#پارت_دوم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
چون نمیخواستم کسی از آشناها بفهمه منم اسم و شهر الکی گفتم:
-فریبا ۱۸ خراسان.
و در پیام بعدی نوشتم.
-و شما؟
اونم بعد از چند دقیقه فرستاد.
-مهدی ۲۰ تهران.
و در پیامی دیگه نوشت:
-مشهدی هستید؟
و در پیام آخر نوشت.
-خوشبختم.
منم در جواب گفتم:
-خیر.
و در جواب «خوشبختم» هم نوشتم.
-همچنین.
داشتیم چت میکردم و من اکثر چیز ها رو الکی میگفتم.
و این حرکت به دهنم مزه کرده بود.
ساعت رو نگاه کردم و با دیدن ساعت ۱۵:۴۵ ازش خدافظی کردم و گوشیم رو خاموش کردم و دراز کشیدم و خوابیدم.
٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫
با صدای مامانم که داشت صدام میکرد بیدار شدم.
_حسنا...حسنا.
بیدار شو، ساعت هفت و نیم شبه نمی خوایی بیدار شی.
اینجوری شب خوابت نمیبره.
با صدای خواب آلود گفتم:
-باشه...الان بلند میشم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دوم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•