eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به درخواست خودم تو اتاق خاله موندم. با اینکه تمام حواسم پیش علی و حرف‌هاشِ و نمی‌تونم تمرکز کنم، اما تمام تلاشم رو کردم تا کمی از درس‌های فردام رو آماده کنم تا این افت تحصیلی که خاله متوجه‌اش شده‌ رو جبران کنم. تو مدرسه تا حدودی تونستم‌ معلم‌ها رو راضی کنم.‌ نیم ساعتِ که با زهره به خونه اومدیم. نه خبری از خاله هست نه رضا. زهره پشت چشمی نازک کرد و از پله‌ها بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم. مثل همیشه غذا آماده بود و سفره نیمه پهن وسط آشپزخونه. همه چیز رو آماده کرده بود تا دور هم بنشینیم و ناهار بخوریم. ناخنکی به غذا زدم که صدای تلفن خونه بلند شد. بیرون رفتم و گوشی رو برداشتم. _ بله! صدای عمو توی گوشی پیچید؛ غمگین و ناراحت: _ سلام حالت خوبه عمو جان! احتمالاً ناراحتیش برای جواب منفی هست که بهشون دادم. نباید تغییری تو صدام ایجاد کنم که احساس کنه من هم می‌خوام ادامه این ناراحتی رو دست بگیرم. _ سلام عمو، حالتون خوبه؟ _ خوبم عزیزم.‌ گوشی رو بده خاله‌ت. _ خونه نیست. _ کجا رفته؟ _ نمی‌دونم؛ ما که از مدرسه اومدیم هیچ کس نبود. _ باشه عموجان، اومد بهش بگو یه سری به عباس‌آقا بزنه. حالش بد شده آوردیمش بیمارستان؛ بردنش آی سی یو. عباس‌آقا شوهر عمه‌ست؛ با اینکه عمه به ما بدی کرده اما عباس‌آقا هیچ وقت مثل اون نبوده. همیشه با روی خوش با ما برخورد کرده و رفتار زشت همسر و دخترهاش رو جبران کرده. اما بیشتر مواقع توی مهمونی‌های خانوادگی شرکت نمی‌کنه و کار رو بهونه می‌کنه. احساس می‌کنم از خجالت رفتار همسرش باشه. _ چشم میگم. _ حتماً بگو! حالش زیاد خوب نیس. _ چشم عمو، اومد بهش میگم. _ کاری نداری عمو جان! _ نه خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم‌ که صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. چرا باید به خاله بگم که عباس‌آقا حالش بده، که بلند شه بره بیمارستان عمه دوباره ناراحتش کنه. عباس‌آقا که حالش بده، اصلاً متوجه نمیشه کی رفته عیادتش کی نرفته. عیادت خاله از عباس‌آقا برای آرامش دل عمه است که اونم اصلاً نیازی به حضور ما نداره! پس نمیگم. در خونه باز شد‌. فوری از کنار تلفن بلند شدم تا خاله سؤال پیچم نکنه که چرا کنار تلفن نشسته بودی یا کی زنگ زده بود؛ و من نتونم مواظب زبونم باشم و حرف از دهنم بیرون بپره و خاله بفهمه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم خوبی؟ _ ممنون، کجا بودید؟ _ خونه اقدس‌خانوم. با شنیدن اسم اقدس‌خانم دلم پایین ریخت. اون‌ها که جواب منفی دادن! چی کار داشته اون‌ جا‌؟ نگاهی به پله‌ها انداخت و گفت: _ زهره کجاست؟ _ بالا تو اتاق. _ رضا اومده؟ _ خبر ندارم. چادرش رو روی چوب لباسی جلوی دَر آویزون کرد و وارد آشپزخونه شد. میلاد خوشحال و سرحال از دَر داخل اومد. سلام کرد و با سرعت پله‌ها رو بالا رفت. تمام وجودم به هم ریخت. دلم رو به دریا زدم و سؤالم رو پرسیدم: _ خاله! _ جانم. وارد آشپزخونه شدم. _ خونه اقدس‌خانم چی‌کار داشتید؟ _ شله زرد گذاشته؛ رفتم‌ پای دیگ کمک کنم. _ این همه آدم هست. اونا که جواب منفی دادن، نباید برید خونشون. لبخند رضایت‌بخشی گوشه لب‌های خاله نشست. _ نه همچین جوابشون منفی هم نیست؛ مریم یه ذره نرم شده. دختر خوبیه، دلم نمی‌خواد از دستش بدم. با شنیدن این حرف از خاله سرم یخ کرد. انگار یه لیوان آب یخ روی سرم ریختند. دست از پا درازتر، با چهره آویزون سمت اتاق خاله رفتم. کیف و وسایلم رو که گوشه اتاق گذاشته بودم، برداشتم و وارد اتاق خواب شدم. کاش به جای علی، خاله راز دلم رو می‌فهمید. تنها اتاقی که توی خونه تخت داره ولی اصلاً ازش استفاده نمیشه، اتاق خاله است. روی تخت با همون لباس‌های مدرسه دراز کشیدم و چشمام رو بستم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 کنار مامان نشست و پرتقالی از ظرف برداشت. _مشوقش من نیستم‌ولی بابا حق بیخودی بهش ندید. به اون‌ربطی نداره ... _رضا این‌نسخه ها رو برای زندگی خودت بپیچ مامان‌گفت _هر چی حوری ناز خودسره، مقصرش خودتی علی. از بس پروش کردی.‌هی خودش رو زد به مریضی نتطش رو خریدی لوسش کردی الانم تحویل بگیر ایستادم و رو به بابا گفتم _من میتونم‌برم‌اتاقم نگاه دلخورش رو ازم برداشت _برو مامان‌گفت _آره. برو. یه وقت واینستی دو تا حرف بشنوی ها.‌هی اشتباه کن هی فرار کن. بابا پرسید _حال توران چطور بود؟ _راهمون ندادن. رضا گفت _زنگ زدیم‌عمو اومد پایین.‌ گفت حالش خوبه. معلوم‌تیست چرا بی خودی بیهوش شده _الان‌سحر تنهاست؟ بگو بیاد اینجا _به خاطر رضا نمیاد. میره خونه‌ی عمه‌ش وارد اتاق شدم و در رو بستم‌ تنها چیزی که الان‌آرومم میکنه قرصیه که سهراب ازم گرفت نگاه نا امیدی به کتابم انداختم و روی تخت دراز کشیدم.‌ اشتهایی هم برای خوردن شام‌ندارم این حرفی که سهراب به بابا زد یه حرف بیخود بود.‌فقط میخواست گربه رو دم حجله بکشه که موفق هم شد. از فشار استرس تو کل روز، سردرد گرفتم و رهام نمیکنه‌. بالشت رو برداشتم و روی سرم گذاشتم. صدای ذوق زد‌ه‌ی مامان رو شنیدم _رضا! چرا به خودم نگفتی؟ دختره کی هست؟ یادم‌ باشه تو اولین فرصت آدرس رو برای مادر نیلوفر بفرستم. با صدای آلارم گوشی به سختی پلک های بهم چسبیدم رو از هم جدا کردم. _حوری‌ناز پاشو دیگه سمت در چرخیدم. رضا داخل اومد. _کل خونه رو با صدای گوشیت بیدار کردی خودت خوابی سرجام نشستم _بیدارم. _هنوز اذان هم نداده! چرا انقدر زود؟ _میخوام درس بخونم. کنارم نشست _راستی دیشب بابا به مامان گفتا _مبارکت باشه _میگم آدرس رو براشون پیامک کن _پیامک‌زشته بزار روز بیاد بالا زنگ میزنم _فقط یادت نره. _باشه خیالت راحت از روی تخت بلند شد و بیرون رفت. چقدر دلم میخواد دوباره بخوابم. درمونده به کتابم نگاه کردم. آبی به دست و صورتم زدم تا خواب از سرم بپره و بتونم از همین فرصت کم برای مطالعه استفاده کنم 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 صدای عبدی خان اینبار بلند شنیده شد _تو یه اشتباهی کردی بد تاوانش رو پس میدی خان رو نمیدیدیم ولی لحنش خبر از پوزخندی که زوی لب داشت میداد _کی میخواد از من تاوان بگیره؟ اصلا تاوان چی؟ چند ساله به هر زبونی که میتونستم بهتون گفتم که زیر بار این حرف نمیرم. خودتون نخواستید بفهمید _باشه من نفهم ولی بشین ببین چه بلایی سرت بیارم. با صدای پر اضطراب نعیمه همه‌ی نگاه ها سمت فخری که تلاش داشت بازوش دو از حصار دستش آزاد کنه رفت. _رفتن تو الان جلوی در معنی نداره _به تو هیچ ربطی نداره. دستم رو وِل کن ملوک خانم عصبی به دخترش نزدیک شد _دختر تو حیا رو خوردی شرف رو قِی کردی! _اونا اومدن دنبال من بزارید برم که همه چیز تموم‌شه.‌ ملوک خانم نگاهی به خاور انداخت _ببریدش بالا تا اینا نرفتن نزارید بیاد پایین خاور بازوی فخری رو گرفت و خواست سمت پله ها ببره ولی فخری قصد همکاری نداشت. _ولم کن‌ اصلا تو به چه جرئتی به من دست میزنی هیکل خاور کجا و بدن ظریف و لاغر فخری کجا! همزمان که سمت پله ها میبردش گفت _خانم جان شرمندم. میدونید که رو حرف ملوک خانم نمیتونم حرف بزنم تهدید های پر از تحقیر فخری فایده‌ای نداشت و از پله ها بالا بردش. گلنار هم دنبالشون رفت. کنار نعیمه و ملوک خانم احساس خوبی ندارم. سر چرخوندم متوجه شدم پری هم نیست. خواستم پا رو کنجکاویم بزارم و سمت مطبخ برم که صدای عبدی خان مانعم شد. _من میدونم تمام اینها از کجا آب میخوره. دیگه جنازه‌ی دخترمم روی دوش تو نمیزارم. ولی نمیزارم به هدفت برسی.‌ _هیچ هدفی نبوده. حرفیه که چند ساله دارم میزنم _من بچه نیستم فرامرز! رفتی اون دختره‌ی رعیت رو آوردی اینجا! _چی برای خودت میگی! _اگر تا فردا اون دختر هاشم‌رو از اینجا بیرون نکنی، هم خون خودت رو میریزم هم داغ اون رو به دل هاشم میزارم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش دراز کشیده و جوری خوابیده که قصد بیدار شدن نداره. بی صدا غذا رو توی یخچال گذاشتم. پتو و بالشتی برداشتم و کنارش دراز کشیدم.‌ نگاهم رو توی صورت مرد مهربون زندگیم که حسابی غرق در مشکلات خانوادمون شده چرخوندم.‌ علی روزهای خوب هم به من نشون داده و این انصاف نیست با یه اخم و تشرش همه رو فراموش کنم. چقدر دوست دارم بغلش کنم یا خودم رو توی آغوش گرمش جا کنم اما می‌ترسم بیدار شه. آهسته دستم رو از زیر دستش رد کردم و دست گرمش رو تو آغوش گرفتم و بوسیدم‌‌ انقدر خوابش عمیقه که بیدار نشد. چشمم رو بستم و توی عطر لباسش غرق شدم و خوابیدم تکون ارومی به بازوم داد _رویا جان بدون اینکه پلک‌هام رو از هم‌فاصله بدم _بله _بلندشو نماز بخونیم خواب موندیم داره قضا می‌شه. برای اینکه بیشتر بخوابم گفتم _تو برو منم الان میام _سرت رو بازومه. بردار برم وضو بگیرم سرم رو کمی بالا گرفتم تا دستش رو برداره. کف دستش رو پشت گردنم گذاشت و به سمت جلو هولم داد _بلند شو ببینم. به سختی پلک هام رو از هم فاصله دادم. _نخوابی ها! با سر تایید کردم. ایستاد و همونطور که سمت سرویس می‌رفت گفت _حسین قراره بیاد دنبالت _مگه تو نیستی؟ _من می‌مونم میلاد رو ببرم. سلام‌ نمازم رو دادم و به علی که سرسجاده‌ش ذکر می‌گفت نگاه کردم.‌ برای رفتار دیروزش اصلا ازم دلجویی نکرد. _علی هموجور که با سر انگشت‌هاش ذکر می‌گفت گردنش رو به عقب چرخوند. خودم رو مظلوم کردم _تو دیگه من رو دوست نداری؟ با تعجب ابروهاش بالا رفت و سرش رو سوالی تکون ریزی داد. دست از سبحان‌الله گفتنش برنداشت _دیروز بی‌خودی من رو دعوا کردی خندید و سرش رو تکون داد و کف هر دو دستش رو روی صورتش کشید و گفت _انقدری که من تو رو دوست دارم... _آدم یکی رو دوست داره بی‌خودی دعواش می‌کنه؟ جانمازش رو جمع کرد _بیخودی بود؟! _نبود؟ کامل سمتم چرخید _نه نبود.‌به خاطر رضا اعصابم خورد بود یکم شلوغش کردم ولی بی‌خودی نبود. نمایشی اخم کرد _اصلا بگو ببینم کی به تو اجازه داد میلاد رو ببری بیرون دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _الان باید توضیح هم بدم! با خنده خودش رو سمتم کشید _الان قاضی تویی؟ خب بگو چی‌کار کنم که از این حالت در بیای. حکمت چیه؟ ناراحت نگاهش کردم _بغلم کن ابروهاش بالا رفت و جوری که انگار یه بچه جلوش نشسته با عشق نگاهم کرد _چه حکم قشنگی.‌ دست هاش رو دور کمرم انداخت و بغلم کرد _اگر بدونم حکم‌هات اینجوری همه‌ش جرم مرتکب میشما! انگشتش رو زیر بغلم برد و قلقلکم داد خنده‌م گرفت و تلاش کردم از آغوشش بیرون بیام ولی اجازه نداد. _علی نکن. قلقلکم میاد _طبیعیه چون دارم قلقلکت میدم صدای خنده‌م بالا رفت و بالاخره بی‌خیال شد. ازم فاصله گرفت و انگشتش رو جلوی صورتم نمایشی و تهدیدوار تکون داد _حکمش با توعه ولی نوع و زمان اجراش با خودمه با خنده چادرم رو که نامرتب شده بود مرتب کردم _تو حکم می‌کنی من باید مظلوم نگاهت کنم! _بالاخره مردی گفتن زنی گفتن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀