بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت418 💫کنار تو بودن زیباست💫 تو ماشین نشستیم و منتظر سپهر م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت419
💫کنار تو بودن زیباست💫
اگر مرتضی جای جاوید بود الان کوتاه نمیاومد و با احترام حرف آخر رو خودش میزد.
آهی کشیدم و پرغصه یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار ناهار دعوتش کردم خونهم. چقدر خوش گذشت. با اینکه خیلی هم دور نیست ولی انگار سالها از اونروز فاصله گرفتم.
این سپهری که من میبینم عمرا اجازهی عقد من و مرتضی رو بده. شاید راهی باشه که بتونم بدون اجازهش عقد کنیم.
ماشین رو نگهداشت. به اطراف نگاه کردم. اینجا با اون دفتری که اون روز رفتیم فرق میکنه.
پیاده شدیم و نگاهم سمت ساختمان بزرگ و چند طبقهای رفت که سپهر سمتش قدم برمیداشت. اهسته به جاوید گفتم
_اینجا رستورانه؟
_آره. سه طبقهش رستورانِ یه طبقهش آشپزخونه طبقهی اخر هم دفتر مدیر و حسابدار و اینا
کمی بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت
_بیرونش دهنت رو باز نگه داشته توش رو ببینی غش میکنی
شروع به خندیدن کرد. فوری لب هامرو روی هم گذاشتم و نگاه چپچپ کوتاهی بهش انداختم
_فقط ببین من چه گیری افتادم بین شما. هی بابا چپچپ نگاهم میکنه هی تو.
از لحنش خندهم گرفت اما خودم رو کنترل کردم و جاوید ادامه داد
_دیدی گفتم تیر و ترکش رفتار تو به من میخوره! فردا صبح با نازنین داستان دارم. الان بهش بگم اونم لج بازیهاش شروع میشه
_نارنین انگار دوستت نداره!
با تعجب و کمی دلخور گفت
_چرا این رو میگی؟!
_چون خودم حس عشق و دوست داشتن رو تجربه کردم. وقتی یکی رو دوست داری هر چی اون بگه قبول میکنی.
این حرف من رو به خاطراتم با مرتضی برد
"میدونی به چی فکر میکردم؟
اول باید اینجا رو کابینت کنیم. بعد فرش و یخچال و تلوزیون رو عوض کنیم
_اول کاری همینا خوب نیست؟ حالا بعدا میخریم
_خیلی وسایل لازم داریم. اینا رو میگیریم بقیهش رو به مرور میخریم.
ناراحت با برنج توی بشقابم بازی کردم
_ببخشید که من جهیزیه ندارم
_این چه حرفیه! پس الان منم باید معذرت بخوام که خونه ندارم؟
_نه منظورم این نیست..."
_یعنی تو هر چی مرتضی میگه قبول میکنی!؟ بهت نمیاد
_بله. چون واقعا دوستش داشتم.
نیمنگاهی بهش انداختم
_یه جوری قبافه میگیری هر کی ندونه میگه چقدر ضعیفه. دیروز نشون دادی بلدی چیکار کنی. اخرشم زنگ زد گریه کرد که ببخشیش
سپهر پله های پهن ورودی رو بالا رفت و روی بالاترین پله ایستاد و نگاهمون کرد
جاوید با حرفم جوری توی هم رفته که پشیمون شدن چرا گفتم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت419 💫کنار تو بودن زیباست💫 اگر مرتضی جای جاوید بود الان ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت420
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد رستوران شدیم. از دیدن اون همه تجمل دهنم باز موند. صندلی های سفید و طلایی و لوسترهای بزرگ و زیبا. کارکنان با لباس های شیک. یاد مغازهی مرتضی افتادم و غم تمام وجودم رو گرفت.
صندلی های پلاستیکی قرمز که با نوار قزمز دور یخچال ست شده. دریچهی کولری که برای اینکه بیشتر خنک کنه برداشته بودنش و شمارهای که روی هر میزش گذاشته بود.
اینا کجا و مرتضی کجا! بغضم رو پس زدم و با صدای سپهر نگاهم رو بهش دادم
_میشینی یا میخوای جاوید اطراف رو بهت نشون بده.
انقدر غصه دار و درمونده شدم که نمیدونم باید چی بگم. و فقط نگاهش کردم. جاوید گفت
_من نشونش میدم بابا. شما به کارتون برسید.
_حسابداری بالا هم بیارش
این رفتارم رو از سر لج کردنم دید نگاه چپچپش رو ازم برداشت و سمت آسانسور رفت.
_بس کن دیگه غزال! رفتارت دیگه داره از حد میگذرونه
نگاهم رو توی رستوران چرخوندم و سرم سنگینشد. هر چی میگذره پیش سپهر، از مرتضی دور تر میشم
_بیا بریم بالا
_نمیخوام ببینم. همینجا میشینم
روی اولین صندلی نشستم. آرزوی مرتضی داشتن یه سالن عذا خوری بود. چقدر دنیای ما کوچیک بوده و خودمون خبر نداشتیم.
_اینجا نشین. سالن مهمونهای خاص اونطرفه
سوالی و درمونده نگاهش کردم
_پاشو بیا نشونت بدم.
ایستادم و همراهش رفتم. اینا مهمونهای خاصشون سالن جدا دارن و مرتضی کلا سه تا میز و صندلی پلاستیکی داره.
نگاهم سمت میزی رفت. زنگ کوچیکی روی هر میز بود تا موقع سفارش ازش استفاده کنن.
از ناراحتی احساس ضعف کردم و سرم گیج رفت و جاوید فوری زیر بازوم رو گرفت
_خوبی؟
خودم رو جمع و جور کردم
_خوبم.
_خسته شدی. بیا بریم بالا یکم استراحت کن بعدا نشونت میدم
اصلا دلم نمیخواد هیچ کجای این رستوران رو ببینم. سمت آسانسور رفتیم که مردی از پشت سر با صدای خیلی ارومی جاوید رو صدا کرد.
_آقا جاوید...
هر دو برگشتیم مرد با عجله جلو اومد و نگاهش رو به من داد
_سلام خانم. خوش آمدید
_سلام. ممنون
_چی شده؟
رو به جاوید گفت
_اقای مجد یکم عصبی بودن نتونستم بهشون بگم. مثل اینکه آقا شهاب سر اون قرار دادی که دیروز نوشته شده تو دفتر یه مشکلی ایجاد کرده. اقا سروش هم نیست. آقا بهرام گفت شما برید دفتر
_چیکار کرده؟!
مرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت
_دعوا کردن. انگار زد و خورد هم داشتن
_بگو خواهرم رو ببرم بالا الان میام
چشمی گفت و رفت سوار اسانسور شدیم.
_غزال جان تو برو من الان میام. به بابا همنگو چی شده
_من اصلا با اون حرف میزنم که تو نگرانی!؟
در آسانسور باز شد و به روبرو اشاره کرد.
_برو اتاق وسطیه. زود میام
با اینکه به این تنهایی نیاز دارم ولی احساس غریبی دارمکه اذیتم میکنه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آری اه مظلوم گریبان گیر است
با نامزدم تصادف کردم وقتی بهوش اومدم پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریهم گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستمدرخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🎓 کارشناسی معتبر برای شاغلین
( بدون آزمون)
✨ ثبت نام ترم بهمن در دانشگاههای مورد تأیید وزارت علوم 🚀
✅ ثبتنام رسمی سازمان سنجش
فرم مشاوره رایگان
https://mat-pnu.ir/5
ایدی پشتیبانی🆔
@hamrahanfarda_admin
برای پاسخ دهی بهتر به دلیل حجم زیاد پیام ها لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند
پارت 1
من گلزارم هجده ساله...
دختری با سرنوشت عجیب و غریب اما واقعی!!
دختر هجده ساله تو دِهِ ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مرده پیدا میشد و میگرفتش....
ننه و مامان هرجا دعا نویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و اب جـادو تا دود پوست پیاز هم نمیتونست کاری از پیش ببره...
دخترای همسنم بچه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه خاک میخوردم...
از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم بخورم که مامان با اخم گفت:معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی؟!
ننه نبود و پشت سرش گفت: اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی!
شرمنده سرمو پایین انداختم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم و اشکم میریخت...
بی تفاوت به اشکهام دوباره گفت: باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بــمیره...
صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت: پاشو گلزار،ننه اته درو باز کن...
با گریه و بغض از جا بلند شدم...
فکر میکردمم ننه پشت درب و با گریه گفتم: کجایی که منو اینجا گزاشتی...
سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم....نمیخوام اینجا باشم ...
دستمو بین دست گرفت و اون دست دست های کوچیک ننه نبود ...
با ترس سرمو بلند کردم و چیزی دیدم که دنیا رو سرم آوار شد شد!...
اون قامت بلند... اون کسی بود که.....
از اونروز ببعد دیگه کسی گلزارو جایی ندید چون اونو با خودشون بردن و.....
ادامه این سرگذشت جذاب گلزار اینجاس👇
https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd
اینم لینکvip این رمان قشنگمون که براتون پیداش کردم😳👇
https://eitaa.com/joinchat/2891842563Cf75adfa2cd
ظرفیش فقط ۱٠نفره بعدش باطل میشه🔥پس زود عضوvipپرطرفدارترین رمان ایتا شو👆🤭