eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
129 عکس
38 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روبروی اقدس‌خانم ایستادیم. فوری جلو اومدن. _ سلام علی‌آقا؛ تسلیت می‌گیم، غم آخرتون باشه. زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشم‌هاش داد. _ تسلیت می‌گم علی‌آقا. زهرمار رو تسلیت می‌گم. تو که‌ جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی می‌کنی! علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت: _ خواهش می‌کنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل. با اینکه علی زیاد تحویل‌شون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرف‌شون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده. پس من چی؟ اخم‌هام توی هم رفت.‌ مریم و مادرش وارد شدن و ما هم‌ پشت سرشون. زهره با آرنج به دستم زد. _ چرا سلام نکردی! _ خوشم نمیاد ازشون. _ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش. تو چشماش خیره شدم. _ علی خودش گفت که مامان بره؟ _ من نمی‌دونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما می‌دونم که رضایتش رو گرفته.‌ این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد می‌خوره، پشیمون شده. زبونم‌ خشک‌ شد و راه رفتن برام‌ کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود! _ تو از کی می‌دونی؟ _ از همون روز اولی که مامان داشت می‌رفت. _ چرا به من نگفتید! _ مامانم گفت؛ می‌ترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه. ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرف‌های زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قل‌قل می‌کرد.‌ چرخیدم و به علی که با برادر عباس‌آقا صحبت می‌کرد، نگاهی انداختم.‌ اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چی‌کار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته! چشم‌هام پر اشک شد و وارد خونه شدم. مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریه‌های من برای اشک‌های عمه و دخترشه. جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم. _ سلام. با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت: _ علیک‌ سلام. وقت بخیر! _ ببخشید ما مدرسه داشتیم. چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.‌ ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوش‌آمدگویی به اقدس‌خانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد. چقدر دلم می‌خواد گریه کنم. دلم می‌خواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم. جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدس‌خانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن. خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد. _ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.‌ اقدس‌خانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت: اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به‌ علی‌آقا تسلیت بگه. چهره‌م رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد.‌ رو به مریم گفت: _ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم‌ رو نمی‌آوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد. تن صداش رو به پایین‌تر آورد و گفت: _ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمی‌کنم. هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.‌ تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه. اقدس‌خانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت: _ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونه‌اید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریم‌جان فکر‌هاش رو کرده و جوابش به علی اقا... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت. خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت: _ شما بفرمایید! _ بله داشتم می‌گفتم... دلم می‌خواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.‌ اقدس‌خانم نگاهی به من کرد و دست‌هاش رو بهم قلاب کرد و گفت: _ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه. _ خواهش می‌کنم، هر وقت که دوست داشتید بگید. این‌ رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 آهسته پلک هام رو از هم فاصله دادم. _شاهرخ من اگر حرفی بهت نمیزنم برای اینه که... _تو اشتباه کردی اومدی. حالا نتیجه‌ش رو هم مبینی‌. این رو گفت و عصبی تنه‌ای به خواهرش زد و از چادر بیرون رفت. شهین با حرص به حای خالی برادرش نگاه کرد و نگاهش رو به من داد.‌ فوری چشمم رو بستم. _چی شد؟ توران‌درمونده‌تر از همیشه گفت _نمیدونم خانم.‌ یهو لرزشون شد. احساس کردم کنارم نشست. _نه! خوشم اومد دختر، معلومه خیلی زرنگی! همین طور ادامه بده، برنامه ها برات دارم. فکر میکنه من خودم‌رو به مریضی زدم! صدای عصبی خان بلند شد _توران... شهین خونسرد و بدون در نظر گرفتن خان عصبانی بیرون چادر ادامه داد _اسب چموش‌ ما حسابی رَم کرده. فقط و فقط هم این حال تو میتونست افسارش رو پاره کنه. ولی ... با دست چند ضربه‌ی آروم به سرشونه‌م زد. _ادامه بده تا برت گردونه خونه _شهین خانم شرمندم به خدا! روم سیاه ست، خان گفتن شما برید بیرون نفس سنگینی کشید و نیم‌نگاهی به توران انداخت و ایستاد. _ اطهر که آروم‌شد بیا پیش من کارت دارم این رو گفت و بیرون رفت. _کاش پام قلم میشد نمیرفتم به خان بگم حالت خراب شد. کنارم نشست و کمک کرد تا بشینم. دندون هام از برخورد به هم به صدا افتاده. شیر گرم توی لیوان رو به لب هام نزدیک‌کرد. _بخور عزیزم. کوچکترین محبتی آنچنان بغضی رو بهم میده که کنترلش از دستم خارج میشه. اشک از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت. شیر گرم کار خودش رو کرد و هر چند که لرزش بدنم از سرما نبود اما آرومم کرد. خان گفت هر وقت حالت بهتر شد صداش کنم. گریه‌ی آرومم به هق‌هق تبدیل شد. _توران خانم من میترسم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت145 🍀منتهای عشق💞 صدای مهشید نزدیکتر شد و با گریه گفت _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 "رضا لطفاً زنت رو جمع کن. اومده اینجا هرچی از دهنش در اومده به من گفته مگه من و تو خواهر برادر نیستیم؟ اگه غیرت داشتی الان یه دونه می‌کوبیدی توی دهن زنت" چشم‌های گرد شده از تعجب رو ناباور به علی دادم و گفتم _ به قرآن من بهش پیام ندادم! صدای زهره باعث شد تا همه نگاهش کنیم _ من پیام دادم. با گوشی رویا رو به مهشید گفت _تا تو باشی دیگه به خودت اجازه ندی به به رویا بگی بی کس و کار بی پدر و مادر جهاز داری ولی پدر مادر نداری غصه می‌خوری. وقتی این حرف رو به رویا زدی رویا ناراحت شد اما چون خانومه نه به روی تو آورد نه به هیچ کس دیگه گفت، که بدونن تو چه آدم کثیفی هستی اما من طاقت نیاوردم همون موقع گوشی خونه زنگ خودرویا رفت جواب بده منم از فرصت استفاده کردم به رضا گفتم تا یاد بگیره چه جوری ادبت کنه نفس راحتی از این رفع اتهام کشیدم مهشید گفت _ فضولی کردن تو کار شما خانواده است. رضا گفت _مهشید یا دهنت رو ببند یا بیا تو وسایلات رو جمع کن برو خونه بابات از شرمندگی و خجالت حرف مهشید نتونست بایسته روی اعصاب تکیه کرد و چرخید و وارد خونه شد. مهشید رو به زهره گفت _مثلاً این کارو کردی که رضا من رو بزنه؟ آخه رضا جرات می‌کنه! الان زنگ می‌زنم به بابا هم بیاد دنبالم ببرم.‌هم به تو حالی بکنه باید چه حرفی بزنی چه حرفی نزنی. سمت خونه رفت زهره بدون اینکه اهمیتی به رفتن مهشید و بستن محکم در خونه‌ش بده با صدای بلند گفت _ هم رضا جرات داره بزنت هممونم دیدیم هم زنگ بزن به بابات بیاد من بهش بگم چیکار کردی. این بار علی به زهره نگفت ساکت بشه فقط خیره به در بسته خونه رضا نگاه کرد. مچ دستم رو گرفت داخل آورده درو بست و گفت _ مهشید چی به تو گفته؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی و دایی مثل همیشه سر گرم صحبت شدن. متوجه سحر شدم که کیفش رو پهلوش گذاشته پنهانی در حال تایپ پیام توی گوشیش که نورش معلوم بود. مدام زیر چشمی به دایی نگاه می‌کرد ببینه حواسش بهش هست یا نه. این ترس رو قبلا تو سحر ندیده بودم اینکه داره احتیاط می‌کنه یعنی دایی خیلی بهش سخت گرفته. دایی با من خیلی مهربونِ اما نشون داده توی زندگی و با بقیه اینطور نیست البته اوایل زندگیشون خیلی رابطه‌اش با سحر خوب بود و من بی‌احترامی بهش ندیده بودم، از وقتی که اختلافشون شدو اینطور شده. صدای دایی بلند شد _خوب رویا بگو ببینم چی درست کردی که بوش نمیاد؟! نگاهم رو از سحر که با عجله دستش رو از کیفش بیرون آورد گرفتم و به دایی دادم _ فسنجون دایی تو چی کرد نیم نگاهی به سحر انداخت و گفت _سحر که فسنجون دوست نداره! قبل از اینکه حرف بزنم سحر گفت /اشکال نداره یه شب دیگه، می‌خورم. صلاً من برنج و ماست می‌خورم. لبخندی زدم و گفتم _ من حواسم اگر به داییم هست به زن داییم بیشتر هست. برا زن دایی زرشک پلو درست کردم. دایی لبخندش عمیق شد نگاهی به سحر انداخت و گفت _ گفتم این مثل یه فرشته است حالا یواش یواش بهش می‌رسی سحر برای کنترل مدیریت ظاهر خودش لبخندی زد و گفت _ بله! توی این یک ساله کاملاً با اخلاقش آشنا شدم. دایی لیوان چاییش رو برداشت و رو به علی گفت _پدربزرگت کی میاد؟ _نمی‌دونم احتمالاً پس فردا. باید با عموم صحبت بکنم نور ضعیفی از توی کیف سحر بلند شد نگاهم رو سمتش کشوند. سحر نگاهی بهش انداخت و نفس سنگینی کشید و گفت _ من می‌تونم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم؟ می‌خواد برای لحظه‌ای از جلوی چشم دایی دور بشه _ خواهش می‌کنم بفرمایید ایستاد کیفش رو هم با خودش برد دایی نیم نگاهی به سحر انداخت و دوباره به علی نگاه کرد و مشغول حرف زدن شد. خیلی دوست دارم سر از کار سحر در بیارم اما نه از سحر میشه پرسید نه علی و دایی چیزی بهم میگن. چند دقیقه گذشت و سحر از آشپزخانه بیرون نیامد. جالبه که گوشه آشپزخانه نشسته و چیزی هم ازش نمی‌بینیم. اگر من توی مجلسی برای چند دقیقه‌ای از جمع خارج بشم، علی حتماً پیگیر میشه تا پیدام کنه. اما دایی یا حواسش نیست یا انقدر مشغول حرف زدنه که سحر رو یادش رفته. دوست دارم برم توی آشپزخونه و علی این بهانه رو بهم داد _ رویا جان یه لیوان آب برام میاری؟ فوری ایستادم _اره عزیزم. الان برات میارم سمت آشپزخونه رفتم هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای سحر رو از پشت کابینت شنیدم. _ حسینی جان من که نمی‌تونم بیام! خودتم وضعیت زندگیم رو می‌دونی! دیروز همه امضاها رو زدم. توی برو به مدیر بگو کارهاش رو بکنه برای افتتاحیه خودم میام. چشم‌هام از تعجب گرد شد. _سحر داره پنهانی مدرسه‌ای که می‌خواسته رو می‌زنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀