eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
96 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرفت. از ذوق رفتن کیفم رو آماده کردم و حاضر شدم و منتظر موندم.‌ هر دو بیدارن. اگر سپهر بره بیرون گوشی جاوید رو می‌گیرم به مرتضی خبر می‌دم اما انگار قصد بیرون رفتن نداره حرف از خرید و رستوران و امور مالی انگار خسته‌شون نمی‌کنه. چند ضربه به در اتاق خورد و جاوید گفت _غزال بیداری؟ فوری ایستادم که در رو باز کرد با دیدنم لبخند زد _سلام. چه چادرش رو سر کرده _سلام‌ _بیا صبحانه بخوریم _من میل ندارم.صبحانه‌ش رو که خورد صدام کن _دیشب هم شام نخوردی‌. اینجوری نمی‌برت‌ بیا بیرون این رو گفت و رفت.‌سپهر گفت _بیداره؟ _بله. لباسش رو پوشیده. الان میاد اصلا دلم نمی‌خواد باهاش همسفره بشم اما انگار چاره‌ای ندارم. کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم. بی حرف سمت آشپزخونه قدم برداشتم _علیک سلام دلم نمی‌خواد جوابش رو بدم‌ اما مرتضی حرفی زد ‌که نمیتونم بهش بی اهمیت باشم. صداش توی گوشم پیچید "جان مرتصی کوتاه بیا" بدون اینکه نگاهش کنم آهسته گفتم _سلام وارد آشپزخونه شدم و روی صندلی نشستم و جاوید خنده‌ی صداداری کرد و گفت _چی میل دارید؟! سوالی نگاهش کردم _نشستی الان من میز رو بچینم سپهر هم وارد آشپزخونه شد، آروم خندید و گفت _اذیتش نکن جاوید‌. سه تا چایی می‌خوای بریزی‌ها! صندلی رو عقب کشید و نشست چرا می‌خوان همه چیز رو طبیعی نشون بدن! اخم‌هام رو توی هم کردم. جاوید چایی رو جلوم گذاشت و قبل از اینکه دست دراز کنم سپهر شروع به شیرین کردنش کرد.‌ اگر از ترس دانشگاه نبود الان اجازه نمی‌دادم به خیال خودش اینجوری محبت کنه. چند لقمه خوردم و ایستادم _من سیر شدم منتظر جوابی نموندم و از آشپزخونه بیرون رفتم و روی مبل نشستم. همه‌ش می‌ترسم تو لحظه‌ی آخر بگه پشیمون شدم و نزاره برم بالاخره بیرون اومد. _جاوید به عموت بگو امروز منتظر من نباشن. کار دارم نمیام _چشم. من خودم کارهاتون رو انجام میدم. رو به من گفت _پاشو بریم هیجانم رو کنترل کردم و بدون اینکه ذوق از رفتنم رو نشون بدم ایستادم و سمت در رفتم. اگر پیشنهاد وقت مناسب جاوید نبود امروز هم نمی‌تونستم برم. سمتش چرخیدم _بابت همه چیز ممنونم خوشحال گفت _نوش جونت. شوخی کردم. برو به سلامت فکر می‌کنه برای صبحانه گفتم! جلوی سپهر نمی‌تونم علت تشکرم رو بگم. بعدا به خودش می‌گم سپهر بیرون رفت و من هم بدنبالش پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 این مدل نگاه کردن علی بیشتر باعث خندم می‌شد. باز هم در برابر کل کل کردن با من باخت. شروع و عوض کردن لباس‌هام کردم صدای دایی رو شنیدم _رویا کجاست؟ با اون‌صدای خحده‌ی قشنگش _ الان میاد.‌رفت لباسش رو عوض بکنه _دایی با صدای بلند گفت _ رویا بیا. تو با لباس‌های کثیف و پاره‌پور هم خوشگلی. بیا نمی‌خواد برای ما کلاس بزاری سحر خندید خدا رو شکر انگار روابطشون بهتر شده. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم نگاهم به دایی خورد از اینکه می‌خنده‌م حسابی خوشحاله هر دو دستش رو برای آغوش من باز کرد چند روزیه ندیدمش و من هم دلتنگم. رو به سحر سلامی دادم و سمت دایی رفتم. نیم نگاهی به علی انداخت و گفت _آقا با اجازه خندید و من رو توی آغوشش گرفت روی سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت _ چی به این گفتی باز اخماش تو همه؟ نگاهی به علی انداختم اصلاً اخم نداره باید از فرداها بترسم که می‌خواد تلافی کنه. دایی می‌خواد بهم یه دستی بزنه _چیزی بهش نگفتم! _نگو من خودم تا ته شب تهش رو در میارم. الانم برو یه سینی چایی بیار که خیلی خستم ازم فاصله گرفت _ چشمی‌گفتم و سمت سحر رفتم باهاش روبوسی کردم و تعارف کردم تا روی مبل بشینه. سحر ناراحتی به چهره نداره پس از اینکه دایی با من با محبت رفتار کرد ناراحت نشد. وارد آشپزخانه شدم چایی ریختم و کنار سینی که از قبل از اومدنشون، آماده کرده بودم و توش قند و نبات رو گذاشته بودم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. چایی رو روی مبل وسط گذاشتم و کنار سحر نشستم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌404 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی جلو نشستم و در رو بستم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هر دو سکوت کردیم و این‌سکوت رو صدای اهنگ گوشی سپهر از بین‌برد.‌ انگشتش رو روی مانیتور جلوی داشبوردش زد و گفت _چیه سروش؟ _سلام‌دایی. صبحتون بخیر. دایی جاوید گفت امروز نمیاید! _سلام. اره نمیام _ببخشید دایی ولی امروز با رئیس اون شرکتی که تلاش داشتیم‌باهاشون قرارداد ببندیم جلسه دارین. _سروش من کار دارم. به سعید گفتم میاد _دایی، دایی سعید نمی‌تونه! _تو هستی خیالم راحته. سروش من کار دارم نمی‌تونم بیام. کاری نداری؟ _نه.‌ خداحافظ جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد. و بعد از چند لحظه گفت _خیلی دوست دارم تو هم تو رستوران خودمون مشغول شی _من هیچ علاقه‌ای به کار تو رستوران ندارم _مزون لباس عروس دوست داری؟ فکر کنم‌داره مسخره‌م می‌کنه _از آشپزی کردن که بهتره! آروم خندید _تو رستوران مدیریت یه بخش رو می‌خوام بهت بدم. چقدر خراب کردم! خونسرد به بیرون‌نگاه کردم _کار اونجا با رشته‌ی تحصیلیم همخونی نداره _بخش مدیریت مالی... کمی فکر کرد و گفت _البته به علاقه هم هست.‌ مزون دوست داری کمک می‌کنم مزون بزنی ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت _من برای شروع کار نیاز به کمک هیچ‌کس ندارم. از صفر شروع کردن رو از بچگی یاد گرفتم برای اینکه عذاب وجدانش رو زیاد کنم سایه بان جلو رو پایین کشیدم و انگشتم رو روی لکه‌ی کبودی کمرنگی که کنار لبم بود کشیدم و متوجه نگاه سنگینش شدم و احساس موفقیت کردم. دستم‌رو خوند و خودش رو خونسرد نشون داد _همینجا می‌مونم تا کلاست تموم شه. زود بیا دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم سمت دانشگاه رفتم و بغض بدی گلوم رو فشار داد.چی فکر می‌کردم و چی شد‌. با صدای نسیم سمتش چرخیدم. _غزال! انقدر از دیدنم هیجان داره که بغصم رو فراموش کردم و بغلش کردم _سلام.‌ دخترخوبی؟‌ یهو چرا غیبت زد؟! جواب سلامش رو دادم و ازش فاصله گرفتم _غیبم نزد.‌ سپهرمجد اومد به زور بردم _پدرت رو میگی! انقدر با تعجب گفت که معذبم کرد و درمونده نگاهش کردم. _الان دیدم از ماشینش پیاده شدی! پسرخاله‌ت چی شد غصه دلم رو گرفت _یه لحظه گوشیت رو می‌دی بهش زنگ بزنم؟ گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت _شارژ نداری؟ گوشی رو گرفتم و ناراحت گفتم _نه گوشیم رو گرفته قصد دادن هم نداره با تعجب نگاهم کرد _وا! چرا؟! حرفی نزدم و همزمان که سمت سالن می‌رفتیم شماره‌ی مرتضی رو گرفتم اما هر چی بوق خورد جواب نداد.‌ صفحه‌ی پیام‌ها رو باز کردم براش نوشتم "سلام. غزالم‌‌. مرتضی من اومدم دانشگاه. سپهر جلوی در وایستاده که نتونم جایی برم.‌ کاش می‌اومدی از دور ببینمت " پیام‌ رو ارسال کردم و گوشی رو به نسیم دادم. وارد کلاس شدیم و سرجام نشستم _اگر زنگ‌زد گوشی رو بده بهم با سر تایید کرد و موسوی وارد کلاس شد و نگاهی بهم انداخت و نشست. تنها چیزی که توی این روزهابرام اهمیت نداره موسویِ. کاش یه اتفاقی می‌افتاد که می‌شد با سپهر برنگردم.‌ بعد از تموم‌شدن کلاس دوم نا امید وارد حیاط دانشگاه شدم _غزال تو چرا اینجوری شدی؟! آهی کشیدم _مرتضی زنگ نزد؟ _نه‌ چند بارم چک‌کردم. پیام هم نداده. بغض دار گفتم _زنگ زد بگو شاید شب با گوشی جاوید بهت زنگ زدم _جاوید کیه! آهی کشیدم و به سپهر که جلوی ماشینش ایستاده بود نگاه کردم _پسرش نگاهش سمت سپهر رفت _زن داره؟! سپهر عینکش دودیش رو برداشت و با چشم اشاره کرد زودتر سوار ماشینش بشم. _داشته.من دیگه باید برم. مرتضی رنگ زد بهش بگو خیلی منتطر بودم.‌فردا می‌بینمت _باشه‌عزیزم. از فردا که تعطیله! سوالی نگاهش کردم _آخر هفته امتحانا شروع میشه‌. جلسه‌ی اخر بود. فردا هم میلاد حضرت زهراست. روز مادر غمگین آهی کشیدم _نمی‌دونستم. انقدر درگیری ذهنی دارم که فراموش کردم _منتظرته. برو به سلامت خداحافظی گفتم و سمت سپهر رفتم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر حواسم پیش مرتضی بود که یادم رفت از نسیم‌ بپرسم اون روز پدرش چی بهش گفت! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. نگاهم رو به بیرون دادم. روز مادر! روزی که چند سالِ به یه شاخه گل و شستن سنگ قبر شکسته برای من تموم میشه. _دانشگاه چطور بود؟ _علاقه‌ای به تعریف کردن برات ندارم نفس سنگینی کشید و بی میلیم رو که دید سکوت کرد. تا خونه حرف نزدیم و ماشین رو به حیاط برد.‌ دستگیره کشیدم‌ که تحکمی گفت _صبر می‌کنی با هم بریم انگار وقتی تنهاییم بیشتر باهام کنار میاد خیلی مواظب اقتدارش توی خونه جلوی بقیه‌هست جلوی ماشین منتطرش موندم.با دیدن خواهرش که روی صندلی کنار خونه نشسته بود بهش خیره شدم. _بیا بریم _خیلی دوست دارم حال الان خواهرت رو بدونم نیم‌نگاهی بهش انداخت _که چی بشه؟! _اینکه به هدفش رسیده... دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت خونه هدایتم کرد _لطفا دنبال شر نگرد خیره نگاهش کردم _به این شر نمی‌گن. می‌گن حق خواهی. می‌گن دلیل خواستن _مهین سال‌هاست به اشتباهش پی برده ولی غرورش اجازه نمیده... _خودخواهی و تکبرش اجازه نمی‌ده نیم‌نکاهی بهم انداخت و دیگه جوابی نداد پله ها رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم. بی حرف سمت اتاقم رفتم لباسم‌رو عوض کردم و گوشه‌ای، روی زمین نشستم چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد. سپهر نگاهی بهم انداخت و داخل اومد. به دیوار کنار در تکیه داد. نگاهم رو ازش گرفتم. _چرا رو زمین‌نشستی؟ _اینجوری راحت ترم‌ _امتحانات کی شروع میشه؟ _این سوال رو پدرها از دخترای دبیرستانی‌شون می‌پرسن نفس سنگینی کشید و چند لحظه‌سکوت کرد و با تردید گفت _میای با هم چایی بخوریم؟ چقدر به این لحظه ها محتاج بودم.‌ الان من دیگه نیازی به محبت پدرانه ندارم. سپهر دنبال پر کردن خلع زندگی خودشه. ناخواسته گریه‌م گرفت و خیلی زود به هق‌هق تبدیل شد. سپهر شرمنده نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی و دایی مثل همیشه سر گرم صحبت شدن. متوجه سحر شدم که کیفش رو پهلوش گذاشته پنهانی در حال تایپ پیام توی گوشیش که نورش معلوم بود. مدام زیر چشمی به دایی نگاه می‌کرد ببینه حواسش بهش هست یا نه. این ترس رو قبلا تو سحر ندیده بودم اینکه داره احتیاط می‌کنه یعنی دایی خیلی بهش سخت گرفته. دایی با من خیلی مهربونِ اما نشون داده توی زندگی و با بقیه اینطور نیست البته اوایل زندگیشون خیلی رابطه‌اش با سحر خوب بود و من بی‌احترامی بهش ندیده بودم، از وقتی که اختلافشون شدو اینطور شده. صدای دایی بلند شد _خوب رویا بگو ببینم چی درست کردی که بوش نمیاد؟! نگاهم رو از سحر که با عجله دستش رو از کیفش بیرون آورد گرفتم و به دایی دادم _ فسنجون دایی تو چی کرد نیم نگاهی به سحر انداخت و گفت _سحر که فسنجون دوست نداره! قبل از اینکه حرف بزنم سحر گفت /اشکال نداره یه شب دیگه، می‌خورم. صلاً من برنج و ماست می‌خورم. لبخندی زدم و گفتم _ من حواسم اگر به داییم هست به زن داییم بیشتر هست. برا زن دایی زرشک پلو درست کردم. دایی لبخندش عمیق شد نگاهی به سحر انداخت و گفت _ گفتم این مثل یه فرشته است حالا یواش یواش بهش می‌رسی سحر برای کنترل مدیریت ظاهر خودش لبخندی زد و گفت _ بله! توی این یک ساله کاملاً با اخلاقش آشنا شدم. دایی لیوان چاییش رو برداشت و رو به علی گفت _پدربزرگت کی میاد؟ _نمی‌دونم احتمالاً پس فردا. باید با عموم صحبت بکنم نور ضعیفی از توی کیف سحر بلند شد نگاهم رو سمتش کشوند. سحر نگاهی بهش انداخت و نفس سنگینی کشید و گفت _ من می‌تونم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم؟ می‌خواد برای لحظه‌ای از جلوی چشم دایی دور بشه _ خواهش می‌کنم بفرمایید ایستاد کیفش رو هم با خودش برد دایی نیم نگاهی به سحر انداخت و دوباره به علی نگاه کرد و مشغول حرف زدن شد. خیلی دوست دارم سر از کار سحر در بیارم اما نه از سحر میشه پرسید نه علی و دایی چیزی بهم میگن. چند دقیقه گذشت و سحر از آشپزخانه بیرون نیامد. جالبه که گوشه آشپزخانه نشسته و چیزی هم ازش نمی‌بینیم. اگر من توی مجلسی برای چند دقیقه‌ای از جمع خارج بشم، علی حتماً پیگیر میشه تا پیدام کنه. اما دایی یا حواسش نیست یا انقدر مشغول حرف زدنه که سحر رو یادش رفته. دوست دارم برم توی آشپزخونه و علی این بهانه رو بهم داد _ رویا جان یه لیوان آب برام میاری؟ فوری ایستادم _اره عزیزم. الان برات میارم سمت آشپزخونه رفتم هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای سحر رو از پشت کابینت شنیدم. _ حسینی جان من که نمی‌تونم بیام! خودتم وضعیت زندگیم رو می‌دونی! دیروز همه امضاها رو زدم. توی برو به مدیر بگو کارهاش رو بکنه برای افتتاحیه خودم میام. چشم‌هام از تعجب گرد شد. _سحر داره پنهانی مدرسه‌ای که می‌خواسته رو می‌زنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌406 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر حواسم پیش مرتضی بود که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 توی این خونه‌ی بزرگ‌دیگه نه از من صدایی بلند بود نه سپهر. یه سکوت تلخ با یه فاصله زیاد میون پدر و دختری که بیست و دو سال همدیگرو ندیدن. آهی کشیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. یعنی میزاره فردا برم پیش مامان؟ انقدر براش نه آوردم که فکر نکنم هیچ شانسی برای رفتن داشته باشم صدای آهنگ گوشی همراهش سکوت خونه رو شکست. _سلام سعید روی حالت بلندگو گذاشته. _سلام لحن برادرش چقدر دلخوره! _چی شده؟‌ قرار داد رو نبستید؟ _اون رو که سروش بست.‌ از جاوید ناراحتم _چیکار کرده؟ _امروز اومد چهارتا حساب و کتاب کرد یهو غیبش زد. هر چی هم زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده.‌ نازنین الان زنگ‌زد گفت کلا از روزی که غزال اومده جواب تلفنش رو نمی‌ده _به کسی نگفته کجا می‌ره؟! _نه. منم اینجا دست‌ تنهام. بهرام هم فقط رو حرف خودت حساب باز می‌کنه. الان برای فردا کلی خرید داریم. هی بهت می‌گم مامور خرید بگیر می‌گی پسرا هستن! _الان زنگ میزنم ببینم کجاست. _جواب نمی‌ده که _جواب من رو نده خودش می‌دونه شب دیگه نباید بیاد خونه _بگو زود بیاد _باشه خداحافظ چند لحظه ای سکوت بود و صدای بوق تو فضای خونه پیچید و اولین بوق به دومی نرسیده بود که صداش بلند شد _جانم بابا _زهرمار و بابا! کجا ول کردی رفتی؟ لحن جاوید عوض شد _جایی ام.‌ الان میام _می‌دونم جایی هستی. مطمعنم هستم همین الان میای. می‌خوام بدونم کجایی _همین اطرافم. الان برمی‌گردم رستوران _جاوید بیست دقیقه‌ی دیگه‌خونه‌ای _بابا به قرآن... صداش قطع شد.‌تماس رو قطع کرد! در اتاق باز شد و نگاهی بهم انداخت. _دارم می‌رم پایین. بلند شو رو زمین نشین نگاهم رو ازش گرفتم.‌متوجه قدم هاش شدم که نزدیکم شد خم شد دستش رو زیر بازوم انداخت و کشید. بدون مقاومت ایستادم. بازوم رو سمت تخت کشید و به تخت اشاره کرد _بشین اینجا تو چشم‌هاش خیره شدم طوری که بهش بفهمونم توی این خونه مجبورم به حرفش گوش کنم گفتم _چشم _اگر می‌خوای دوباره توی این اتاق حبس نشی و به دانشگاهت برسی رو اعصاب من راه نرو نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد با حرفش خلع سلاحم می‌کنه.‌ سمت در چرخید و بیرون رفت. روی تخت نشستم و با حرص به جای خالیش نگاه کردم. با زور گفتن می‌خواد به تمام خواسته‌هاش برسه. در خونه که بسته شد صدای پیامک گوشیش بلند شد. سرم رو روی باشت گذاشتم که دوباره تک بوق پیامک توی خونه پخش شد. انقدر پشت سر هم‌پیام اومد که کلافه شدم.‌ایستادم و از اتاق بیرون رفتم .‌گوشیش رو روی میز جا گذاشته. شاید بشه به مرتضی زنگ بزنم! با عجله جلو رفتم و گوشی رو برداشتم.‌چشمم به پیش نمایش اخرین پیام افتاد "بابا دارم میام" از سر کنجکاوی انگشتم رو روی پیام‌های جاوید زدم و صفحه‌ش باز شد "بابا من یکم دورم. بیست دقیقه‌ای نمی‌رسم" "میام برات توضیح می‌دم" چقدر از باباش حساب میبره! هر چند، حق داره. این زورگویی که من می‌بینم انگار همه ازش می‌ترسن و باهاش با احتیاط حرف می‌زنن.‌ انگار زورش فقط به مادر من نرسیده. دلم برای التماس های پیامکی جاوید سوخت و براش نوشتم "باشه. لازم نیست با سرعت بیای. همون دو ساعت دیگه بیا خونه" پیام رو ارسال کردم. زنگ زدن با گوشی سپهر به مرتضی کار عاقلانه‌ای نیست. خواستم گوشی رو روی میز بذارم که چشمم به گالریش افتاد. انگشتم رو روی گالری زدم ببینم این خشک عصبی از پسرش چه عکس‌هایی تو گوشیش داره پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌407 💫کنار تو بودن زیباست💫 توی این خونه‌ی بزرگ‌دیگه نه از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با دیدن عکس های خودم چشمم از تعجب گرد شد. عکسم کنار امیرعلی تو ماشین دایی! انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با دیدن عکسی که تو ماشین موسوی بودم از اون روزها حالم بد شد. انگار لحظه به لحظه مراقبم بوده آهی کشیدم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم عکس بعدی مرتضی روی موتور و خودم که برای حفظ امنیت، از دست ماشین شاسی بلندی که نمیدونستم سپهره، دست دور کمر مرتضی انداختم و بهش چسبیدم اشک تو چشم‌هام جمع شد. چقدر دلم براش تنگ‌شده. روی صورتش زوم کردم و با حسرت آهی کشیدم.‌ سایه‌ی کسی رو روی خودم احساس کردم. با فکر اینکه کسی جز سپهر نمی‌تونه باشه توی سرم احساس سرما کردم و آهسته نگاهم رو به بالا دادم طلبکار اما آروم بهم خیره بود.‌ خم شد و گوشی رو ازم گرفت. نمی‌دونم شرمنده و خجالت زده باشم یا طلبکار که پنهانی ازم عکس گرفته‌ اما انقدر یخ کردم که نتونم حرف بزنم نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداخت و دلخور گفت _فکر می‌کردم اصول اولیه‌ی تربیتی رو بلدی! ولی انگار خودم از اول باید شروع کنم! وقتی یه بزرگ‌تر گوشیش رو جا می‌زاره شما باید بهش دست بزنی؟ صدای پیامک گوشیش بلند شد و نمی‌دونم به نجاتم اومد یا کارم رو خراب‌تر کرد. اگر جاوید باشه آبروم میره پیام رو خوند و دوباره از بالای چشم نگاهم کرد سربزیر برای توجیح کارم گفتم _نگران شدم با سرعت بیاد براش اتفاقی بیفته! بعد از چند ثانیه نفس سنگینی کشید و بالاخره نگاه ازم برداشت و روی مبل نشست چند ضربه به در خورد و صدای محبوبه خانم بلند شد _آقا برای نظافت اومدم. _بیا داخل در باز شد و داخل اومد _سلام. از کجا شروع کنم جواب سلامش رو داد _از آشپزخونه. بعد هم برو اتاق جاوید _چشم _یه سرم به اتاق غزال بزن _چشم.‌ اتاق غزال خانم که وسیله‌ای نداره که بهم ریخته بشه هنوز از اینکه مچم رو گرفت خجالت می‌کشم. آهسته گفتم _میشه من برم اتاق؟ تو چشم‌هام زل زد _نه. نمیشه. کاش نپرسیده بودم. اینجوری پرو شد. باید سرم رو می‌نداختم پایین و می‌رفتم. محبوبه خانم کارش تو آشپزخونه تموم شد و سمت اتاق جاوید رفت. سپهر گفت _تو برای اتاقت چی لازم داری؟ _من تو خونه‌ی خودم همه چیز دارم. اینجا چیزی لازم ندارم _خونه‌ی تو اینجاست. اونجا رو می‌خوام بزارم برای فروش که دیگه حرفش رو نزنی خیره نگاهش کردم و درمونده گفتم _اونجا به نام خودمه‌‌. نمی‌تونی بفروشیش _من هر کاری که دلم بخواد می‌کنم.‌ اشک تو چشم‌هام جمع شد. من و مرتضی قراره اونجا زندگی کنیم! خونسرد ادامه داد _به حرفم گوش کن که نفروشمش نفرت نگاهم رو کنترل کردم تا جری‌ترش نکنم‌ پیروزمندانه گفت _فردا می‌برمت برای خرید. هر چی لازم داری می‌خری. سرم رو پایین انداختم. فعلا که دور دور توعه. بتاز و فقط دعا کن که دست من نیفته. کار محبوبه خانم تو اتاق جاوید خیلی طول کشید و بالاخره با کلی لباس بیرون اومد. _آقا اینا رو بندازم ماشین؟ _بنداز این که پرسیدن نداره _آخه آقا جاوید اونسری گفتن لباس هاشون تو ماشین خراب شده! _بزار یه گوشه‌ خودش بیاد _چشم. برم اتاق غزال خانم؟ _ببین اگر نیاز هست یه دستی بهش بکش ده دقیقه‌ای هم تو اتاقی که به من داده بودن کار کرد و بیرون رفت.‌ نگاه سپهر سمت ساعت رفت.‌دو ساعتی که جاوید گفته بود تموم شد وهنوز نرسیده.‌ شماره‌ش رو گرفت و دوباره روی حالت بلند گو گذاشت و به مبل تکیه داد اولین بوق کامل نخورده بود که صدای جاوید بلند شد _تو حیاطم بابا.‌الان میام بالا تماس رو قطع کرد و چشم‌هاش رو بست. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سرفه‌ای کردم تا متوجهم بشه. نگاهی بهم انداخت و بی خداحافظی تماس رو قطع کرد. _ببخشید رویا جان یه لحظه سرم گیج رفت نشستم اینجا به روش نیاوردم و خودم رو نگران نشون دادم _میخوای برات آب قند درست کنم؟ دستش رو تکیه‌ی زمین کرد و ایستاد _نه.‌ الان آب قند بخورم حسین نگران می‌شه.‌ یه شکلات می‌خورم. از کنارم رد شد و بیرون رفت. لیوان آب رو پر کردم و بیرون رفتن‌. دایی متوجه سحر شد و رنگ نگاهش عوض شد. _کیفت رو چرا با خودت می‌بری! من جای سحر دلم ریخت. لیوان رو سمت علی گرفتم و به سحر نگاه کردم _قرصم تو کیف بود بردم، بخورم _قرص چی!؟ لحن دایی اصلا خوب نیست.‌ _سر درد دایی برای چند لحظه‌ای خیره بهش موند و بالاخره نگاهش رو به علی داد. لیوان خالی رو از علی گرفتم و روی میز گذاشتم سحر از داخل کیف شارژر گوشیش رو بیرون آورد _رویا جان این رو کجا بزنم تو برق؟ چه خوب می‌تونه خونسرد باشه. من به جاش استرس دارم _کنار میز تلوزیون ایستاد سمت میز تلویزیون سر جام نشستم نیم نگاهی به دایی انداختم زیر چشمی سحر رو زیر نظر داره. سحر هم متوجه شده؛ گوشیش رو به شارژ زد و با حفظ لبخندی که روی لب‌هاش بود سر جاش برگشت و نشست متوجه دست هاش شدم لرزش خفیفی توشون هست و این یعنی خیلی هم خونسرد نیست فقط تونسته ظاهرش رو حفظ کنه نگاه های گاه و بیگاه دایی روی سحر واقعا استرس زا هست. چه جرئتی داره! من سر یه بیرون رفتن و نرفتن با شقایق انقدر فکر کردم آخر سر هم کاری کردم که شقایق برای همیشه ازم دل بکنه و شر این استرس رو بکنم. دایی خیلی زرنگ تر از این حرف‌هاست که سحر بتونه گولش بزنه. کاش این رو می‌فهمید بعد از شام نه دایی حوصله‌ی موندن داشت نه سحر.‌ به محض جمع کردن میز شام، دایی گفت _رویا جان دایی ببخشید من سر درد دارم. باید بریم ناراحت از حالش گفتم _می‌خوای بهت قرص بدم؟ نگاهی به سحر انداخت و گفت _سحر تو از کیفت بده! اضطراب به صورت سحر هم نشسته _یه دونه داشتم خودم خوردم دایی تاکیدی سرش رو تکون داد و ایستاد. _پاشو بریم علی از بالای چشم نگاهی به دایی انداخت و گفت _بشین دیگه! _باشه یه شب دیگه.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌408 💫کنار تو بودن زیباست💫 با دیدن عکس های خودم چشمم از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در خونه باز شد و جاوید با عجله داخل اومد. نگاهش بین هر دومون جا به جا شد و روبروی در ایستاد و با استرس گفت _سلام چشمش رو باز کرد. نگاه طلبکاری بهش انداخت _کجا بودی؟ جاوید نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _با دوستم قرار داشتم سپهر نفس سنگینی کشید و ایستاد _کدوم دوستت؟ برای اینکه از زیر بار جواب دادن در بره گفت _دوستم دیگه بابا! شما که همه‌ی دوستای من رو نمی‌شناسید! قدمی سمتش برداشت و جاوید نیم قدمی به عقب رفت و با چشم‌ غره‌ی سپهر سرجاش برگشت. چند قدم بینشون رو آهسته پر کرد من جای جاوید ترسیدم.‌ با غیظ گفت _بعد عقدت با نازنین بهت گفتم دور دوست هات رو خط بکش. گفتم یا نگفتم نگاهش رو از پدرش گرفت _گفتید با انگشت به کتف جاوید زد و باعث شد تا کمی به عقب بره _انقدر کار رستوران رو نپیچون. وایسا سرکارت _چشم چند ثانیه‌ای بهش خیره موند وگفت _شانس آوردی غزال نگرانت شد وگرنه الان راهت نمی‌دادم این رو گفت. تنه ای به جاوید زو و از کنارش رو شد و بیرون رفت در رو که بست نفس راحتی کشید و نگاهش رو بهم داد _چی بهش گفتی که آروم‌شد. گفتم‌ برسم خونه پوستم رو کنده از رفتار هر دوشون استرس گرفتم. من اون پیام رو از سر دلسوزی به جاوید دادم ولی وقتی سپهر رفت سمتش واقعا براش نگران شدم. روبروم نشست. _چیزی نگفتم. فقط گوشیش رو میز بود پیامت رو دیدم برات نوشتم باشه. لازم نیست با سرعت بیای. همون دو ساعت دیگه بیا خونه ابروهاش بالا رفت و گفت _تو پیام دادی!؟ فهمید؟ با سر جواب بله دادم و تعجبش بیشتر شد _هیچی بهت نگفت!؟ جوابی ندادم _بابا خیلی رو گوشیش حساسِ. همه می‌دونن. رمز نداره ولی هیچ کس جرئت نمی‌کنه دست بهش بزنه _نمی‌دونستم آهسته خندید _ممنون که نجاتم دادی. اینکه فهمیدم نگرانم شدی خیلی خوشحالم کرد لبخندی از سر اجبار زدم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌409 💫کنار تو بودن زیباست💫 در خونه باز شد و جاوید با عجل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و شروع به خوندن سوره هایی که حفظ بودم کردم شاید با خوندن قرآن، خدا دل سپهر رو نرم کنه بزاره فردا برم بهشت زهرا جاوید در اتاق رو باز کرد _پاشو بیا ناهار پشت به در کردم _من سیرم با شنیدن‌صدای سپهر، برای اجباری که در راهه، از حرص، لب‌هام رو بهم فشار دادم _بلند شو بیا نشستم و نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم. _بزار فردا برم بهش زهرا. روز مادره می‌خوام برم‌سر مزارش _پاشو بیا ناهار رو بخوریم بعدش حرف می‌زنیم باز هم مجبورم باج بدم تا به هدفم برسم. ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. سر میز نشستم کمی برنج کشیدم و شروع به خوردن کردم. دوباره بشقابم رو پر کرد. نگاهم رو بهش دادم _دیگه اشتها ندارم. نریز _این چند روز درست و حسابی غذا نخوردی رنگ و روت پریده. اگر می‌خوای بری بهشت زهرا تمامش رو می‌خوری با حرص گفتم _غذای زوری تو بدنم آدم زهر می‌شه کمی آب خورد و گفت _ابن برای تو صدق نمی‌کنه. بخور خیره نگاهش کردم که جاوید پاش رو به پام زد و نگاهم رو سمت خودش کشوند. بی صدا لب زد _بخور تا پشیمون نشده سپهر با اینکه نگاهش نمی‌کرد گفت _آره. راست می‌گه. نخوری پشیمون می‌شم جاوید هم مثل من جا خورد و درمونده گفت _منظورم این بود... نگاهش رو به پسرش داد _دقیق می‌دونم منظورت چیه! من و تو حالا با هم حرف می‌زنیم. رو به من گفت _بخور غزال جمله‌ش رو دستوری گفت و من فقط برای رفتن پیش مامان شروع به خوردن کردم من رو مجبور به خوردن این همه غدا می‌کنه خودش خیلی خونسرد سالاد می‌خوره آخرین قاشق رو هم خوردم و نگاهش کردم. _بسه یا بازم باید برای یه بهشت زهرا رفتن باج بدم؟ نیم نگاهی به بشقابم انداخت. _بسه. ایستاد و گفت _بلدی سه تا چایی بیاری. نگاه حرصیم رو برای اینکه پشیمون نشه به میز دادم _نه. بلد نیستم _الان می‌ریزی که یاد بگیری این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. جاوید آهسته گفت _تو حریف بابا نمی‌شی. هر چی می‌گه گوش کن به خدا بعدش هر چی تو بگی همون می‌شه _تو خسته نمی‌شی هی باج بدی تا به هدفت برسی؟! _نه. چون بابا رو همینجوری پذیرفتم.‌بعد هم باج مال وقتیه که بخوای جلوش قدعلم کنی. گوش به حرفش باشی باج نمی‌خواد. _جاوید بیا اینجا ببینم نگاهی به بیرون انداخت و درمونده گفت _شروع شد. جان جاوید زودتر چایی رو بیار حواسش بره به تو، کم گیر بده بهم ایستاد و بیرون رفت. هر دو رفتن انگار میز رو هم من باید جمع کنم! بی میل بشقاب‌ها رو روی هم گذاشتم و توی ظرفشویی گذاشتم. دو تا لیوان چایی ریختم و بیرون رفتم.‌ با دیدن سینی چایی توی دستم، لبخند کمرنگش رو جمع و جور کرد. سینی رو روی میز گذاشتم و روبروش نشستم و بی مقدمه گفتم _هم غذا خوردم هم چایی آوردم. بزار فردا برم بهشت زهرا لیوان چایی رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت _برای بهشت زهرا بردنت دو تا شرط دارم تازه شرط داره! نگاهم خیره‌م رو که دید ادامه داد. _فردا اول می‌برمت بهشت زهرا. بعد می‌ریم خرید می‌کنیم ناهار هم می‌ریم رستوران خودمون. اگر قبول داری می‌ریم وگرنه از دور فاتحه بفرست _رفتارت خیلی ظالمانه‌ست از بالای چشم نگاهم کرد _فعلا که همه چی دست توعه. باشه. ولی کاری که بی میل باشه بدرد نمی‌خوره. _برای من فقط هدفم مهمه نگاه معنی داری بهش انداختم و ایستادم _با توجه به اتفاقات تلخ گذشته‌ی زندگیت، یه تغییری تو نحوه‌ی رسیدن به هدف‌هات بده. اینجوری فقط از دست میدی پا کج کردم و سمت اتاق رفتم و درش رو بستم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌410 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و شروع به خوندن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روبروی آینه ایستادم. نگاهی به موهام انداختم به خاطر اینکه زیاد با کش بستمشون دیگه حالت خودشون رو از دست دادن و مدتها طول می‌کشه تا دوباره به حالت خودشون برگرده. صداش توی گوشم پیچید " حالت موهات شبیه حالت موهای مادرته تنها چیزی که من رو یاد مادرت می‌ندازه حالت موهاته. از داخل کشو زیر آینه، قیچی که قبلا دیده بودمش رو برداشتم. انقدر ازش بدم میاد که هرچی بگه دلم می‌خواد از بین ببرمش کش موهام رو باز کردم و همه‌شون رو توی دستم گرفتم. با بی رحمی تمام خواستم قیچیشون کنم که جاوید دستم رو گرفت و با تعجب عقب آورد. اصلا متوجه نشدم کی وارد اتاقم شده! _ چیکار داری می کنی! خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم اما زورش زیاده و نتونستم درمونده نگاهش کردم _ولم کن قیچی روی میز گذاشت و دستم رو گرفت و تو صورتم خیره شد _ خجالت نمی‌کشی! موهای به این قشنگی رو میخوای قیچی کنی! فقط سر اینکه بابا بهت گفته قشنگن و یاد مادرت میندازش! گفتی بهشت زهرا قبول کرد دیگه! _با کلی شرط و شروط! _به خدا که شرط‌ها هم به نفع توعه! می‌خواد برات خرید کنه. بعدشم یه ناهار خوشمزه بهت بده _من دلم می‌خواد خودم تنهایی برم بهشت زهرا _که بعدش برنگردی؟ نگاهم رو ازش گرفتم.‌همه‌شون میدونن برم دیگه برنمی‌گردم _غزال کاری به سخت گیری های بابا به الان ندارم. کلا دخترای خانواده‌ی‌ ما هر جا بخوان برن یکی می‌برشون. _من که خانواده‌ی شما نیستم با خنده گفت _هستی قیچی رو برداشت _اینم می‌برم که دیگه نخوای کار احمقانه بکنی.‌ در رو باز کرد. _ در ضمن به بابا می‌گم می‌خواستی چیکار کنی _برو به هر کی دوست داری بگو سمتم چرخید _راستی شب قراره تو حیاط دور هم جمع بشیم. البته پدر مادرا نیستن‌ تو هم میای؟ دنبال دردسر نیستم. الان که میخوهد ببرم بهشت زهرا نباد کاری کنم‌سر لج بیفته. باید از اینکه میخواد به سپهر بگه منصرفشون کنم. _من یه چیزی به تو می‌گم تو هم به سپهر نگو ابروهاش بالا رفت _قیچی رو نگم؟ با سر تایید کردم در رو بست و بهش تکیه داد. همه‌ش می‌خواد سر شوخی و خنده رو باهام باز کنه _تا ببینم چی هست. بگو ببینم میارزه یا نه _نازنین به باباش گفته از وقتی من اومدم تو دیگه جواب زنگ هاش رو نمیدی لبخند از روی لب‌هاش رفت و با تعجب گفت _کی به تو گفت! _صبحی عموت زنگ زد به سپهر. اینم رو حالت بلندگو جواب داد شنیدم.‌ حالا می‌شه نگی کمی تو فکر رفت و نفس سنگینش رو بیرون داد _از اولم نمی‌خواستم بگم. ازت ممنونم که گفتی در رو باز کرد و بیرون رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌411 💫کنار تو بودن زیباست💫 روبروی آینه ایستادم. نگاهی به
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 یکی از کتاب‌هام رو برداشتم و روی تخت نشستم. فکر کنم امتحان هام رو با این شرایطی که دارم‌، افتضاح بدم. صدای نازنین رو شنیدم _سلام عمو _سلام.‌چه خبرتونه! جاوید گفت _هیچی نیست بابا آهی کشیدم خوش‌به‌حالشون هر وقت بخوان کنار هم هستن. من و مرتضی هم اگر سپهر نیومده بود الان پیش هم بودیم. تن صدای جاوید بلند شد _تو گفتی دیگه، عمو که از خودش نمی‌گه! ایستادم و در رو باز کردم و با تعجب بیرون رو نگاه کردم. سپهر به دیوار کنار آشپزخونه تکیه داده بود و به اتاق جاوید، متفکر نگاه می‌کرد. نازنین با گریه گفت _می‌گم نگفتم اینجوری که جاوید حرف میزنه الان آبروم میره و سپهر می‌فهمه من گفتم. معذب به سپهر نگاه کردم _نازنین این گوشی من! ببین تو اصلا تماسی به من داشتی که من جواب نداده باشم؟ نگاه پر از حرف سپهر سمت من اومد و کمی تیز شد. می‌تونم انکار کنم.‌حق به جانب نگاهش کردم _نازنین فکر نکن این کارها رو بکنی اتفاق خاصی میفته! فقط از چشمم میفتی. _من رو آوردی اینجا گریه‌م‌رو دربیاری! _می‌تونستم جلوی زن‌عمو بگم ولی دستت پیش مادرت رو می‌شد. _خیلی بدی جاوید.‌من الان میرم _به سلامت‌، خوش اومدی. در اتاق جاوید باز شد و نازنین بیرون اومد. نگاهی به سپهر انداخت و با بغض گفت _ببخشید عمو سپهر فقط نگاهش کرد و نازنین بیرون رفت _کار درستی نکردی! نگاهم رو به سپهر دادم و خواستم حرفی بزنم که تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و گفت _به این‌کارت‌میگن فضولی جاوید با اخم‌های تو هم بیرون اومد _بابا غزال نگفته؟ _چی رو؟! نگاه جاوید بین هردومون جابجا شد و سرش رو پایین انداخت و گفت _نازنین دروغ گفته بابا. دو روزه اصلا به من زنگ هم نزده _بیین دردش چیه؟ جاوید نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت _هیچی. به اتاقش برگشت و در رو بست _ از فضولی خوشم نمیاد. امیدوارم‌بار آخرت باشه خیره نگاهش کردم.‌سپهر هم به اتاقش رفت و در رو نیمه باز گذاشت. اگر می‌دونستم جاوید می‌خواد چیکار کنه بهش نمی‌گفتم. ولی چرا نازنین باید دروغ بگه! پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂