🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت108
🍀منتهای عشق💞
متعجب و وارفته به سمت پلهها رفتم. لحظه آخر نگاهی به علی انداختم؛ با هم چشم تو چشم شدیم.
از پلهها بالا رفتم و طوری که از پایین دیده نشم، گوشه راهرو نشستم.
چرا علی از من خواست وقتی محمد و عمو پایینن، من پایین نباشم! این دلیل میشه روزنه امیدی از خواستن علی که توی دلم جوونه بزنه؟
صدای سلام و احوالپرسی گرم عمو رو با علی شنیدم. هر چقدر بهشون جواب منفی میدی، باز هم میرن و برمیگردن.
چند دقیقه بود که نشسته بودن و عمو از گذشته حرف می زد. همه سکوت کرده بودن که علی گفت:
_ عمو برای جواب گرفتن اومدید اینجا؟
این جمله را انقدر سنگین ادا کرد که معلوم بود گفتنش حسابی براش سخته. عمو سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت:
_ آره اومدم دنبال جواب...
علی وسط حرفش پرید و گفت:
_ من با رویا صحبت کردم. رویا محمد رو دوست نداره؛ دلش نمیخواد باهاش ازدواج کنه. من مخالفت یا موافقتی در مورد آیندهش نمیتونم داشته باشم.
اجازه رویا دست مامانم و آقاجونِ. اینها مخالفتی ندارند اما رویا یک کلام میگه نه! وقتی میگه نه یعنی نه.
محمد با خواهش و التماس گفت:
_ اگر اجازه بدی من با رویا حرف بزنم، راضیش میکنم.
علی خیلی خشک و جدی گفت:
_ اجازه نمیدم! چون رویا داره اذیت میشه از این حرف. ناراحتی رویا تو اعصاب همه تأثیر میذاره. تو پسر خوبی هستی، همه میدونن. حمایت پدرت رو هم داری؛ اما رویا میگه نه.
چند لحظه توی خونه سکوت شد. عمو خیلی ما رو بیشتر از این حرفها دوست داره که با شنیدن جواب منفی از من دلخور و رنجیده بشه.
رو به علی گفت:
_ خواسته رویا خواست منم هست. من فکر میکردم داره ناز میکنه و میخواد...
نفس سنگینی کشید.
_ پاشو بریم بابا جان!
صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
خداروشکر که شرشون از سرم کم شد. خواستم به اتاق برم که صدای علی رو از پایین شنیدم.
_ رویا لباست رو بپوش؛ حاضر شو باهم بریم جایی.
با تعجب به پلهها نگاه کردم. خاله گفت:
_ فقط با رویا!
_ مامان کارش دارم.
_ توروخدا بلایی سر بچهام در نیاری!
_ نه مامان مگه مریضم؛ یه سری حرف باید باهاش بزنم.
دلم آشوب شد. چی میخواد بهم بگه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت108
🌟تمام تو، سَهم من💐
دست های لرزونم رو سمت اسمش بردم و پشیمون عقب کشیدم.
شاید بهتر باشه بدمبابا باهاش صحبت کنه. اما اگر علت حساسیتش بپرسه و سهراب راستش رو بگه باید چی کار کنم.
هم آبرومپیش بابا میره، هم برای قلبش نگرانم.انقدر به اسمش خیره موندم و با خودم سررجواب دادن و ندادن جنگیدم که قطع شد.
یا شناختی که ازش دارم بیخیال نمیشه و دوباره زنگ میزنه. فقط از اینموندم که چرا همونموقع بهم زنگنزده..
گوشی توی دستمشروع به لرزیدنکرد و صدای اهنگش بالا رفت. به ناچار تماس رو وصل کردم و گوشی روکنار گوشم گذاشتم
_سلام
صدای تپش محکم قلبم رو به وضوح میشنوم. جوابی نداد. با فکر اینکه شاید صدام نرفته گفتم
_الو...
_علیکسلام
کمی مکث کرد و گفت
_تشریف آوردین!
ته دلماز نوع حرف زدنش خالی شد
_آقا سهراب من هر وقت دلم میگیده میرمپیش سحر باهاش که حرف بزنم حالم خوب میشه.سحر خیلی دختر خوبیه...
_کی خونتون هست؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم
_من و پدرم
_دارم میام اونجا
مضطرب به در اتاقم خیره شدم
_آقا سهراب پدر من ناراحتی قلبی داره، اگز هر حرفی هست به خودم بگید
_ده دقیقهی دیگه اونجام. خداحافظ
منتظر جوابم نشد و تماس رو قطع کرد
چشم هامرو بستم و نفسم رو پر صدا بیرون دادم
_ای وای خدا...
دوباره به در نگاه کردم
_حالا چیکار کنم؟ کاش نمیرفتم. این همه دردسر کشیدم که بابا نفهمه. الانبیاد همه چیز رو بهش بگه چی کار کنم
از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به بابا انداختم.
_کی بود؟
شاید بهتر باشه یکم بهش بگم
_آقا سهراب. گفت داره میاد اینجا
_برو یکممیوه بشور اماده کن
_چشم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت108
در مطبخ رو که باز کردم هُرم بخار برنج دمکرده و بوی خوروشت به صورتم خورد. هم به خاطر سرمای شدید احساس خوبی بهم دست داد و هم حسابی از بوی این غذا های خوشمزه ضعف کردم
خاله مونس به سینی که غذای جواهر خانم رو توش آماده کرده بود اشاره کرد
_پری این رو زود ببر بالا. بوش راه افتاده الان کار دستمون میده
جلو رفتم و وسط مطبخ ایستادم
_کاری هست من انجام بدم؟
خاور پشت چشمی نازک کرد و خاله فوری گفت
_اول بشین پیش اجاق یکم گرم شی بعد بیا این ترشی ها رو بریز تو کاسه ها.
گلنار اضافهی سبزی خوردن ها رو توی پارچهای ریخت
_من برم بالا بپرسم کی ناهار رو ببریم؟
_نه هنوز سیب زمینیش رو تازه انداختم
پری در قابلمهی رو برداشت و با لذت به محتویاتش نگاه کرد و بو کشید
_وای که چقدر آبگوشت تو هوای سرد زمستونی میچسبه. مخصوصا اگر برف هم بیاد
خاله مونس خندید و به دخترش نگاه کرد
_شکمو بازی درنیار! سینی رو بردار ببر بالا
پری در قابلمه رو سرجاش گذاشت و سینی رو برداشت. خاور گفت
_ازش بپرس چیزی کم و کسر نداره؟ بعد برای شامش چی بزاریم؟
پری از سر لجبازی بدون اینکه جوابی به خاور بده سمت در رفت که در با شتاب و بی هوا باز شد
فخری خانم با چهرهی برزخی نگاهش رو به اهالی مطبخ که همه از هولشون ایستادن، چرخوند.
سوز سرما خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم فضای مطبخ رو گرفت.
با اینکه خیلی وقته همه لباس عزای یعقوب خان رو درآوردن فخری خانم هنوز سیاهش رو درنیاورده. یه جورایی میخواد مثلا اعتراض کنه طلبکار و با لحنی تند گفت
_شماها کُلفتید یا مفتش؟
خاله مونس دستش رو با پایین چادر گلدارش که دور کمرش بسته بود خشک کرد و با احتیاط قدمی سمت دختر عصبی خان رفت
_چی شده خانوم جان!؟
با حرص گفت
_کدوم از شما احمق ها رفتید به مادر من گفتید که من و بهادر چند شب پیش همدیگرو دیدیم؟
خاله نگاه نگرانش رو توی مطبخ چرخوند.
_والا من و پری حرفی نزدیم...
خاور فوری به اعتراض گفت
_مونس یعنی ما گفتیم؟!
نگاهش رو به فخری خانم داد
_مطمئن باشید کسی از ما نگفته، اصلا ما که از این چیزا خبر نداریم...
صدای نعیمه کمی فضا رو آروم کرد. با احتیاط و مهربون گفت
_فخری جان چی شده؟!
_توی این خراب شده هر کی هر چرتی دلش میخواد میگه...
خاله مونس با چشم و ابرو به پری اشاره کرد که غذای جواهر خانم رو بالا ببره
پری ترسیده و آهسته سمت در رفت. فخری عصبی تر گفت
_کجا؟! تا کلیف این خبرچینی مشخص نشه هیچکدومتون حق ندارید پاتون رو از در بیرون بزارید.
تن صداش رو بالا برد
_همتون میبندم به چوب فلک...
خاله مونس رو به نعیمه با التماس گفت
_خانم جان این غذای جواهر خانمِ، ویار کردن. بوش راه افتاده...
فخری عصبی سمت پری اومد و با دست محکم زیر سینی زد و تمام محتویات داخلش به هوا رفت و روی زمین پخش شد.
صدای جیغ خفه ی پری و هین کشیدن خاله مونس بالا رفت. نعیمه به اعتراض وارد مطبخ شد.
_چه خبرته فخری!
خاله مونس نگران و با بغض گفت
_چه خاکی سرم کنم دیگه نداریم!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت108
🍀منتهای عشق💞
میلاد آخرین تیکهی پیتزاش رو خورد
_خودت چرا نخوردی!
بی حوصله گفتم
_سیرم.
_نترس رضا هیچیش نمیشه. به قول زهره اونی که کنار مهشید طاقت بیاره و بمونه از تمام بلاها به دوره
با حرص نگاهش کردم
_میلاد گندهتر از سنت حرف نزن! زهره هم بیخود گفته
نوشابهش رو برداشت و کمی خورد
_دوست دارم بگم.
ایستاد و سمت در مغازه رفت
چقدر پرو شده! این مثلا صبح کتک خورده!
ایستادم و پول پیتزا رو حساب کردم و از مغازه بیرون رفتم.
میلاد کنار درختی ایستاده بود و گاز نوشابهش رو می گرفت.
_بیا بریم
خندید و سمتم دوید.دستش رو که جلوی لبهی بطری نوشابه گرفته بود رو به من برداشت نوشابه با تمام فشارش روی چادرم ریخت
ناخواسته جیغ کشیدم
_میلاد!
شدت خندهش بالا رفت و چند قدمی ازم فاصله گرفت. عصبی نگاهش کردم
_خیلی بیشعوری!
این خندهش بیشتر آدم رو عصبی میکنه. پشت بهش کردم و با سرعت راه رفتم
تا خونه بهم نزدیک نشد وفقط میخندید سرکوچه گفت
_رویا شوخی کردم
دیگه مثل قبل عصبی نیستم. چشمغرهای بهش رفتم
_گند زدی به چادرم!
_میشوریش دیگه. به علی نگی؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_نمیگم. الان میشورمش اصلا نمیزارم بفهمه.
یک دفعه ایستاد و ترسیده به خونه نگاه کرد
_اومده خونه!
سرم رو سمت خونه چرخوندن و با دیدن ماشینش لبخند زدم و به قدم هام سرعت دادم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀