eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
97 عکس
32 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله بیرون اومد.‌دلخور نگاهم رو ازش گرفتم. _خوبی؟ نگاهم رو به میلاد دادم و حرفی نزدم _رویا، زن یکم نسبت به این مسائل حساس می‌شه. ولی تو داری زیاده روی می‌کنی! نگاهم رو به خاله دادم _وقتی یادم میفته رفته بودید خواستگاریش و علی باهاش تو یه اتاق حرف زده دلم می‌خواد خفه‌ش کنم خاله صدای خنده‌ش رو کنترل کرد.‌ _هر مردی یه روزی میره خواستگاری _خاله تو رو خدا یه کاری کن اقدس خانم صبح بیاد که من نباشم. _از دست تو. باشه می‌گم صبح بیاد تن صداش رو کمی بالا برد _میلاد بیا بریم _مگه دوباره نمیاید؟ _میام ولی میلاد مدرسه داره باید بخوابه.‌جلوی خودش نگو حریفش نمی‌شم‌ ببرمش میلاد غرغر کنون اومد _مامان بزار بمونم دیگه _علی گفت برگردی خونه، صبح برای مدرسه خواب نمونی خاله اسم علی رو آورد تا میلاد برای رفتن و نرفتنش جرئت چونه زدن نداشته باشه. موفق هم شد و بی هیچ اعتراضی همراهمون اومد. وارد حیاط شدیم. خاله گفت _چراغ اشپرخونه چرا روشنه! میلاد گفت _حتما مهشید باز چیزی کم داشته. فکر میکنه پایین بقالیِ خاله تشر مانند گفت _عه! میلاد! به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم و کفشم رو درآوردم و پشت سر خاله داخل رفتم.‌‌ سمت پله ها رفتم‌که صدای خاله مانعم شد _علی جان تویی! _برای خودم چایی ریختم.‌ رویا کجاست؟ لبخند زدم و مسیر رو برگشتم و از کنارخاله به علی نگاه کردم _سلام با دیدنم لبخندش پهن‌تر شد و جواب سلامم رو داد. _برای شما هم بریزم؟ خاله چادرش رو از روی سرش برداشت و به رخت آویز آویزون کرد. _نه مادر بیا بشین خودم میریزم _بالا بدون رویا قلبم می‌گیره روی مبل نشست. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌418 💫کنار تو بودن زیباست💫 تو ماشین نشستیم و منتظر سپهر م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 اگر مرتضی جای جاوید بود الان کوتاه نمی‌اومد و با احترام حرف آخر رو خودش می‌زد. آهی کشیدم و پرغصه یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار ناهار دعوتش کردم خونه‌م. چقدر خوش گذشت. با اینکه خیلی هم دور نیست ولی انگار سال‌ها از اون‌روز فاصله گرفتم.‌ این سپهری که من می‌بینم عمرا اجازه‌ی عقد من و مرتضی رو بده. شاید راهی باشه که بتونم بدون اجازه‌ش عقد کنیم. ماشین رو نگهداشت. به اطراف نگاه کردم. اینجا با اون دفتری که اون روز رفتیم فرق می‌کنه. پیاده شدیم و نگاهم سمت ساختمان بزرگ و چند طبقه‌ای رفت که سپهر سمتش قدم برمی‌داشت. اهسته به جاوید گفتم _اینجا رستورانه؟ _آره. سه طبقه‌ش رستورانِ یه طبقه‌ش آشپزخونه طبقه‌ی اخر هم دفتر مدیر و حسابدار و اینا کمی بهم نزدیک شد و با شیطنت گفت _بیرونش دهنت رو باز نگه داشته توش رو ببینی غش می‌کنی شروع به خندیدن کرد.‌ فوری لب هام‌رو روی هم گذاشتم و نگاه چپ‌چپ کوتاهی بهش انداختم _فقط ببین من چه گیری افتادم بین شما. هی بابا چپ‌چپ نگاهم می‌کنه هی تو.‌ از لحنش خنده‌م گرفت اما خودم رو کنترل کردم و جاوید ادامه داد _دیدی گفتم تیر و ترکش رفتار تو به من می‌خوره! فردا صبح با نازنین داستان دارم. الان بهش بگم‌ اونم لج بازی‌هاش شروع می‌شه _نارنین انگار دوستت نداره! با تعجب و کمی دلخور گفت _چرا این رو می‌گی؟! _چون خودم حس عشق و دوست داشتن رو تجربه کردم. وقتی یکی رو دوست داری هر چی اون بگه قبول می‌کنی. این حرف من رو به خاطراتم با مرتضی برد "می‌دونی به چی فکر می‌کردم؟ اول باید اینجا رو کابینت کنیم. بعد فرش و یخچال و تلوزیون رو عوض کنیم _اول کاری همینا خوب نیست؟ حالا بعدا می‌خریم _خیلی وسایل لازم داریم. اینا رو می‌گیریم بقیه‌ش رو به مرور می‌خریم. ناراحت با برنج توی بشقابم بازی کردم _ببخشید که من جهیزیه ندارم _این چه حرفیه! پس الان منم باید معذرت بخوام که خونه ندارم؟ _نه منظورم این نیست..." _یعنی تو هر چی مرتضی می‌گه قبول می‌کنی!؟ بهت نمیاد _بله. چون واقعا دوستش داشتم. نیم‌نگاهی بهش انداختم _یه جوری قبافه می‌گیری هر کی ندونه میگه چقدر ضعیفه. دیروز نشون دادی بلدی چیکار کنی. اخرشم زنگ زد گریه کرد که ببخشیش سپهر پله های پهن ورودی رو بالا رفت و روی بالاترین پله ایستاد و نگاهمون کرد جاوید با حرفم جوری توی هم رفته که پشیمون شدن چرا گفتم پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌419 💫کنار تو بودن زیباست💫 اگر مرتضی جای جاوید بود الان ک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد رستوران شدیم.‌ از دیدن اون همه تجمل دهنم باز موند. صندلی های سفید و طلایی و لوسترهای بزرگ و زیبا. کارکنان با لباس های شیک. یاد مغازه‌ی مرتضی افتادم و غم تمام وجودم رو گرفت. صندلی های پلاستیکی قرمز که با نوار قزمز دور یخچال ست شده. دریچه‌ی کولری که برای اینکه بیشتر خنک کنه برداشته بودنش و شماره‌ای که روی هر میزش گذاشته بود. اینا کجا و مرتضی کجا! بغضم رو پس زدم و با صدای سپهر نگاهم رو بهش دادم _می‌شینی یا می‌خوای جاوید اطراف رو بهت نشون بده. انقدر غصه دار و درمونده شدم که نمی‌دونم باید چی بگم. و فقط نگاهش کردم. جاوید گفت _من نشونش می‌دم بابا. شما به کارتون برسید.‌ _حسابداری بالا هم بیارش این رفتارم رو از سر لج کردنم دید نگاه چپ‌چپش رو ازم برداشت و سمت آسانسور رفت. _بس کن دیگه غزال! رفتارت دیگه داره از حد می‌گذرونه نگاهم رو توی رستوران چرخوندم و سرم سنگین‌شد. هر چی می‌گذره پیش سپهر، از مرتضی دور تر می‌شم _بیا بریم بالا _نمی‌خوام ببینم. همین‌جا می‌شینم روی اولین صندلی نشستم. آرزوی مرتضی داشتن یه سالن عذا خوری بود. چقدر دنیای ما کوچیک بوده و خودمون خبر نداشتیم. _اینجا نشین‌. سالن مهمون‌های خاص اون‌طرفه سوالی و درمونده نگاهش کردم _پاشو بیا نشونت بدم.‌ ایستادم و همراهش رفتم. اینا مهمون‌های خاصشون سالن جدا دارن و مرتضی کلا سه تا میز و صندلی پلاستیکی داره. نگاهم سمت میزی رفت. زنگ کوچیکی روی هر میز بود تا موقع سفارش ازش استفاده کنن. از ناراحتی احساس ضعف کردم و سرم گیج رفت و جاوید فوری زیر بازوم رو گرفت _خوبی؟ خودم رو جمع و جور کردم _خوبم.‌ _خسته شدی. بیا بریم‌ بالا یکم استراحت کن بعدا نشونت می‌دم اصلا دلم نمی‌خواد هیچ کجای این رستوران رو ببینم. سمت آسانسور رفتیم که مردی از پشت سر با صدای خیلی ارومی جاوید رو صدا کرد. _آقا جاوید... هر دو برگشتیم مرد با عجله جلو اومد و نگاهش رو به من داد _سلام خانم. خوش آمدید _سلام. ممنون _چی شده؟ رو به جاوید گفت _اقای مجد یکم عصبی بودن نتونستم بهشون بگم. مثل اینکه آقا شهاب سر اون قرار دادی که دیروز نوشته شده تو دفتر یه مشکلی ایجاد کرده. اقا سروش هم نیست. آقا بهرام گفت شما برید دفتر _چی‌کار کرده؟! مرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت _دعوا کردن. انگار زد و خورد هم داشتن _بگو خواهرم رو ببرم بالا الان میام چشمی گفت و رفت‌ سوار اسانسور شدیم. _غزال جان تو برو من الان میام. به بابا هم‌نگو چی شده _من اصلا با اون حرف میزنم که تو نگرانی!؟ در آسانسور باز شد و به روبرو اشاره کرد. _برو اتاق وسطیه. زود میام با اینکه به این تنهایی نیاز دارم ولی احساس غریبی دارم‌که اذیتم می‌کنه پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
با نامزدم‌ تصادف کردم وقتی بهوش اومدم‌ پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریه‌م گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم ‌بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستم‌درخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کنارش نشستم و با لبخند نگاهش کردم حضور مهشید پایین پله ها باعث شد تا لبخندی که روی لب‌هامون بود محو بشه. مهشید نگاهش رو از علی به خاله داد و با بغض گفت _زندگی ما سرد شده علی خشک‌و جدی گفت _برو گرمش کن صدای خنده‌ی میلاد بالا رفت _فندک هم نداری نرو بخر از پایین ببر علی با غیظ به میلاد نگاه کرد. _میلاد دهنت رو بببند میلاد اخم‌هاش رو توی هم کرد و سربزیر شد. مهشید‌گفت _علی من زندگیم رو دوست دارم. _همه زندگیشون رو دوست دارن ولی یه تلاشی هم می‌کنن. _من و رضا مشکلی نداریم اگر شماها بزارید خاله گفت _مهشید جان ما کاری به زندگی شما نداریم! دیشبم اومدم خونتون گفتم اینجا رو برای کمک به شما آماده کردیم. تا یه مدت بتونید خودتون رو جمع و جور کنید یه خونه بخرید _اگر شما زیر پای رضا نشینید من به بابام میگم برام خونه بگیره علی گفت _اولا ما زیر پای رضا نشستیم دوما اگر بابات میخواست برات خونه بخره چرا شوهر کردی! _شوهر کردم چون دوستش دارم _دوستش داری اینجوری زندگی رو براش جهنم کردی! _اصلا به تو چه ربطی داره؟ من با زن عمو حرف میزنم رنگ نگاه خاله دلخور شد و علی نگاه از مهشید گرفت. _زن عمو بزار ما از اینجا بریم _برید مادر! مگه من می‌گیم نرید! _رضا میگه هر چی مامانم بگه. _رضا بی خود گفته! من نه به زندگی شما کار دارم نه علی و رویا. تا هر وقت خوش بودید و دوست داشتید بمونید _پس بیاید رضا رو راضی کنید به علی نگاه کردم.‌ اخم‌هاش توی هم رفته و به لیوان چاییش خیره شده. _راضی کردن رضا کار من نیست. برید خودتون با هم حرف بزنید مهشید با بغض گفت _علی تو می‌تونی راضیش کنی علی ایستاد و گفت _به من ربطی نداره. این حرفم که هر چی مامانم بگه مال رضا نیست. نگاهش رو به من داد _پاشو بریم بالا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌420 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد رستوران شدیم.‌ از دیدن ا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاقی که جاوید گفته بود رو باز کردم و داخل رفتم. اتاق بزرگی که دو تا میز دو طرفش بودو تمام وسایلش از چوب قهوه‌ای رنگ براق. خواستم روی مبل بشینم که چشمم به تلفن روی میز افتاد. محتاط به در نگاه کردم شاید بشه از اینجا به مرتضی زنگ بزنم. سمت میز رفتم و با استرس گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم که صدایی از پشت سرم باعث شد تا گوشی رو سرجاش بزارم _قطعه. سر چرخوندم و با دیدن پسری کت‌و شلواری و مرتب و خوش چهره، اخم‌هام توی هم رفت و لبخند زد و گفت _تو غزالی؟! با همون اخم گفتم _به شما چه ربطی داره. برو بیرون ابروهاش بالا رفت و لبخندش پهن تر شد _اینجا اتاق منِ پس چرا جاوید گفت بیام اینجا! با همون لحن قبلیم گفتم _جاوید گفت اینجا منتظر بمونم در رو بست و سمتم اومد _اتاق جاویدم هست.‌ تلفن من قطعه. باید با اون یکی زنگ بزنی _میرم بیرون منتظرش میمونم سمت در رفتم _اتاق دایی اخرین درِ سرچرخوندم و نگاهش کردم.‌پس سروش اینه. دکمه‌ی کتش رو باز کرد و روی صندلی نشست _دایی مهمون داره. اگر بخوای می‌تونی همینجا منتظر جاوید بمونی. اگرم نه که فکر نکنم دایی با رفتنت مشکل داشته باشه. برو اتاق خودش نگاهم رو ازش گرفتم و از اتاق بیرون رفتم. نه دلم‌می‌خواد با پسر اون زن نحس تو یه اتاق تنها باشم نه دوست دارم برم پیش سپهر. به دیوار تکیه دادم و به در آسانسور خیره موندم. کاش جاوید زودتر بیاد در اتاقی باز شد و سپهر با اخم‌های تو هم نگاهم کرد _تو چرا اینجایی! نگاه ازش گرفتم و جوابش رو ندادم سمتم اومد و کمی هول برم‌ داشت.‌تکیه‌م رو از دیوار برداشتم و نگاهش کردم. نگاهی به اطراف انداخت _جاوید کجاست؟ _گفت تو اتاق باشم‌ تا بیاد ولی یکی اومد من نتونستم اون اتاق بمونم _کسی بالا نمیاد! _فکر کنم پسر خواهرته دستش رو روی بازوم گذاشت _بیا اتاق خودم. به ناچار باهاش همقدم شدم _فقط مهمون دارم. بشین تا بره وارد اتاق شدیم . مردی که روی مبل نشسته بود به احترامم ایستاد سلامی گفت و خیلی سرد جوابش رو دادم. سپهر به مبل گوشه‌ی اتاق اشاره کرد و گفت _بشین اینحا بابا جان. الان کارم تموم میشه جوری وانمود میکنه که انگار خیلی صمیمی هستیم پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌421 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاقی که جاوید گفته بود رو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نشستم و تکیه دادم. چشمم افتاد به مانیتور بزرگی که روی دیوار بود‌ با دوربین از اینجا کل رستوران رو می‌بینه. گوشه‌ی تصویر راهرویی که توش منتظر جاوید بودم رو دیدم. پس از اینجا متوجه شده که تو راهرو ایستادم. تو هیچ کدوم از تصاویر خبری از جاوید نیست. مرد ایستاد و سپهر گفت _از بابت مجموعه‌ی ما خیالتون راحت باشه _نگرانیم به خاطر قرار داد اول بود که لغوش کردید، اما الان سو تفاهم ها برطرف شد سمت در رفت و سپهر هم دنبالش _شما هر کاری داری به سروش یا بهرام بگو _کاش من رو با آقاجاوید طرف می‌کردی _جاوید مسئولیتش چیز دیگه‌ایه. در رو باز کرد _پس سفارش ما رو به آقا سروش بکن.‌ یکم بدقلقِ سپهر خندید و دست مرد که سمتش دراز بود رو گرفت _بروی چشم مرد خداحافظی گفت و بیرون رفت. سپهر در رو بست و سمت میزش رفت. گوشیش رو برداشت و شماره‌ای گرفت و بعد از چند لحظه گفت _سروش بیا اینجا گوشی رو سرجاش گذاشت رو به من‌گفت _جاوید کجا رفت؟ پشت‌چشمی براش نازک‌کردم‌ و نگاه ازش گرفتم‌. چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد و سروش داخل اومد.‌ _جانم دایی _منوچهری اینجا بود.‌ دوباره قرار داد بست.‌ _دایی با اینا نمی‌شه کنار اومد. رو هر فاکتور یکی دو تومن کم‌می‌کنه _سروش به جز فسخ قرار داد یه راه حل دیگه پیدا کن _شما بگید چیکار کنم! کمی تند گفت _اگر قرار بود من بگم پس تو اینجا چیکار می‌کنی؟ سروش نیم نگاهی به من انداخت و سربزیر گفت _چشم _برو ببین جاویدکجاست بگو بیاد اینجا با سر تایید کرد و از اتاق بیرون رفت پشت میزش نشست دفتر بزرگی رو باز کرد و از شروع به خوندن کرد.‌ نگاهی به سرتاپام انداختم. لباس های من بد نبود اما توی این دم و دستگاه با سرو وضع قبلم شبیه بچه گدا بودم.‌ پنهانی سپهر رو نگاه کردم. اگر تنهام نمیذاشت و کنارم بود چه زندگی رویایی باهاش داشتم.‌من که حسی جز تنفر بهش ندارم ولی جاوید با تمام بداخلاقی‌ها و زورگویشش چقدر دوستش داره. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای در اتاق بلند شد و به مانیتور نگاه کرد و با دیدن جاوید پشت در، اخم‌هاش توی هم رفت. _بیا تو در باز شد و جاوید در حالی که نوشابه‌ای توی یک‌ پیش‌دستی، دستش بود داخل اومد. سپهر بی مقدمه گفت _چرا خواهرت رو تنها گذاشتی؟ مگه من بهت نگفتم کنارش باش جاوید حق به جانب نوشابه رو بالا اورد _گفت یه نوشیدنی میخوام رفتم براش بیارم _اینجا مگه پیش خدمت نداره که تو رفتی بعد مگه ما بالا... _آخه بابا الان که نیستن! یه ساعت دیگه میان. اونایی هم که هستن هر کدوم کار دارن برای اینکه جاوید رو نجات بدم گفتم _دستت درد نکنه. خیلی تشنه‌م بود نگاه چپ‌چپش رو از من به جاوید داد و به گوشه‌ای اشاره کرد _توی اون یخچال همه چی هست! نگاهم‌سمت جایی که اشاره کرد رفت. اونجا که یخچال نیست! جاوید دستی به گردنش کشید و گفت _تو اتاق خودمون نبود سپهر چند ثانیه‌ای خیره نگاهش کرد و گوشی رو برداشت و شماره‌ای گرفت _سروش از اتاقتون یه بطری آب بیار اینجا گوشی رو سرجاش گذاشت و جاوید پیش دستی رو جلوم گذاشت و تچی کرد و همزمان در اتاق باز شد و سروش با بطری آب معدنی داخل اومد. _دایی زنگ زدم به شرافت گفت صبح زود سرویس یخچال های بالا رو چک کرده. چرا این اتاق آب نیست!؟ نگاه طلب‌کار سپهر روی جاوید موند. این مسئله اصلا مهم نیست! چرا انقدر پیگیره؟! جاوید سربزیر گفت _نمی‌خواستم ناراحتتون‌کنم. شهاب سر اون قرار دادی که دیروز نوشتن تو دفتر با مرده دست به یقه شده سروش با تعجب گفت _کی؟ _بیست دقیقه نمیشه. پایین قبل از اینکه غزال رو بفرستم بالا یکی گفت سروش نیست تو بیا. رفتم دفتر سپهر گفت _چی شد؟ جاوید نفس سنگینی کشید و با احتیاط گفت _هیچی، گفتن میرن جای دیگه‌ قرار داد می‌بندن _شهاب رو بگید بیاد بالا جاوید و سروش به هم نگاه کردن و سپهر با غیظ گفت _سروش مگه بهت نگفتم برای قرارداد میان پایین باش. _دایی من رفته بود انبار... _تو وظیفه‌ت چیه؟ انقدر خیره نگاهش کرد که سروش هم مثل جاوید سربزیر شد تن صداش رو بالا برد _دیگه قرار داد ها با خودمه. برید بیرون بگید شهاب هر جا هست بیاد بالا من جای این دو تا ترسیدم! هر دو چشمی گفتن و سمت در رفتن. مضطرب نگاهش کردم و آهسته گفتم _منم برم؟ از خشکی و عصبانیت نگاهش گرفت و رو به من گفت _هر کاری دوست داری بکن.‌ میخوای بشین می‌خوای برو پیش جاوید فوری ایستادم و سمت در رفتم پشت در نیمه باز اتاق ایستادم. چه حس بدی دارم.‌ سروش عصبی گفت _این شهاب آخر حماقته _ناراحت نباش. بابا وقت نداره قرار داد ها رو با خودته در اتاق رو هل دادم و مظلوم‌به جاوید نگاه کردم.‌ لبخندی زد و جلو اومد _بیا تو بشین. از شانست چه روزی هم اومدی. _نمیشه بریم؟ آهسته خندید _جرئت داری برو بهش بگو می‌خوام برم. روی مبل نشستم و نگاهم سمت سروش رفت. به خاطر حضور من سکوت کرده. چقدر با شخصیتِ. اخلاقش من رو یاد امیرعلی میندازه.‌ پارت زاپاس کل رمان ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂