بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت409 💫کنار تو بودن زیباست💫 در خونه باز شد و جاوید با عجل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت410
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی تخت نشستم و شروع به خوندن سوره هایی که حفظ بودم کردم
شاید با خوندن قرآن، خدا دل سپهر رو نرم کنه بزاره فردا برم بهشت زهرا
جاوید در اتاق رو باز کرد
_پاشو بیا ناهار
پشت به در کردم
_من سیرم
با شنیدنصدای سپهر، برای اجباری که در راهه، از حرص، لبهام رو بهم فشار دادم
_بلند شو بیا
نشستم و نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
_بزار فردا برم بهش زهرا. روز مادره میخوام برمسر مزارش
_پاشو بیا ناهار رو بخوریم بعدش حرف میزنیم
باز هم مجبورم باج بدم تا به هدفم برسم.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. سر میز نشستم کمی برنج کشیدم و شروع به خوردن کردم. دوباره بشقابم رو پر کرد. نگاهم رو بهش دادم
_دیگه اشتها ندارم. نریز
_این چند روز درست و حسابی غذا نخوردی رنگ و روت پریده. اگر میخوای بری بهشت زهرا تمامش رو میخوری
با حرص گفتم
_غذای زوری تو بدنم آدم زهر میشه
کمی آب خورد و گفت
_ابن برای تو صدق نمیکنه. بخور
خیره نگاهش کردم که جاوید پاش رو به پام زد و نگاهم رو سمت خودش کشوند. بی صدا لب زد
_بخور تا پشیمون نشده
سپهر با اینکه نگاهش نمیکرد گفت
_آره. راست میگه. نخوری پشیمون میشم
جاوید هم مثل من جا خورد و درمونده گفت
_منظورم این بود...
نگاهش رو به پسرش داد
_دقیق میدونم منظورت چیه! من و تو حالا با هم حرف میزنیم.
رو به من گفت
_بخور غزال
جملهش رو دستوری گفت و من فقط برای رفتن پیش مامان شروع به خوردن کردم
من رو مجبور به خوردن این همه غدا میکنه خودش خیلی خونسرد سالاد میخوره
آخرین قاشق رو هم خوردم و نگاهش کردم.
_بسه یا بازم باید برای یه بهشت زهرا رفتن باج بدم؟
نیم نگاهی به بشقابم انداخت.
_بسه.
ایستاد و گفت
_بلدی سه تا چایی بیاری.
نگاه حرصیم رو برای اینکه پشیمون نشه به میز دادم
_نه. بلد نیستم
_الان میریزی که یاد بگیری
این رو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. جاوید آهسته گفت
_تو حریف بابا نمیشی. هر چی میگه گوش کن به خدا بعدش هر چی تو بگی همون میشه
_تو خسته نمیشی هی باج بدی تا به هدفت برسی؟!
_نه. چون بابا رو همینجوری پذیرفتم.بعد هم باج مال وقتیه که بخوای جلوش قدعلم کنی. گوش به حرفش باشی باج نمیخواد.
_جاوید بیا اینجا ببینم
نگاهی به بیرون انداخت و درمونده گفت
_شروع شد. جان جاوید زودتر چایی رو بیار حواسش بره به تو، کم گیر بده بهم
ایستاد و بیرون رفت. هر دو رفتن انگار میز رو هم من باید جمع کنم! بی میل بشقابها رو روی هم گذاشتم و توی ظرفشویی گذاشتم. دو تا لیوان چایی ریختم و بیرون رفتم.
با دیدن سینی چایی توی دستم، لبخند کمرنگش رو جمع و جور کرد.
سینی رو روی میز گذاشتم و روبروش نشستم و بی مقدمه گفتم
_هم غذا خوردم هم چایی آوردم. بزار فردا برم بهشت زهرا
لیوان چایی رو برداشت. نگاهی بهش انداخت و گفت
_برای بهشت زهرا بردنت دو تا شرط دارم
تازه شرط داره!
نگاهم خیرهم رو که دید ادامه داد.
_فردا اول میبرمت بهشت زهرا. بعد میریم خرید میکنیم ناهار هم میریم رستوران خودمون. اگر قبول داری میریم وگرنه از دور فاتحه بفرست
_رفتارت خیلی ظالمانهست
از بالای چشم نگاهم کرد
_فعلا که همه چی دست توعه. باشه. ولی کاری که بی میل باشه بدرد نمیخوره.
_برای من فقط هدفم مهمه
نگاه معنی داری بهش انداختم و ایستادم
_با توجه به اتفاقات تلخ گذشتهی زندگیت، یه تغییری تو نحوهی رسیدن به هدفهات بده. اینجوری فقط از دست میدی
پا کج کردم و سمت اتاق رفتم و درش رو بستم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂