eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.5هزار دنبال‌کننده
151 عکس
50 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشت میزم نشستم. تمام هوش و حواسم به خونه و زهره‌ست. گاهی هم ذهنم پیش حرف‌های علی توی ماشین میره. چرا من رو مستأصل نگه داشته! کاش می‌شد از مدرسه فرار کنم زودتر به خونه برم ببینم چه اتفاقی افتاده. اما از عواقبش می‌ترسم؛ هم توی مدرسه، هم توی خونه. مجبورم تا زنگ آخر صبر کنم. اگر تو این شرایط شقایق رو نمی‌دیدم بیشتر باهاش حرف می‌زدم. برعکس همیشه معلم از نبودن زهره سؤالی نپرسید؛ این یعنی آبروی زهره توی کل مدرسه رفته و همه فهمیدند که علی، زهره رو با خودش خونه برده. هر سه زنگ مدرسه تموم شد و بالاخره زنگ آخر به صدا در اومد. دلم می‌خواد بال در بیارم و تا خونه پرواز کنم و زودتر برسم. اهمیتی به بچه‌های دور معلم ندادم. کیفم رو برداشتم و فوری از کلاس بیرون اومدم. با سرعتی که بیشتر شبیه دویدن بود، خودم رو به خونه رسوندم. سر کوچه با دیدن ماشین دایی، نفس راحتی کشیدم و نفس‌نفس‌زنون سمت خونه رفتم. میلاد جلوی دَر، در حال بازی کردن بود. با دیدنم فوری سمتم اومد و سلام کرد. جوابش رو دادم. _ تو خونه چه خبره؟ _ نمی‌دونم! من و رضا تا رسیدیم، مامان بیرونم کرد. _ رضا کجاست؟ _ توی خونه، فقط نذاشتن من باشم! _ خیلی خب، یکم دیگه بازی کن تا خاله صدات کنه. میلاد که از خداشِ توی کوچه بمونه، بلافاصله شروع به بازی با دوستش کرد. فوری وارد حیاط شدم. صدا از خونه در نمی‌اومد. آهسته کفشم رو درآوردم و با احتیاط داخل خونه شدم. با ورودم همه نگاهم کردن. سلام کردم و دَر رو بستم. علی سر جای همیشگیش نشسته بود و دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود. دایی روبه‌روش روی یک پا نشسته بود و حالتی به خودش گرفته بود که هر لحظه ممکن بود علی رو بگیره و از حمله‌ی احتمالیش به زهره که تو آشپزخونه پنهان شده بود، جلوگیری کنه.‌ خاله جلوی دَر آشپزخونه ایستاده بود. رضا هم روی پله‌ها نشسته بود. نگاه همه جز علی باعث شد تا کمی موذب بشم. سرم رو پایین انداختم و کنار خاله ایستادم. با صدای علی تمام بدنم لرزید. _ کی به تو گفت زنگ بزنی به این!؟ منظورش از این، دایی بود. دایی که همیشه جانب شوخی رو در نظر می‌گرفت تا جو رو آروم کنه، این بار متوجه حساسیت علی شد و برعکس همیشه حرفی نزد.‌ ناخواسته دامن خاله رو توی مشتم گرفتم. _ با توام رویا! با تت پته لب زدم: _ خا... خانم افشار... گفت. _ خانم افشار از کجا می‌دونه که شما یه دایی دارید که منتظرِ تو این خونه یه اتفاقی بیفته، زودتر از همه جلوی خونه سبز بشه! از این که باهام تند حرف زد، بغض به گلوم نشست. با فریادش توی خودم جمع شدم. _ انقدر بدم میاد یه سؤال می‌پرسم جوابم رو نمی‌دید! فوری گفتم: _ نمی‌دونم از کجا، فقط به من گفت زنگ بزن به دایی‌ت بره خونه. _ من با تو کار دارم رویا! بشین تا نوبتت بشه. خاله آهسته و بی‌صدا کنار رفت و با دست اشاره کرد که وارد آشپزخونه بشم. با دیدن زهره، که دستمال خونی رو جلوی بینی‌ش گرفته بود تا ازخونریزی بیشتر جلوگیری کنه، متوجه شدم که دایی نتونسته کاملاً جلوی علی رو بگیره. کنارش نشستم. چشم‌هاش قرمز و پف کرده بود و جای دست علی روی صورتش مونده بود. نگاهم رو از صورتش گرفتم و به زمین دادم.‌ زهره هم ترجیح داد توی این شرایط حرفی نزنه. صدا از کسی در نمی‌اومد. خاله گفت: _ الان این جوری می‌کنی یه اتفاقی برات می‌افته! اشتباه کرده تو هم تنبیه‌ش کردی. بسه دیگه! این قیافه چیه به خودت گرفتی؟ چند ثانیه سکوت بود که علی محکم و جدی گفت: _ زهره تو دیگه حق مدرسه رفتن نداری! می‌شینی خونه تا تکلیفت رو معلوم کنم. هر لحظه صداش نزدیک‌تر می‌شد. _ اصلاً لیاقت از خونه بیرون رفتن رو نداری. این همه دخترا میرن مدرسه درس میخونن، کدومشون خانواده‌هاشون رو این جوری درگیر کردن که تو کردی! می‌شینی توی خونه تا تکلیفت رو روشن کنم. آدم می‌شی و دیگه از این غلط‌های اضافه نمی‌کنی. زهره از ترسش گریه هم نمی‌کر‌د. شاید این حرف علی رو جدی نگرفته، این وسط من‌ چی کارم که با من بد حرف زد! صدای خاله که با دایی حرف می زد، به ما فهموند که علی دیگه پایین نیست. _ حسین جان خدا خیرت بده؛ اگر تو نیومده بودی، نمی‌دونستم چی می‌شد. _ آبجی من فکر می‌کنم تو اشتباه می‌کنی! امر کردی بیا، منم اومدم؛ اما این راه و رسمی که زهره پیش گرفته، اصلاً درست نیست. جمع کردنش فقط از علی برمیاد. بذار کار خودش رو بکنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 هنوز به تخت نرسیده بودیم که در باشتاب باز شد.‌ نگاهی به هر دومون انداخت و طوری که صداش پایین هم بره و اهالی پایین بشنون گفت _توران اگر تا قبل از اینکه خودم اجازه بدم کسی وارد این اتاق بشه من میدونم با تو خیره به توران ادامه داد _ملتفت شدی؟ توران درمونده اما سربزیر گفت _خان من که نمیتونم جلوی... با غیض حرفش رو قطع کرد _تمام تلاشت رو بکن وگرنه باید با جلال و بچه هات طعم آوارگی رو بچشید. نیم‌نگاه گذراش روی من ثابت موند. لحنش رو فقط کمی آروم تر کرد _ تو هم زودتر با خودت کنار بیا. از اینکه همیشه چشم هات قرمزن خوشم نمیاد.‌ دوست ندارم برای اینکه اشک چشمت خشک بشه خودم کاری کنم. رو به توران با سر بهم اشاره کرد _جمع و جور کن چند روز دیگه باید از اینجا جمع‌کنی بریم.‌ توران نگران گفت _کجا؟ لبخند کجِ چندش اوری روی صورتش نشست و با نگاه آزاد دهنده‌ش چند لحظه‌ای بهم خیره موند و گفت _عمارت گل‌نسا از اینکه من رو با این‌نام خطاب کرد حالت تهوع بهم دست داد و شروع به سرفه کردم. اینبار نگاهش رو مشمعز کرد _گفتم طبیب یه بار دیگه بیاد ببینش. تا غروب نشده میاد.‌آماده باشید. از شدت سرفه چشمم رو بستم و با شنیدن صدای بسته شدت در بازشون کردم. توران آهی کشید و لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و سمت لب هام گرفت. کمی خوردم و سرم رو عقب کشیدم _معلوم نیست اینجایی که گفت کدوم جهنمیه. من و بچه‌هامم آواره میکنه. انقدر برام کابوسه که حتی دلم نمیخواد بگم این گل نسایی که گفت منم. کاش ورود نازگل رو به این اتاق ممنوع نمیکرد و می‌تونستم زود تر با کمک خانم این خونه فرار کنم اصلا نمیدونم میشه به نازگل اعتماد کرد یا اون هم مثل بقیه فقط به فکر خودشه.‌ از خواب بیدار شدم. ایستادن و کنار پنجره رفتم پرده رو کنار زدم و به آسمون نگاه کردم‌. دو روزه از شکار برگشتیم. نه خبری از نازگل هست، نه از همسرش که قراره باهاش اجباری شریک بشم. توی این دو روز غم گرفته تنها کسی که دیدم تورانِ. روزی هزار بار خودم رو لعنت میکنم که چرا از خونه‌ی امن فرامرز‌خان فرار کردم. بهم ظلم کرد، از عزیز و آقاجان دورم کرد اما چشم و دستش پاک‌ بود. فرار کردم و افتادم‌دست مردی که پدرش هم توی مال و اموالش امین نمیدونش‌ و اختیار اموالش رو بعد از مرگش دست پسر برادرش سپرد. دلم برای درد دل کردن با پری تنگ شده. اشکی که از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت رو پاک کردم و آهی کشیدم.‌ با دیدن توران که از پله ها بالا میاومد نگاهم رو بهش دوختم. مضطرب به پایین پله ها اشاره کرد و ازم خواست پرده رو بندازم. کمی از پنجره فاصله گرفتم و کاری که میخواست رو انجام دادم. در اتاق باز شد و با سینی صبحانه داخل اومد. _خانم جان شمام دنبال شر و دردسر میگردی ها        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گوشه‌ای نشست و با اخم‌های تو هم به زمین خیره شد _مامان برم به رضا بگم بباد پایین؟ چشم‌غره‌ای که به زهره رفت باعث شد تا ساکتش کنه. به نظر منم اگر قرار شکایت مهشید رو به عمو بکنه باید رضا باشه. اما الان با این اخمی که خاله روی ابروهاش نشونده کی جرئت می‌کنه نظرش رو بگه. صدای علی از بالا اومد _بیا کمک کنم بری پایین رضا گفت _نه بالا راحت ترم _چی رو راحتی! تنها بمونی چیکار کنی. خاله نگاهش رو از پله ها گرفت و نفس سنگینش رو بیرون داد. نفر بعدی که علی حکم کنه کجا بره منم که اصلا دوست ندارم برم بالا. چون می‌دونم قراره چه اتفاقی برام بیفتاده. فوری ایستادم و پشت خاله رفتم.متعجب نگاهم کرد. سرم رو کنار گوشش بردم _خاله تو رو خدا نزار من برم بالا نگران‌گفت _باز چیکار کردی!؟ _حالا بهتون میگم. شروع به ماساژ سرشونه هاش کردم. زیر لب گفت _از دست شماها آخر من دیوونه می‌شم. صدای پر از احتیاط و کمی ترسیده رضا بلند شد _علی آروم.‌ خیلی درد می‌کنه _تکیه‌ی بدنت رو بده به من! خاله آهسته اما تهدیدوار رو به زهره گفت _هیزمِ زیر آتیش دعوای این دو تا نشو زهره حق به جانب گفت _وا مامان! به من چه. ندیدی دختره‌ی سلیطه چه جوری صداش رو انداخته بود سرش! فقط به من گیر میدی به علی که دستش رو دور کمرم رضا انداخته بود نگاه کردم. رو به زهره گفت _تا زمانی که مهشید زن رضاست احترامش توی این خونه واجبه. چه باشه چه نباشه زهره حق به جانب گفت _احترام بزاره احترام ببینه _خر به آدم لگد بزنه آدمم به خر لگد میزنه! نیش زهره باز شد و گفت _نه. ولی اسمش روشه. خره، باید کتک بخوره تا آدم بشه علی چشم‌غره‌ای به زهره رفت _بس کن خاله درمونده گفت _یعنی چی تا زمانی که زن رضاست! نگاهش بین رضا و علی جابجا شد _چی گفتید به هم که نتیجه‌ش این تا زمانی... شده؟ با کمک علی، رضا روی مبل نشست. _همین جوری گفتم _تو رو خدا همین‌جوری هم نگید! نگاه علی به من افتاد. فوری سرم رو پایین انداختم و به ماساژی که چند لحظه‌ای می‌شد ازش دست کشیده بودم، ادامه دادم. _رویا بیا بریم‌ بالا فشار دستم روی سرشونه‌ی خاله زیاد شد و کمی هول کردم. خاله گفت _برید بالا چی بشه! بمونید همینجا. _چه کاری از ما برمیاد! خسته‌م برم استراحت کنم وای خاله خواهش میکنم راضی نشو _تو برو بزار رویا بمونه. نگاه معنی دار علی هم باعث نشد تا کوتاه بیام. روی مبل کنار رضا نشست _زهره یه سینی چایی بیار زهره که از خبر اومدن عمو حسابی خوشحاله ایستاد _چشم چشمش رو انقدر با ذوق گفت که نگاه متعجب رضا و علی و چشم‌خای طلبکار خاله رو سمت خودش کشوند        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀