🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
زهره آهسته و ملایم برگشت و زیر لب گفت:
_ به خدا این گیرِ رو من!
_ سلام خانم، بله برادرم هستن.
_ ایشون که الان اینجاست. بهش بگو بیاد بالا با خانم مدیر صحبت کنه دیگه! چرا خودت رو دردسر میدی!
زهره دستوپاش رو گم کرد و گفت:
_ خانم کار داریم. حالا فردا میاد.
_ مگه نگفتی ظهر میاد!
بدون توجه به ما، سمت ماشین علی رفت. زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بدبخت شدم؛ الان بهش میگه.
پا تند کردیم و سمت ماشین رفتیم.
علی از ماشین پیاده شد. تا ما برسیم با هم سلام و احوالپرسی کردن. کنار ماشین ایستادیم و بهشون نگاه کردیم.
خانم مجد گفت:
_ آقای معینی مثل اینکه به شما نگفته بودن!
علی سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ چی رو؟
_ این که خانم مدیر با شما کار دارن!
ابراز بیاطلاعی علی، کار رو برای زهره سخت کرد. خانم مجد نگاه چپچپی بهش انداخت.
_ نه کسی چیزی به من نگفته!
_ نمیدونم والا، تا اونجایی که من در جریانم، حتی به مادرتون هم گفتن که شما باید بیاید مدرسه. لطف کنید الان تشریف بیارید بالا تا من هم هستم با خود زهره جان...
علی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ من شرمندم؛ واقعاً معذرت میخوام. انشالله فردا صبح حتماً میام دیدنشون. یکی از اقوامِمون فوت کردن، که ما حتماً باید به مراسم ختمش بریم. اگر لطف کنید و اجازه بدید من فردا خدمتتون میرسم.
_ خواهش میکنم. انشالله غم آخرتون باشه؛ ولی بدونید که خیلی ازتون ناراحت هستن. چون به مادرتون هم گفتن، مطمئن بودن که شما در جریان هستید.
_ نه کسی چیزی به من نگفته. شما نمیدونید برای چی با من کار دارن.
مجد نگاهی به زهره انداخت:
_ ان شالله خیره.
_ چشم، فردا حتماً میام.
_ لطف میکنید.
خانم مجد راهش رو کشید و رفت. علی نگاهش بین من و زهره جابجا شد و گفت:
_ چی کارم داره!
زهره آب دهنش رو تو داد و گفت:
_ نمیدونیم.
آهسته و زیر لب گفت:
_ چرا مامان به من نگفته؟
رو به ما گفت:
_ بشینید که دیره. عمه حسابی از نبودنتون ناراحت شده.
کنار علی روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. من جای زهره استرس گرفتم. اگر من بودم همین الان بهش میگفتم و استرس چند ساعتم رو پایان میدادم؛ اما زهره ترجیح میده کنار خاله حرف بزنه، که باز هم بهش حق میدم.
بعد از پیدا کردن جای پارک، ماشین رو داخل کوچه عمه پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. سفارشهای علی به من برای این که جواب کسی رو ندم، واقعاً برام کلافه کننده شده؛ اما چارهای جز گوش کردن به حرفش ندارم.
ماشین رو قفل کرد و سمت خونه عمه راه افتادیم که با دیدن اقدسخانوم و مریم دخترش جلوی دَر، سرجام خشکم زد.
_ اینا دیگه چی میخوان اینجا!
جملهام رو بلند گفتم. علی نگاهی بهم انداخت و لبش رو به دندان گرفت.
_ یواش. میشنون.
دیدن اقدسخانم باعث میشه تا کنترلم رو از دست بدم و ناخواسته حرف بزنم. اگر تو شرایط عادی بودم روم نمیشد، ولی الان فرق میکنه.
_ ولشون کن؛ محلشون نذار، بذار برن.
علی با سوئیچ توی دستش آروم به بازوم زد.
_ برو تو، حرفم نزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت145
آهی کشید و همزمان گفت
_کی از اینا نمیترسه! آدمکنارشونگیج و منگ میشه. اصلا نمیدونه باید به حرف کی گوش کنه.
_الان باید چیکار کنیم؟
_بشینیم ببینیم چی میشه. هیچ کاری از ما برنمیاد تا خود نازگل خانم کاری کنه. ولی تا شهین خانماینجاست دیگه خیالت راحت باشه. خطری از شاهرخ خان تهدیدت نمیکنه. احتمالا زودتر برگردیم.
نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_رنگ به روتون نمونده جا پهن کنم یکم بخوابید؟
غمگین سرم رو بالا دادم.
_نه
_پس من برم بیرون ببینم کاری دارن انجام بدم یا نه؟
_برو
به این تنهایی احتیاج دارم. هر چند که حضور توران کمی آرومم میکنه. از چادر بیرون رفت.
اگر شهین واقعا کسی رو برای پرسوجو بفرسته و برادرش بفهمه من از کجا فرار کردم خواب خوش از چشمهام گرفته میشه.
تمام نقشههایی هم که به ذهنم میرسه تا فرار کنم به در بسته میخوره. چون جایی رو بلدم که برم نه جایی رو دارم.
زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روشون گذاشتم.
صدای رفت وآمد و هیجانی که از بیرون میاومد دل هر کسی رو آب میکرد تا بیرون بره اما من فقط دوست دارم تنها باشم تا کسی کمکم کنه از این جماعت دور باشم.
احساس ضعف بهم غلبه کرد. سر از زانو برداشتم و لیوان شیری که دیگه خبری از بخار گرمی روش نبود رو برداشتم.
نمیدونم چقدر گذشته اما کاملا یخ کرده. کمی ازش خوردم.
پرده کنار رفت و تورانبا سینی بزرگی داخل اومد.
_شاهرخ خان براتون کباب فرستادن. قصد دارن شما رو هم با خودشون ببرن شکار.
سینی رو جلوم گذاشت
_گفت این رو بخورید که اگر دیر وقت برگشتن ضعف نکنید.
با اینکه حسابی گرسنه بودم اما شنیدن این خبر بی میل و اشتهام کرد. درمونده لب زدم
_من دوست ندارم برم!
_به دوست داشتن من و شما نیست. هنوز از بابت اینکه جلوی درشکه دستش رو پس زدی عصبانیه دق و دلی حضور شهین خانمم سر شما خالی میکنه اگر نه بیاری. کاری قرار نیست بکنیم میشینیم رو درشکه دنبالشون میریم.
زیر چشمی نگاهم کرد و متاسف سرش رو تکون داد
_بخور خانم جان
از ناراحتی بدنم شروع به لرزیدن کرد. کاش نازگل خانمم با خودش میاورد اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.
توران نگران پرسید
_خوبی خانم جان!؟
هر دو دوستم رو روی بازوهام گذاشتم.
_یکدفعه خیلی سردم شد.
فوری ایستاد و لهافی از گوشهی چادر برداشت و دورم کشید.
_صبر کن برمبگم یه طبیب صدا کنن.
خواستمبگم نه اما شدت لرزش دندون هامطوری بود که توانایی حرف زدن رو ازم گرفت.
ناخواسته چشمهام رو بستم و سرمرو روی زمین گذاشتم.
_چش شد؟!
این صدای شاهرخ خان بود.
_به خدا نمیدونم خان! یهو گفت سردمه
لحاف رو از روم کنار زد و دستش رو روی صورتم گذاشت. انقدر از برخورد دستش به صورتم ناراحت شدم که شروع به گریه کردم. عصبی از بین دندون هاش گفت
_تقصیر اون طبیب احمقِ که میگه خوب شده.
لحاف رو روم کشید.
_تب نداره. فقط لرز کرده. الانمیگم براش شیر داغ بیارن. توران بلایی سر این بیاد من میدونم با تو
توران با گریه گفت
_به جان بچه هام چشم ازش برنمیدارم ولی دیگه مریضی که دست من نیست.
_چه خبره اینجا
حضور شهین باعث شد تا تن صدای شاهرخ خان بالاتر بره
_مگه نگفتم اینجا نیای؟
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 461🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت144 🍀منتهای عشق💞 صدای بلند دعوای مهشید و رضا دوباره تو خ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
صدای مهشید نزدیکتر شد و با گریه گفت
_همهش زسر سر اون رویای آب زیرکاهه.
رضا گفت
_رفتی حرف بارش کردی میخوای اعتراض نکنه!
_اعتراض کنه چرا دعوا میندازه
با تعجب به علی که توی تعجب کردن کم از من نداره و سوالی نگاهم میکنه نگاه کردم.
من که اصلاً حرفی نزدم! مثل یک بغض توی گلو نگهش داشتم و به هیچکس نگفتم و منتظر شدم تا خدا جوابش رو بده
چرا اینجوری میگه؟! آهسته لب زدم
_ من که حرفی نزدم!
علی ایستاد سمت در رفت در رو باز کرد و رو به مهشید طوری که بخواد آرومش کنه گفت
_ چه خبرته صداتو اینجوری انداختی روی سرت؟!
_ من چه خبرمه! برو از زنت بپرس برای چی به رضا پیام میده؟ اصلاً چرا باید این با رضا پیام خصوصی داشته باشه!
دیگه سکوت کردن جایز نیست روسریم رو روی سرم انداختم بغض توی گلوم گیر کرد. کنار علی ایستادم طوری که یه جورایی خیالم راحته که پناهم میده از کنارش به مهشید نگاه کردم و گفتم
_ من کی به رضا پیام داد؟!
مهشید اشکش رو پاک کرد پوزخندی زد و گفت
_ فکر کردی زرنگی! رفتی پاکش کردی؟ از گوشی خودت پاک کردی از گوشی رضا که نمیتونی پاک کنی الان میارم نشون علی میدم ببینه تو چه مارموز و مارمولکی هستی
سمت خونه رفته رضا عصا زیر بغلش بود و به چهارچوب در تکیه داده بود. عصاش رو جلوی مهشید گرفت و گفت
_ نکن
یک جمله کوتاه یک کلمهای، اما پر از حرف و تهدید. اگر علی اینجوری به من گفته بود من همون لحظه کوتاه میومدم اما برای مهشید این تهدیدها فایدهای نداره. رو به علی که متوجه حضورم شده بود و کمی خودش رو عقب کشیده گفتم من هیچ پیامی به رضا ندادم
_میددونم عزیزم
مهشید گفت
_ میدونی عزیزش! برو گوشیش رو نگاه کن
جمله مهشید علی رو ناراحت کرد اما برای اینکه بهش ثابت بکنه حرف من رو به درستی قبول داره گفت
_برو گوشیت رو بیار
فوری داخل رفتم کی مهشید میخواد دست از این کارها برداره هیچ وقت دوست نداشتم رضا طلاقش بده اما با رفتارهای امروزش دلم میخواد دیگه توی این خونه نبینمش.
گوشیم رو دست علی دادم، گرفت و صفحهاش رو باز کرد. به صفحه نگاهی انداخت ابروهاش بالا رفته با تعجب نگاهش رو به من داد.
انقدر شوک و تعجب توی نگاهش هست که روی نوک پام ایستادم و سرم رو سمت گوشی چرخوندم و با دیدن پیامی که به رضا از طرف من رفته بود چشمهام گرد شد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
این مدل نگاه کردن علی بیشتر باعث خندم میشد. باز هم در برابر کل کل کردن با من باخت.
شروع و عوض کردن لباسهام کردم صدای دایی رو شنیدم
_رویا کجاست؟ با اونصدای خحدهی قشنگش
_ الان میاد.رفت لباسش رو عوض بکنه
_دایی با صدای بلند گفت
_ رویا بیا. تو با لباسهای کثیف و پارهپور هم خوشگلی. بیا نمیخواد برای ما کلاس بزاری
سحر خندید خدا رو شکر انگار روابطشون بهتر شده. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم نگاهم به دایی خورد از اینکه میخندهم حسابی خوشحاله
هر دو دستش رو برای آغوش من باز کرد چند روزیه ندیدمش و من هم دلتنگم.
رو به سحر سلامی دادم و سمت دایی رفتم.
نیم نگاهی به علی انداخت و گفت
_آقا با اجازه
خندید و من رو توی آغوشش گرفت روی سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت
_ چی به این گفتی باز اخماش تو همه؟
نگاهی به علی انداختم اصلاً اخم نداره باید از فرداها بترسم که میخواد تلافی کنه. دایی میخواد بهم یه دستی بزنه
_چیزی بهش نگفتم!
_نگو من خودم تا ته شب تهش رو در میارم. الانم برو یه سینی چایی بیار که خیلی خستم
ازم فاصله گرفت
_ چشمیگفتم و سمت سحر رفتم باهاش روبوسی کردم و تعارف کردم تا روی مبل بشینه.
سحر ناراحتی به چهره نداره پس از اینکه دایی با من با محبت رفتار کرد ناراحت نشد.
وارد آشپزخانه شدم چایی ریختم و کنار سینی که از قبل از اومدنشون، آماده کرده بودم و توش قند و نبات رو گذاشته بودم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
چایی رو روی مبل وسط گذاشتم و کنار سحر نشستم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀