونستم!
نگاهش بین چشمهام جابجا شد و اهسته تر گفت
_به یه سری کارها نمیگن ندونستن. میگن خنگ بازی
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
تو میدونی من دارم میلاد رو تنبیه میکنم این کارهات معنی نداره!
حق به جانب گفتم
_به این فکر نکرده بودم.
به حالت قهر صورتم رو ازش برگردوندم
_به منم نگو خنگ
خواستم از کنارش بلند شم که مچ دستم رو گرفت و اجازه نداد. عکس العملی که حدسش رو میزدم
_الان بده کارم شدم؟!
دلخور نگاهش کردم
_نه تو همیشه طلب داری!
کوتاه و از حرص خندید
_چه رویی داری!
_باشه من بده کارِ پرو دستم رو ول کن میخوام برم
دیگه خبری از دلخوریش نیست و من از این اخلاقش دارم قنج میرم
_شانس آوردی میلاد اینجاست وگرنه جواب این دلبریهات رو میدادم
دوست دارم به این بازی ادامه بدم اخمهام توی هم رفت
_دلبری کجا بود! من جدی ام
دستم رو رها کرد و همونطور که میخندید گفت
_یه دفعه فاز و نول قاطی میکنیا.
کمی جدی شد
_ تا مامان بیاد دیگه به هیچ خواستهی میلاد اهمیت نده. هر چی گفت بگو به علی بگو
پشت چشمی نازک کردم
_چشم
میلاد گفت
_رویا من گشنمه
_الان اماده میشه
_بعدش ازم علوم میپرسی؟
علی گفت
_رویا درس داره. خودم ازت میپرسم
رنگ و روی میلاد پرید
_نه. فردا علوم نداریم . اشتباه گفتم
علی چشمغرهی کوتاهی بهش رفت و نگاهش رو به تلوزیون داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت309
💫کنار تو بودن زیباست💫
تمام خاطر جمعیم برای چکبه خاطر مادربزرگ نسیم بود و الان با این حرف دنیایی از استرس روی سرم آوار شد.
نمیدونم باید تسلیت بگم یا شاکی باشم. چشمهام رو بستم و تا استرس تمرکزم رو ازم نگیره. نفس سنگینی کشیدن و نگران گفتم
_تسلیت میگم عزیزم.
همچنان گریه میکرد
_غزال من چک رو چیکار کنم!
به جای اینکه نسیم بهم دلداری بده انگار من باید آرومش کنم
_ خدا بزرگه
_به بزرگیش شکی نیست ولی به نظرت برای من که با حماقتم به حرف یه بیشعور گوش کردم و اون یکی دوستمم درگیر کردم، بزرگی میکنه؟ یا به حال خودم تنهام میزاره تا تنبیهم کنه
احساس ضعف و سرگیجه باعث شد دست دراز کنم و نردهی پله رو بگیرم تا روی زمین نیفتم.
_نا امید نباش.
ضعف توی صدام هم خودش رو نشون داد و نسیم متوجه تغییر صدام شد و دست از گریه برداشت.
_غزال خوبی!
بی حال چشمم رو بستم
_آره
_من باهات درد دل کردم. فردا آگهی میکنم تمام وسایل های مزون رو میفروشم چک رو پاس میکنم!
قدرت تکلمم انقدر کمشد که به زور لب زدم
_من بهت زنگ میزنم.
بی خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی از دستم افتاد. با تمام بی قدرتی که توی دست هام بود تلاش کردم تا نرده رو محکمتر بگیرمکه از روی پله ها پرت نشم پایین.
صدای امیرعلی رو شنیدم
_خداحافظ عمه
مریم آهسته گفت
_با این شرایط مرتضی خیلی سخت راضی میشه
_همهش مقصر خودتی.صد بار گفتم این رفت و امد ها درست نیست هی زنگ زدی پیام دادی که اگر غزال میگفت با سر میومدی ولی من که میگم محل نمیدی. الکی گفتی دندونم درد میکنه من رو کشوندی اینجا. هم خودت رو پیش برادرت بی حرمت کردی هم آبروی من رو بردی.
کاش زودتر متوجه من بشن. مریم لحنش رو مظلوم کرد
_خب دوست دارم با هم باشیم
_اینجوری مریم!
متعجب گفت
_غزال!
از خوشحالی اینکه متوجهم شدن ناخواسته اشک از گوشهی چشمم پایین ریخت
_چی شدی یهو!
صدای پاهاش رو شنیدم که با عجله سمتم اومد.
_غزال خوبی؟
انقدر توان ندارم که بتونم جوابش رو بدم
حسابی هول کرد
_مریم بیا ببین چشه
مریم دستم رو گرفت و نگران گفت
_چقدر یخ کرده!
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۵۴هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂