🔴
#زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به
#قلم_ایشان، قسمت ۱۸۴:
🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم.
🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این میاندیشیدم که برای عروسی، دستکم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پسانداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه میتوانم عروسی کنم.
🔸فردا براى كمکكردن به پدرم، به كارخانۀ سفالیسازیاش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايیجان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيبآقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که انشاءالله شب میآيم.»
🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافهگير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹ساله شدهاى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم میدانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیدهایم که "آرامش" مناسبترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمیكنيم. از ما راهنمايیكردن است و از تو تصميمگرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را میخواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى كنيم.»
🔸آنگاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كموزياد ما میسازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلیخوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيبآقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيبآقا میگفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون شامخوردن میخوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان میكنم که او میتواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايستهاى به بار آورد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴.
@benisiha_ir