🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓اگر سر انسانی به بدن انسان ديگر پيوند زده شود، آیا احكام صاحب سر جارى میشود يا احكام صاحب بدن؟
#پیوند_اعضا
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گاه مکّه رفتهام، گَه کربلا
🔶 گه نجف، گه کوفه، گاهی جمکران
🔶 تا که بینم لحظهای روی مَهَت
🔶 ای امام مهربان شیعیان!
(ـ گَه: گاهی. روی مَهَت: روی ماه تو.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۲:
🔸... هر هفته يا هر دو هفته يک بار، به روستایمان میرفتم و پدر و مادرم را زیارت میکردم.
🔸حدود وسط سال فهمیدم که آنان تصميم گرفتهاند برایم زن بگيرند و گاهی در اینباره سخن میگفتند؛ ولی من هنوز برای ازدواج آمادگى نداشتم؛ چون هزارویک فکر داشتم.
از یک سو میخواستم که تحصيلم را ادامه دهم تا خودم را تقويت كرده، به حوزۀ علميّه بروم.
از سوی دیگر، شور و طبع سرودن داشتم.
از سوی سوم، دايیام میگفت: «تو در همين ماشينسازى كارَت را ادامه بده؛ چون من با مهندس آنجا صحبت كردهام كه اجرای نقشهها را به تو ياد دهد و تو، به صورت رسمی استخدام شَوی.»
از سوی چهارم، خویشاوند دیگری اصرار میكرد كه به تهران بروم و مغازۀ او را اداره کنم و مىگفت: «اگر اين كار را انجام دهی، میتوانی در مدّت ۳ ـ ۴ سال، برای خودت زندگی خوب و همهچیز، همچون: خانه و ماشين فراهم کنی.»
🔸منتظر بودم که تقدير چه خواهد کرد. كار بنده، تدبير است و كار خدا تقدير؛ «اَلعَبدُ يُدَبِّرُ، و اللّهُ يُقَدِّرُ». ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۹ و ۲۴۰.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! مانند مردان لباس نپوش و راه نرو.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#پوشش، #راهرفتن
@benisiha_ir
🔴 #نوشتار کوتاهی از حاجآقا اسماعیل داستانی بِنیسی
▫️بسم الله الرّحمان الرّحیم
🔷 از وفات عایشه تا وفات مهسا امینی❗️
▫️اکنون این مطلب را در کتاب «شرح نهج البلاغة» (اثر ابن ابیالحدید) خواندم:
عمرو بن عاص به عایشه گفت: «دوست داشتم كه تو در روز (جنگ) جمل کشته میشدی!»
عایشه گفت: «چرا اى بىپدر!؟!»
عمرو بن عاص پاسخ داد: «چون تو با (فرارَسیدن زمان) مرگت میمردی و وارد بهشت میشدی! و ما (کشتهشدن) تو را بزرگترين (دستآویز و بهانه برای) تشنیع (رسوا و بدنام کردن) علىّ بن ابیطالب قرار میدادیم!» (۱)
▫️عزیزان! بعضی مرگ خانم مهسا امینی را دستآویز و بهانهای برای بدنامکردن جمهوری اسلامی و... کردند و آب گِلآلود به راه انداختند و از این آب، ماهیها گرفتند.
▫️پس همیشه مراقب باشیم که اسیر و بردۀ فکری و عملی رسانهها و اشخاص نشویم.
(۱) قال لعائشة: «لَودِدتُ أنّکِ قُتلتِ یوم الجمل.» قالت: «و لِمَ لا اباً لک؟!» قال: «کنتِ تموتین بأجلکِ، و تدخلین الجنّةَ، و نجعلکِ اکبرَ التّشنیع علی علیّ بن ابی طالب.» (شرح نهج البلاغة، ج ۶، ص ۳۲۲).
#اغتشاشات، #بردگی، #مهسا_امینی، #نکوهش
@benisiha_ir
#نظر
یکی از اعضای کانال نوشته است:
در کانال «بنیسیها»، مطالب هشتک #نوشتار را جستجو و همۀ آنها را مطالعه کردم.
مطلب مربوط به دیدار شما با آیتالله رمضانی، برایم جالب بود.
🌼
برایش نوشتم:
خدا را شکر؛ که برایتان جالب بوده است.
امیدوارم مطالبی که در کانالها و وبگاه میگذارم، همیشه برایتان مفید و لَذّتبخش باشد.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 گر مَلَک بیند مرا همراه تو
🔶 میشود بر بندۀ تو خوشگُمان
(ـ مَلَک: فرشته. بیند: ببیند.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۷.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۳:
🔸... آن روزها مادرم بیمار شد و من برای دیدنش به روستا رفتم.
🔸همينكه به حياط خانهمان رَسيدم، شنيدم که او به خالهسارا میگفت: «میترسم؛ میترسم که بميرم و اين آرزو را به گور ببرم.»
🔸با صدای بلند، «يااللّه» گفتم و وارد اتاق شدم. مادرم از ديدن من خيلی خوشحال شد و گفت: «چهعَجَب که در وسط هفته آمدهاى!» گفتم: مادر! نگران حال شما شدم و از محلّ کارم ۲ ـ ۳ روز، مرخّصی گرفتم تا بیایم و به شما خدمت كنم. مادرم برایم دعا كرد؛ ولی خالهسارا گفت: «مرد كه نمیتواند كارهای خانه را انجام دهد و غِذا بپزد و خانه را تمیز کند. تو اگر واقعاً مادرت را دوست دارى، به سخن او گوش كن و برایش عروس بياور تا او كارهاى خانه را انجام دهد و مادرت مقدارى راحت شود.»
🔸سخنان او مرا گرفت و نفهمیدم که چه پاسخ دهم؛ برای همین، سکوت کردم؛ امّا او مرا رها نکرد و گفت: «من و مادرت دختری را برایت را در نظر گرفتهايم كه هم سیّده است و هم از هر جهت، مناسب خانوادۀ ما است و هم تو را خوشبخت میكند.»
🔸يكباره گفتم: پدرم بايد در اينباره تصميم بگيرد. خالهسارا فوراً این سخن را از دهان من قاپيد و گفت: «اتّفاقاً حاجى ـ مقصودش پدرم بود. ـ او را پیشنِهاد داده و گفته که اگر شيرخدا راضی باشد، دختر خواهرم را برایش بگيريم؛ که براى خانوادۀ ما خيلی مناسب است.»
🔸من داشتم فکر میکردم منظور آنان چه کسی است، که مادرم گفت: «"آرامش" دختر خیلیخوبی است و از هنگامى كه مادرش به رحمت خدا رفته، طفلک افسرده شده. حاجى میگفت که وقتى خواهرم از دنيا میرفت، به من گفت: "داداش! من دارم میميرم؛ ولی از بچههايم، مخصوصاً از آرامش، خيلی نگران هستم. اگر شيرخدا او را بپسندد، عروسش كن." و حاجى میگويد: "هميشه حرفهاى خواهرم در گوش من زَمزَمه میكند. انگار روحش منتظر است كه ببیند آیا ما دخترش را براى شيرخدا میگيريم يا نه!"»
🔸مادرم و خالهسارا به من نگاه میكردند تا ببينند که من چه میگويم و چه عكسالعملی نشان میدهم. نمیدانم که چهرۀ من در آن لحظات چهرنگى بود. كاش یک دوربين فيلمبردارى بود که از حالت چهرهام فيلم میگرفت تا من پس از سالها به آن نگاه میكردم!
🔸من دخترعمّهام، آرامش، را ديده بودم؛ ولی تا آن روز به چشم يک خواهنده و خواستگار، به او نگاه نكرده بودم تا این که او را بپسندم يا نپسندم؛ برای همین، هيچ حرفی براى گفتن نداشتم؛ اگرچه انگار واژۀ «آرامش» به من آرامش میداد. (۱)
(۱) البتّه «آرامش» معنای نام او بود؛ نه خود نامش. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۰ ـ ۲۴۲.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! در شب، آب، کم بنوش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#شب، #نوشیدن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 هر کسی دارد به دلْ صد آرزو
🔶 منیکی یک آرزو، نَه بیش از آن
🔶 آن یکی هم این بوَد که در جهان
🔶 لحظهای بینم رُخ صاحبْزمان
(رخ: چهره.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزو، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۴:
🔸... شب که شد، پدر و برادرم، يدالله، از كارخانه آمدند و هنگامی که مرا ديدند، خوشحال شدند و علّت آمدنم را پرسيدند و من پاسخ دادم.
🔸آن شب، من در عالَم ديگرى بودم و به این میاندیشیدم که برای عروسی، دستکم ۳۰۰۰ تومان پول، لازم است و همۀ پسانداز من ۶۰۰ تومان است؛ پس چگونه میتوانم عروسی کنم.
🔸فردا براى كمکكردن به پدرم، به كارخانۀ سفالیسازیاش رفتم. ناگهان «آرامش» آمد، سلام كرد و به پدرم گفت: «دايیجان! آقا ـ مقصودش پدرش، ميرحبيبآقا، بود. ـ سلام رَساند و گفت که هر گاه فرصت كردید، به خانۀ ما بيایید؛ چون با شما کار دارم.» پدرم گفت: «به آقا سلام برسان و بگو که انشاءالله شب میآيم.»
🔸پس از رفتن او، پدرم يدالله را دنبال كارى فرستاد تا پيش ما نباشد؛ سپس به من رو کرد و فرمود: «شيرخدا! من از پدرهاى قيافهگير نيستم و دوست دارم که در مواقع لازم با فرزندانم مانند يک دوست صميمى رفتار كنم. اکنون وقت آن است كه مطالبى را دوستانه با تو در ميان بگذارم. تو ۱۹ساله شدهاى. مادرت بیمار است. كار كارخانۀ ما هم زياد شده. من هم، چون پدرت هستم، وظيفۀ خودم میدانم كه آستین، بالا بزنم و براى تو زن بگيرم. من و مادرت حساب کرده و به این نتیجه رسیدهایم که "آرامش" مناسبترين عروس براى خانوادۀ ما است؛ البتّه تو را بر اجرای نظرمان و ازدواج با او مجبور نمیكنيم. از ما راهنمايیكردن است و از تو تصميمگرفتن؛ پس اگر دختر ديگرى را میخواهی، بگو تا ما او را برايت خواستگارى كنيم.»
🔸آنگاه سكوت كرد و پس از لحظاتی گفت: «"آرامش" مانند دختر خانوادۀ ما است و با كموزياد ما میسازد؛ چون مادرش خدابيامرز، خيلیخوب بود و يک عمر با داروندار ميرحبيبآقا ساخت و حتّى يک بار از زندگی و شوهرش گلایه نكرد و از روی قهرِ با او، به خانۀ ما نيامد. ميرحبيبآقا میگفت: "ما مدّتی خيلی تنگدست شديم؛ به حدّی که بدون شامخوردن میخوابيديم."؛ ولی خواهرم حتّی این را به ما نگفته بود. خلاصه: "آرامش" دختر چنان مادری است و من گُمان میكنم که او میتواند همسر خوبی برایت شود و یک عمر با تو و در كَنارت، به خوبی و خوشی زندگى كند و فرزندان خوب و شايستهاى به بار آورد.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۲ ـ ۲۴۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آيا زندهكردن مردگان، با روشهاى علمى، ممکن است؟
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 گر وِرا بینم، چه غم دارم دِگَر؟
🔶 چون جز این در دل ندارم آرمان
(گر: اگر. ورا: او را. دگر: دیگر. آرمان: آرزو.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزو، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۵:
🔸... باز پدرم سكوت كرد؛ انگار منتظر پاسخ من بود. من خجالت میكَشيدم که به او چيزى بگويم؛ امّا پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟ من كه به تو گفتم میخواهم با تو دوستانه حرف بزنم.» با خجالت گفتم: چه بگويم؟ هم دست ما خالی است و پول برگزارکردن عروسی نداريم، هم من درس میخوانم و هم كار درستوحسابی ندارم.
🔸پدرم كه دید من دربارۀ «آرامش» حرفی نزدم، خوشحال شد و فرمود: «خدا كريم است و روزیِ ما را تا امروز رَسانده و پس از اين هم خواهد رساند. تا من زندهام، ادارۀ مالی زندگیتان با من. تو هم دَرست را تا حدّی که دوست داری و میتوانی، ادامه بده.»
🔸سپس فرمود: «راستش را بخواهى، من میخواهم هرچهزودتر برایت زن بگیرم و تو را سروسامان دهَم و بعد، روانۀ حوزۀ علميّه كنم. چند وقت پيش در خواب دیدم که مرحوم حاجآخوندآقا به من فرمود: "چرا شيرخدا را به حوزه نمیفرستى؟ چرا به خواستۀ من عمل نمیكنيد؟" حالا نظرت را بگو.» گفتم: اجازه دهيد که مقدارى فكر كنم. فرمود: «باشد. تا شب فکر کن.»
🔸از روزِ گذشته، مَحبّت «آرامش» در دلم نشسته بود و امروز كه او را ديدم، پسنديدم. او ۱۳ سال داشت و نسبت به سنّش دخترى مؤدّب و خوشرنگورو بود؛ ولی مراتب تكميلشدن را نپيموده بود و اگر با او ازدواج میکردم، باید خودمان بعضی از كارها و رسمها را به او ياد میداديم.
🔸از آن لحظه به بعد، من به این مسائل فکر میکردم كه آيا با او خوشبخت خواهم شد، آيا او یک عمر با خانوادهام سازگار خواهد بود، آیا در رشد فكر و امور زندگىام به من کمک خواهد كرد، آیا میتواند فرزندان خوب و سالم به دنيا آورد و آنان را خوب تربيت كند، و پرسشهای بسیار دیگر.
🔸البتّه از جهت دينداری اش خاطرجمع بودم؛ چون پدرش، ميرحبيبآقا، خيلی متديّن بود و مادر مرحومهاش، عمّهام، از خانوادۀ ما بود و زنان روستایمان او را ستایش میکردند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۴ ـ ۲۴۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! بِدان که تو خانم خانهای؛ نه هرزهگرد خیابان.
(هرزهگرد: ولگرد، بیکاره، کسی که بیهوده راه میرود.)
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 هر کسی شایسته شد، بیند وِرا
🔶 ورنه، دیدار رُخ او کِی توان؟
(ورا: او را. ورنه: وگرنه. رخ: چهره. توان: میتوان.)
📖 امید آینده، ص ۲۰۸.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۶:
🔸... من اعتقاد داشتم و دارم که انسان نبايد هيچ كارى را بدون توجّه یا از روی هوس و خواستههای نفسانی انجام دهد؛ بلکه بايد هر کاری را فقط به دستور خداوند مهرْبان ـ جلّ جلاله. ـ و به خاطر او که آفرینندۀ عشق است، انجام دهد؛ وگرنه، به پایان مطلوبی نخواهد رَسید؛ پس ازدواج هم كه یک مسألۀ مهم در زندگى انسان است، باید به فرمان خدا و به خاطر او انجام گيرد و در این صورت، معيار ازدواج نباید زیبایی، ثَروت و... باشد.
🔸در هر صورت، من دلم را به خدا واگذار كردم تا به آرامش برسد و بتوانم به پدرم پاسخ مثبت یا منفی دهَم.
🔸نزديک غروب باز پدرم از من پرسيد: «چه تصميم گرفتهاى؟ من كه انشاءالله شب به خانۀ ميرحبيبآقا خواهم رفت، آيا در اينباره حرفی بزنم يا نه؟» گفتم: پدر! شما و مادرم این ازدواج را صلاح میدانيد؛ پس من حرفی ندارم و انشاءالله اين كار، باعث خوشبختی ما خواهد شد.
🔸پدرم لبخندی زد كه من هنوز مانند آن لبخند را روی لبهاى او نديدهام و فرمود: «تو مرا آسودهخاطر کردى. هنگامی که خواهر مرحومهام، خديجه، داشت از دنيا میرفت، دست "آرامش" را كه ششساله بود، در دست من گذاشت و گفت: "داداش! من دارم میميرم؛ ولی از فرزندانم، بهویژه ‹آرامش›، نگرانم. اگر در آینده، شیرخدا و او راضی شدند که با هم ازدواج كنند، تو به اين كار اقدام كن و با این کار به روحم آرامش ببخش تا خدا به تو پاداش دهد." چند سال است که من این وصیّت را در دلم نگه داشته و فقط به مادرت گفتهام تا او هم برای اين كار آمادگی داشته باشد. اکنون تو با اعلام رضایتت به اندازۀ یک دنیا، مرا خوشحال کردی؛ خدا تو را هميشه خوشحال كند و تو را سربلند و عاقبتبهخیر فرماید.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۶ ـ ۲۴۸.
#اخلاص، #ازدواج
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! اخلاق کریمانه و ارادۀ آهنین داشته باش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#اخلاق، #اراده
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 خدایا! نشانم بده روی او
🔶 روان تا که گردم به سوی جِنان
(روان گردم: بروم. جنان: بهشتها.)
📖 امید آینده، ص ۲۱۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #آرزوی_تشرف
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۸۷:
🔸... شب، پدرم به خانۀ ميرحبيبآقا رفت و خيلی خوشحال برگشت. مادرم از او پرسيد: «دربارۀ ازدواج شیرخدا و آرامش، با ميرحبيبآقا حرف زدی؟» پدرم با لبخند پاسخ داد: «اتّفاقاً ميرحبيبآقا میخواست آنچه در اینباره در خواب دیده بود، به من نقل کند. گفت: "دیشب خديجۀ خدابيامرز را در خواب ديدم، که به من گفت: ‹به داداش، حاج اسماعيل، بگو که چرا به وصيّت من عمل نمیكند و به روحم آرامش نمیدهد؟" ميرحبيبآقا از من پرسيد: "مگر او چه وصيّتى كرده كه روحش بدون عمل به آن، آرامش ندارد؟" پس از این که من پاسخ دادم، گفت: "بايد نظر خود "آرامش" را هم به دست آوريم؛ ولی او سیزدهساله و كوچک است و نمیدانم که دربارۀ ازدواج، توان تصميمگيرى دارد يا نه."»
🔸سپس پدرم به مادرم فرمود: «انگار خدا دارد همۀ شرایط این ازدواج را فراهم میکند. من و تو که راضی بودم و هستیم. شيرخدا هم راضی شد. ميرحبيبآقا هم خوابنما گشته و حتماً راضی خواهد شد. انشاءالله "آرامش" هم راضى میشود. دلها دست خدا است. من نذر كردهام که اگر او هم راضی شود و این ازدواج سربگیرد، در نُخستین فرصت، شیرخدا و او را به زيارت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ بفرستم تا براى خواهر مرحومهام كه این کار را طرحريزى كرده، در آنجا دعا کنند.»
🔸مادرم گفت: «خدا او را بيامرزد. زن خیلیخوب و بردبارى بود و هرگز با شوهرش ناسازگاری نکرد.» پدرم گفت: «"آرامش"، دختر همان مادر است؛ پس خاطرت جمع باشد. اگر اين ازدواج صورت بگیرد، دیگر فکر ما دربارۀ شیرخدا راحت خواهد شد.»
🔸شاید دلیل این که پدر و مادرم این سخنان را پیش من میگفتند، این بود كه دل من بيشتر به «آرامش» تمایل پیدا کند.
🔸من دلم را به خدا واگذار كرده بودم تا او آنچه را که به صلاح آيندۀ من است، به دلم تلقين کند و در گذشته، شعری دربارۀ دل سروده بودم که با اين بيت آغاز میشود:
بشنو از دل، حرف دلْ زيبا بوَد / دل، سخنگوى حق يكتا بوَد
برای همین میدانستم که اگر دلم به درستبودن این کار گواهى دهد، انشاءالله خوب خواهد بود.
🔸آن شب با اندیشیدن و تخیّل دربارۀ آينده، به خواب رفتم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۸ و ۲۴۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓آيا انتقال دانش از یک مغز به مغز دیگر، با روشهای علمی امکان دارد؟
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_و_پاسخ
❓پرسش:
آیا تبریکگفتن حلول ماه ربیعالأوّل اشکال دارد؟
🔍 پاسخ:
بنده، روایتی در اینباره ندیدهام و بعید است که چنین روایتی در دسترس باشد؛ پس اگر تبریکگفتن این ماه به معنای این باشد که تبریکگوینده، روایتی در اینباره سراغ دارد، با این که سراغ ندارد، حرام است یا اشکال دارد و اگر به این معنا نباشد، چه دلیلی بر خوببودن شرعی این کار وجود دارد؟
💻 مشاهدهی «پرسشها و پاسخهای دیگر»:
http://benisiha.ir/21/
#تبریک، #ماه_ربیعالاول
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 اگر آید بِرون از پشت پرده
🔶 همهجای جهان گردد گلستان
(برون: بیرون. پرده: مقصود، غیبت است.)
📖 امید آینده، ص ۲۱۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir