eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
266 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۸: 🔸... عصر فردایش كه پنج‌‏شنبه بود و حال مادرم هم کمی خوب شده بود، مادرم و خاله‌‏سارا با یک كله‌‏قند به خانۀ ميرحبيب‌آقا رفتند تا بفهمند که نظر «آرامش» چه بوده است و خوشحال برگشتند؛ چون ميرحبيب‌آقا مسائل را به دخترش گفته و او سکوت کرده بود و به‌اصطلاح، سكوت دختر دربارۀ مورد ازدواج، نشانۀ رضايت است. 🔸امّا من به صِرف سكوت او راضی نبودم؛ برای همین به خانۀ همسایۀ ميرحبيب‌آقا رفتم و از خاله‌سكينه که خویشاوندی دوری با ما داشت، درخواست كردم كه «آرامش» را به آن‌‏جا بياورد تا خود من با او سخن بگویم. او این کار را انجام داد و «آرامش» آمد؛ امّا هنگامی که مرا در آن‌جا ديد، خيلی تعجّب كرد؛ انگار خاله‌سكينه به او نگفته بود كه شيرخدا در خانۀ ما است. 🔸من سخن‌گفتن را آغاز کردم و دربارۀ مسائلی حرف زدم؛ از جمله: این که آیا مرا دوست دارد یا نه و این که من علاقۀ شديدى به درس روحانيّت دارم و می‌خواهم به‌زودى به حوزۀ علمیّه بروم و این کار، مشكلات و محدوديّت‌‏های زيادی دارد و آيا او می‌‏تواند یک عمر، آن‌ها را تحمّل كند یا نه و اين كه بايد به پدر و مادرم، خیلی احترام بگذارد و مَحبّت کند و در تربيت فرزندانمان بکوشد و با مقاومت کامل در همۀ مراحل زندگى، ارزش‌های يک بانوی باشخصيّت را به دست آورد؛ سپس از او خواستم که پاسخ پرسش‌هایم را به خاله‌‏سكينه بگويد. 🔸آن‌گاه از محلّ حضورمان بیرون رفتم و به خاله‌سکینه گفتم که ان‌شاءالله پس از يک ساعت می‌‏آيم و پاسخ پرسش‌هایم از او را از شما می‌گیرم. 🔸از خانۀ او بيرون آمدم و در اطراف كوچه، سرگرم قدم‌زدن شدم و پس از چند دقیقه ديدم كه «آرامش» بيرون آمد و به خانۀ پدرش رفت. 🔸بی‌درنگ به خانۀ خاله‌سكينه برگشتم و از او خواستم که پاسخ‌‏هاى «آرامش» را بیان کند. گفت: «نگران نباش. او تو را خيلی دوست ‏دارد و همۀ شرایط زندگی با تو را پذيرفت و قول داد که به سخنانت عمل کند و حتّى گفت که من حاضرم يک عمر در كَنار پسردايی‌‏ام، شيرخدا، گرسنه بمانم و به او خدمت كنم و قول می‌‏دهم كه ان‌شاءالله براى او زن خوب و براى فرزندانم مادر خوبی باشم.» 🔸هر جمله از اين سخنان که از زبان خاله‌سکینه بیرون می‌آمد، براى من عالَم ديگرى را به وجود می‌‏آورد؛ برای همین، دلم خیلی می‌‏خواست كه آن‌ها را از خود «آرامش» بشنوم تا دلم كاملاً آرامش پیدا کند؛ برای همین به خاله‌سکینه گفتم که اگر ممکن است، باز او را به آن‌‏جا بياورد تا از خودش بشنوم؛ ولی او گفت: «فعلاً كار دارم و نمی‌‏توانم. اگر بعداً ممکن شد، به تو خبر می‌‏دهم.» 🔸ديگر خيلی عِوض شده بودم و حتّی یک لحظه نمی‌‏توانستم خَیال «آرامش» را از ذهنم دور كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۹ ـ ۲۵۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! در هر حال، خدا را ناظر خود بدان. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 ای که هستی رَهنَمای عاشقان! 🔶 راه عشق و عاشقی را دِه نشان 🔶 کن مرا عاشق به ذاتِ لَم‌یَزَل 🔶 تا ببینم جلوه‌هایش را عَیان (رهنما: راهنما، هدایت‌کننده. دِه: بده. ذات لم‌یزل: وجود جاودان که مقصود، خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ است. عیان: آشکار.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... صبح روز شنبه به محلّ کارم برگشتم؛ ولی دیگر مانند گذشته نبودم؛ بلکه پیوسته انتظار می‌کَشیدم که روز پنج‌‏شنبه فرابرَسد و من به روستا برگردم تا با دیدن «آرامش»، آرامش خود را حفظ کنم. 🔸در آن هفته، حدود ۲۰ شعر آذری، به یاد او سرودم که بعداً آن‌ها را در مجموعه‌اشعاری به نام «مارال كيم دى؟» (آهو کیست؟) آوردم. 🔸پنج‌شنبه که به روستا برگشتم، ديدم که پدر و مادرم انگشتر و گوشواره تهیّه کرده و همۀ كارهای عقد را روبه‌‏راه نَموده‌اند. 🔸روز جمعه، حاج‌آقا مُعينى را كه عالِم و دانشمند روستای «شانجان» بود، آورديم و ایشان در حضور چند نفر، عقد ازدواج من و «آرامش» را خواند و به‌اصطلاح، ما را به همديگر حلال كرد. 🔸عصر آن روز بر طبق رسوم روستایمان، برنامۀ انگشترگذارى و گوشواره‌‏اندازى اجرا و قرار شد كه در بهار سال آینده، برنامۀ عروسی برگزار شود؛ ولی بعداً پدرم تصمیمش را عِوض کرد و گفت: «اوّل اسفند، عروسی برگزار خواهد شد و ما عروسمان را خواهيم آورد.» 🔸همه، دست‌به‌‏كار شدند و با اين كه هوا خيلی سرد و همه‌‏جا يخبندان بود، عروسی راه‌ انداختیم و «آرامش» را براى آرامش خانه‌‏مان به خانه آورديم. 🔸واقعاً با آمدن او خانۀ ما رونق ديگرى پیدا کرد و همه با شور و شادى و مَحبّت خاصّی زندگى می‌‏كرديم. 🔸او هرچقدر از دستش برمی‌‏آمد، به ما خدمت می‌‏كرد و من صبح هر شنبه، به محلّ کارم می‌رفتم و عصر هر پنج‌شنبه به روستا برمی‌‏گشتم. 🔸آن روزها برای من که از طبع ویژه‌ای برخوردار بودم، عالَم خاصّی بود و شُكوه ديگرى داشت كه پس از سال‌هاى فراوان، با خاطره‌‏های آن روزها، خودم را شاد و دلخوش می‌‏كنم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۱ ـ ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! اندیشه‌ات را «پاک» گردان تا اعمالت «پاک» گردد. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 با صدا و بی‌صدا زاری کنم 🔶 گر که آید نامت ای گل! بر زبان (زاری: گریۀ‌ سوزناک / ناله.) 📖 امید آینده، ص ۲۱۵. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۹: 🔸... روزها به‌تندى ‏گذشت و بهار از راه رَسيد. من تلاش می‌‏كردم كه در امتحان دوم دبيرستان شركت كنم و با اين كه نگران قبول‌‏شدن بودم، خدا کمک كرد و قبول شدم. 🔸آن روزها برادرم، يدالله، به تهران رفت؛ چون می‌‏گفت: «كار كارخانۀ سفالی‌‏سازى، سخت و سنگين است و ما نمی‌‏توانيم تا پایان عمر به آن ادامه بدهيم؛ پس به‌‏تر است که هرچه‌‏زودتر در تهران كارى دست‌‏وپا كنيم.» 🔸پس از رفتن او، وضع ما عِوض شد و پدرم دست‌‏تنها ماند؛ پس باید يا من در كارخانۀ او مشغول كار می‌‏شدم و يا نقشۀ ديگری می‌‏كَشيديم؛ برای همین، ۳ ماه پس از رفتن برادرم، پدرم مرا روانۀ تهران كرد تا ببينم که او چه‌كار می‌‏كند. 🔸هنگامی که به تهران رفتم، ديدم که او پيش يكی از هم‌روستایی‌ها كه مغازۀ لبنيّات‌‏فروشی داشت، مشغول كار شده است. 🔸در چند روزى كه در تهران ماندم، برادرم گفت: «بيا با هم يک مغازه بگيريم و براى خودمان كار كنيم.» در خيابان بيستون، نزديكی سه‌‏راه زندان، مغازه‌‏اى پيدا كرديم، جريان را به پدرمان نوشتيم، با اجازۀ او آن را خريدیم و به يارى خدا به راه انداختيم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۵۳. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓چرا دختر، زودتر از پسر به حدّ تكليف می‌‏رسد؟ @benisiha_ir