❤️ رمان‌پرهیجان‌تمام‌توسهم‌من❤️ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🌟تمام تو، سَهم من💐 رمانی که برای خوندنش به این کانال دعوت شدید و رایگان هست رمان روزهای تاریک‌سپیده هست. پارت اولش سنجاق شده لینک پارت اول روزهای تاریک‌سپیده👇 https://eitaa.com/behestiyan/33201 . شما تا پارت ۱۲۹ رو رایگان میتونید بخونید. کلید رو توی در پیچوندم، خسته و بی حال و نا‌امید وارد شدم. نگاهی به خونه خالی و بدون اثاث، که حتی صدای نفس‌هام توش انعکاس پیدا می‌کرد انداختم. برای شروع، حداقل امکانات رو هم ندارم. نه فرش کوچکی که پهن کنم و روش بشینم؛ نه یخچال و گازی که بتونم غذا درست کنم. به دیوار تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. واقعاً این شرایطی بود که من از زندگی انتظار داشتم! اگر به اصرار مامان این ازدواج سر نمی‌گرفت، من الان مدرکم رو گرفته بودم و توی بهترین آزمایشگاه‌ها مشغول کار بودم. مقصر تمام این‌اتفاقات مامانِ. شاید توی این اتفاقی که افتاده تقصیری نداشته باشه اما ریشه مشکلاتم برمی‌گرده به اجبار اون برای ازدواج. شاید هم من خودم با حمایت جانبدارانه از سارا و سکوتم در برابر دست و پا زدن‌هاش، باعث به هم خوردن رابطه‌مون شدم. صدای تلفن همراهم بلند شد. با کم‌ترین توان، گوشی رو از جیبم درآوردم. با دیدن اسم سارا، داغی اشک توی چشم‌هام رو احساس کردم و همون باعث سوختن تیرک بینی‌ام شد. سرم رو بالا گرفتم و به سقف نگاه کردم تا شاید از ریختن اشک‌هایی که یک هفته است از تنهایی می‌ریزم و مسببش رو پیدا نمی‌کنم، جلوگیری کنم؛ اما فایده‌ای نداشت و اشک روی صفحه گوشیم ریخت. با گوشه‌ی شالم گوشی رو پاک کردم و تماس رو وصل کردم و کنار گوشم گذاشتم. _ سلام. نگران‌ گفت: _ سلام عزیزم، الان کجایی؟ _ خونه خودم. _ بالاخره کار خودت رو کردی! _ باید می‌کردم. _ حوری‌ناز! به نظر من اشتباه‌ترین کار زندگیت رو انجام دادی. صبر می‌کردی می‌اومد خونه. صبر می‌کردم! واقعاً یک هفته صبر، کم بود برای برقراری و ادامه یک زندگی! کم‌ بود برای اصرار و التماس! چونه‌م لرزید و با صدای لرزون‌تری گفتم: _ یک هفته صبر کردم؛ یک هفته زنگ زدم جواب نداد. چقدر دیگه باید شخصیتم رو زیر پاش له می‌کردم تا دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه! غمگین و ناراحت گفت: _ نفهمیدی دردش چیه؟ دیگه سکوت کافیه. لبریز شدم. _ تو! سکوت کرد و چند لحظه‌ی بعد ناباورانه گفت: _ چرا من!؟ فقط سر اینکه از دوستات خوشش نمیاد؟ _ نه، باید ببینمت تا بگم سکوت سارا باعث شد تا فکر کنم تماس رو قطع کرده. _ الو...؟ _ هستم. برام‌ سواله وقتی من رو نمیشناسه چرا باید... _ میشناسه. خوب هم‌ میشناسه! همش از اون روز شروع شد که رفتم خونه و داشتم تلفنی باهات حرف می‌زدم، صدام رو شنید. شک کرد مخاطبم تویی! هر چی گفت از تو آدرسی بهش بدم، گفتم خبر ندارم. شماره‌ت رو فوری از گوشیم پاک کردم. از اون روز گذاشت و رفت. _آدرسم‌ رو میخواد چیکار! سکوت کردم و گفت: _کاری از من برمیاد؟ _ چه کاری! قرار نیست که همه قربانی زندگی من بشن. _ من نمیدونم آخه چرا؟ _خودم‌ می‌دونم. _ خیلی خب تنهایی نشین گریه کن! بگو چی لازم داری تا شب می‌خرم برات میارم. دوباره به خونه نگاه انداختم. شاید منظور سارا از چی لازم داری، مواد خوراکیِ؛ اما بی یخچال و گاز به چه کارم میاد. چیزی که توی این خونه از همه بیشتر بهش محتاجم، فرشیِ که پهن کنم روش بشینم و پتویی که روی خودم بکشم. _ نمی‌خوام بهت زحمت بدم. _ چه زحمتی! هر چی بخوای برات میارم. _ اینجا نه فرش دارم، نه بالشت و پتو. می‌تونی برام بیاری؟ _ فرش که ندارم ولی یه روفرشی دارم. یه بالشت و پتو هم برات میارم. همینا! دیگه چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ _ نه دستت درد نکنه. _ تا دو ساعت دیگه میام، فقط یادت باشه آدرس رو برام پیامک کنی. باشه‌ای گفتم‌و خداحافظی کرد. حوصله جواب دادن ندارم. تماس رو قطع کردم؛ آدرس رو براش فرستادم و گوشیم رو روی اُپن گذاشتم و همون جا روی زمین نشستم. همه بدبختی‌های من از اون روزی شروع شد که سارا و لیلا توی دانشگاه با هم بحث می‌کردن و من ناخواسته کمی از صحبت‌هاشون رو شنیدم. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم تا خاطرات من رو به اونجا ببره... 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟تمام تو؛ سهم من💐 نویسنده فاطمه علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪