#پارت_یک 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
سر گوشیم نشسته بودم و هندزفری تو گوشیم بود و داشتم طبق معمول تو تلگرام میچرخیدم و آهنگ گوش میکردم.
یک اکانت مجازی خریدم و براش یک پروفایل مذهبی گذاشتم و تو جست و جو سرچ کردم.
«لینکدونی مذهبی» و بعد به وسیله لینک دونی ها چند گروه مذهبی عضو شدم.
تو گروه ها ول میچرخیدم و اهل این نبودم که زیاد چت کنم.
که کاربری به اسم «یا مهدی مدد» تو پیویم بهم پیام داد.
تعجب کردم فکر نمیکردم به پیوی کسی که مذهبی هست بیان.
مضمون پیام این دو تا بود.
-سلام...
-اصل بده؟
سین کردم و در جواب نوشتم.
_سلام
و در جواب دومی به جای اسم خودم نوشتم.
-فریبا ۱۸ خراسان.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_اول ✨
#ادامه_دارد... 📝
# کپی ممنوع❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_دوم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
چون نمیخواستم کسی از آشناها بفهمه منم اسم و شهر الکی گفتم:
-فریبا ۱۸ خراسان.
و در پیام بعدی نوشتم.
-و شما؟
اونم بعد از چند دقیقه فرستاد.
-مهدی ۲۰ تهران.
و در پیامی دیگه نوشت:
-مشهدی هستید؟
و در پیام آخر نوشت.
-خوشبختم.
منم در جواب گفتم:
-خیر.
و در جواب «خوشبختم» هم نوشتم.
-همچنین.
داشتیم چت میکردم و من اکثر چیز ها رو الکی میگفتم.
و این حرکت به دهنم مزه کرده بود.
ساعت رو نگاه کردم و با دیدن ساعت ۱۵:۴۵ ازش خدافظی کردم و گوشیم رو خاموش کردم و دراز کشیدم و خوابیدم.
٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫
با صدای مامانم که داشت صدام میکرد بیدار شدم.
_حسنا...حسنا.
بیدار شو، ساعت هفت و نیم شبه نمی خوایی بیدار شی.
اینجوری شب خوابت نمیبره.
با صدای خواب آلود گفتم:
-باشه...الان بلند میشم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دوم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_سوم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
با صدای خواب آلود و خسته گفتم:
_باشه..الان بلند میشم.
دیگه صدای مامانم نیامد.
نمیدونم چیشد که بازچشمام گرم شد و به عالم خواب رفتم.
٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫
-حسنا..باز که خوابیدی!
بیدار شو ساعت نه شد.
شب خوابت نمی بره ها!
اووف باز با صدای خواب آلود گفتم:
-باشه مادر من..باشه..الان بلند میشم.
با توجه به اینکه اگه دراز کشیده باشم بازم به خواب میرم بلند شدم و نشستم.
گوشیم رو برداشتم و رمز رو زدم و رفتم اینترنت رو روشن کردم وقتی وصل شدم رفتم تو فیلترشکن و بعد تلگرام.
از «یا مهدی مدد» ۵ تا پیام داده.
رفتم تو پی ویش و پیام ها رو خوندم.
-سلام خوبی؟
-چه خبر؟
-فربیا میشه یک چیزی بگم؟
-فریبا کجایی؟
-باشه انگار نیستی من میرم فعلا.
ساعت رو نگاه کردم.
۱۹:۴۵ فرستاده و آخرین پیام ۲۰:۱۵ بود.
تک تک پیام ها رو جواب دادم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_سوم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_چهارم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
در جواب دونه دونشون در یک پیام نوشتم.
-سلام من خوبم تو چطوری؟
هیچی سلامتی تو چه خبر؟
بگو...
کار داشتم نتونستم آنلاین بشم.
فعلا.
وقتی تک تک پیا ها رو جواب دادم از پی ویش بیرون اومدم.
که دیدم یک فردی به اسم «مهدی» پیام داده.
رفتم تو پیویش و در جواب سلام، جواب دادم.
-سلام...بفرمایید؟
بعد از چند دقیقه نوشت.
-خوب هستید؟
-مچکرم شما خوبید؟
همون موقع صدای مامانم اومد.
-حسنا..بیا شام.
بلند شدم و رفتم که شام بخورم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_چهارم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_پنجم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد از چند دقیقه باز نوشت.
-اصل میدید؟
منم نوشتم.
-فریبا ۱۸خراسان.
در حال چت بودمچیم و خیلی خوشم اومده بود به خاطر همین تو گروه های مذهبی دیگه هم عضو شدم تا پیویم بیان.
همون موقع مامانم صدام زد.
-حسنا..بیا شام.
بلند شدم و رفتم که شام بخورم.
با عجله هر چه تمام تر غذام رو خوردم و وقتی که مامانم گفت:
-چه خبره؟ چرا تند میخوری؟
در جواب گفتم:
-آخه خیلی گشنمه.
«آهانی» گفت و خودشم شروع به خوردن کرد.
به اتاقم رفتم و رو تختم نشستم و به این فکر کردم اگه خانواده ام متوجه بشن چی ممکنه اتفاق بیفته.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_پنجم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_ششم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
غذام که تموم شد.
رو به بابا و مامان تشکر کردم و بلند شدم از صندلی و به سمت اتاقم رفتم.
تو اتاقم که رفتم رو تخت نشستم و به این فکر کردم که اگه خانواده ام متوجه بشن چی ممکنه اتفاق بیفته.
اووف ولش کن فعلا با این خوش باشم بعد بهش فکر میکنم.
گوشیم رو برداشتم اینترنت رو روشن کردم و فیلتر شکن رو وصل کردم و رفتم تو تلگرام.
چند تا پیام اومده بود از «یا مهدی مدد» و «مهدی» و «امیر» اومده بود.
به ترتیب پیام ها رو باز کردم و جواب دونه دونه پیاماشونو دادم.
به خودم اومدم و با دیدن ساعت از هر سه تاشون خداحافظی کردم و از تلگرام بیرون اومدم.
ساعت ۱:۲۰ بود و من هنوز خوابم نبرده بود.
نمیدونم که چیشد که خوابم برد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_ششم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_هفتم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
ساعت ۱:۲۰ بود و من هنوز خوابم نبرده بود.
هندزفریم رو از تو کشو در آوردم و به گوشیم وصل کردم و آهنگی رو پلی کردم.
در حال آهنگ گوش دادن بودم نمیدونم چیشد و کی بود که با اون هندزفری تو گوشم خوابم برد.
صبح که نه بهتره بگم ظهر ساعت ۱۴:۰۰ بیدار شدم و طبق عادت به دستشویی رفتم و دست وصورتم رو شستم.
از دستشویی دراومدم و اومدم تو حال تا ببینم غذا چی داریم با فهمیدن اینکه ماکارانی خیلی خوش حال شدم.
خیلی شاد شدم و یک لیوان آب خوردم و باز رفتم تو اتاقم.
رو صندلی نشستم و گوشیم رو برداشتم و میخواستم رمز رو بزنم که صدای در اتاقم اومد.
-بله؟
مامانم در رو باز کرد و گفت:
-بلند شو تا قبل ناهار نمازت رو بخون.
میدونستم اگه بگم «نه» باز دعوا داریم به خاطر همین سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:
-باشه..الان بلند میشم.
مامانم که خیالش راحت شد از اتاق بیرون رفت نشستم سر گوشیم و پای تلگرام اصلا معتاد این کار شده بودم.
که یک پسر بیاد و باهام چت کنه و بعد از چند وقت یک کار کنم که بره.
یاد یک یا دو سال پیش افتادم..زمانی که تازه تلگرام نصب کرده بودم و چیز زیادی ازش سر درنمیوردم.
به کمک یک فرد مهربون سر از همه امکانات تلگرام دراومد ولی نمیدونستم که اینجا فضای برای دوست داشتن نیست تا وقتی به چشم خودم دیدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هفتم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_هشتم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
به کمک یک فرد مهربون از تک تک جاهای تلگرام سر دراوردم.
ولی کاش کسی هم بود که بهم میگفت این فضا برای عش و عاشقی فضای مناسبی نیست.
ولی الان که خودم تجربه کردم به هرکی که میشناسم میگم تا مثل من نشن.
با تکون خوردن ها از فکر دراومدم و به طرف نگاه کردم با دیدن مامانم تعجب کردم.
-بله مامان...کی اومدین تو اتاقم؟
-همین الان ولی انگار تو فکر بودی.
-آره..کاری داشتید؟
-آهان..آره امروز خونه مادرجون مهمون میاد گفتم بگم که حاضر باشی..
-من نمیام..دم به دقیقه مهمون یا مهمونی..ای بابا.
مامان از تو اتاق رفت بیرون هرچی بگم که از مهمونی خوشم نمیاد کم گفتم.
ساعت رو نگاه کردم ۱۷:۴۵ دیگه کم کم میخواییم ناهار بخوریم بلند شم.
به خاطر شغل بابام تا ۱۷... ۱۷:۳۰ ناهار نمیخوریم.
قصد داشتم برم بیرون که صدای مامان اومد.
-حسنا...حسنا بدو بیا سر میز..ناهر حاضره.
بلند شدم که برم که همون موقع برای گوشیم پیام اومد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هشتم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_دهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
مثل همیشه ناهار رو تو سکوت خوردیم شاید یکی از دلایلی که من به پسرا تو مجازی پناه بردم همیتچن رفتار خانوادمه.
بعد از اینکه ناهارمون تموم شدم به مامان گفتم که امروز میخوام برم خونه «دایی مهدی».
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و درم پشت سرم بستم.
در کمدم رو باز کردم و یک لباس بنفش خوشگل با یک شلوار مشکی و یک روسری بنفش دراوردم و رفتم جلو آینه.
حاضر که شدم چادرم رو از رو جا لباسی برداشتم و گوشیم رو برداشتم و گذاشتم تو کیف سیاه رنگ و از اتاق خارج شدم.
مامان که تو اتاقش بود رفتم دم در و در زدم.
-بله.
از پشت همون در گفتم:
-مامان..من رفتم خونه دایی.
-باشه..خداحافظ.
-خداحافظ.
از خونه خارج شدم و به سمت بیرون رفتم.
یادم رفت تاکسی بگیرم.
سریع یک تاکسی زرد رو نگه داشتم و آدرس خونه دایی رو دادم و اچنم بعد یک ربع دم خونه دایی وایستاد و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_نهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
قصد داشتم برم بیرون که همون موقع صدای مامان اومد.
-حسنا..حسنا بیا سرمیز..ناهار حاضره.
میخواستم بلند شم برم که صدای پیام گوشیم اومد.
صفحه رو روشن کردم وبا دیدن پیام از طرف دوستم که خانم داییم هم بود پیام رو باز کردم.
-سلام خوبی؟ میتونی امروز بیای خونمون؟
منم درجواب نوشتم:
-سلام ممنونم شما چطورید؟
بله میتونم ناهارم رو بخورم بعد میام حدودا ساعت ۱۸:۳۰تا۱۹..دیر که نیست؟
فرستادم.
بلند شدم که برم بیرون باز صدای گوشیم اومد.
رفتم سمتش که دیدم باز پیام از «نازنین خانمه».
-باشه نه مسئله ای نیست.
منم نوشتم.
-باشه..پس فعلا.
بلند شدم که برم بیرون چون اگه یک ثانیه دیرتر می رفتم صدای مامانم درمی اومد.
بعد ناهار به مامان گفتم که میخوام برم خونه «دایی مهدی».
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_نهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_یازدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
سریع سمت خیابون رفتم و یک تاکسی زرد نگه داشتم سوار شدم و آدرس خونه دایی رو و بعد از یک ربع دم خونه داییم وایستاد.
وقتی خواستم پیاده شم یادم اومد کیف پولم رو نیوردم به خاطر همین به راننده گفتم:
-یک لحظه..
زنگ در خونه دایی رو زدم و پشت آیفون گفتم:
-نازنین خانم..یک پنجی دارین بدین که بدم به راننده.
-آره به مش رحمان بگو بده.
-باشه.
رفتم تو خونه یک حیاط خیلی بزرگ و سرسبز مش رحمان ذو که دیدم بهش گفتم و اونم رفت که حساب کنه منم به سمت ویلا رفتم.
داشتیم با نازنین خانم حرف میزدیم که همون موقع دایی وارد خونه شد.
-سلام بر خانم خونه.
من بلند شدم وگفتم:
-سلام دایی..مهمون میخوایین؟
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_یازدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_دوازدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
داشتم با نازنین خانم حرف میزدم و گرم صحبت بودیم که صدای در خونه اومد.
و همون موقع دایی وارد خونه شد چون پشتش به من بود متوجه حضور من نشد و گفت:
-سلام بر خانم خونه.
منم به جای نازنین خانم جواب دادم.
-سلام دایی جون..مهمون نمیخوای؟
دایی برگشت و گفت:
-ای وروجک معلومه که میخوام..خوش اومدی حالا بپر بغل دایی بدو.
با دو مثل زمان بچگیم با دو پریدم بغل دایی و دایی یک بوس از لپم خورد و یک گاز لپ دیگه ام گرفت.
با اعتراض گفتم:
-دایی...
داییم هم با خنده گفت:
-جان دایی.
با دایی گرم صحبت و شوخی بودیم که همون موقع نازنین خانم گفتند:
-به به دایی و خواهرزاده هم دیگه رو دیدن با من رو فراموش کردید.
و قهر کردند و رفتند که دایی بهم گفت:
-یک دقیقه وایستا برم که هوا بده..
متوجه منظور دایی شدم به خاطر همین چیزی نگفتم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دوازدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_سیزدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد از گفتن این حرف نازنین خانم به سمت آشپزخونه رفت دایی هم که دید وضعیت بدیه رو به من گفت:
-یک دقیقه تو بشین تو پذیرایی تا من برم و برگردم که وضعیت که بد شد.
منم که متوجه منظور داییم بودم به خاطر همین چیزی نگفتم.
داییم رفت و من هم به سمت پذیرایی رفتم و رو یک مبل یک نفره نشستم.
نمیدونم چرا ولی با اینکه با نازنین خانم چندان اختلاف سنی نداریم و یکی از بهترین دوستام هستن ولی همیشه باهاشون جمع صحبت میکنم.
اصلا هنوز که هنوزه متوجه نشدم برای چی!
همون موقع دستی رو شونم نشست و تکونم داد.
-حسنا...حسنا جون.
-همم...با دیدن دایی و نازنین خانم به خودم اومدم و گفتم:
-بله...بخشید تو فکر بودم.
دایی رو بهم گفت:
-از مامانت مجوز گرفتم امشب اینجا بمونی.
با خوشحالی پردیم بغل دایی و ازش تشکر کردم.
بعد از شام به سمت اتاقی که مخصوص مهمان بود و رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_سیزدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_چهاردهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
باخوشحالی پریدم بغل دایی وازش تشکر کردم.
همون موقع نازنین خان اومد و گفت:
-شام حاضره.
با دایی به سمت میز ناهارخوری رفتیم و سرمیز کلی باهم خوش و بش کردیم.
بعد اینکه شام تموم شد میز رو با کمک نازنین خانم جمع کردیم و ظرفا رو گذاشتن تو ماشین ظرفشویی تا بشوره.
منم از هردوشون تشکر کردم و به سمت اتاقی که مخصوص مهمون بود رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.
گوشیم رو از جیبم دراوردم و نت رو وصل کردم رفتم فیلترشکن رو روشن کردم و رفتم تو تلگرام.
بازم پیام داده بودن...تازه یک چند نفر جدید هم پیام داده بودن.
هم رو جواب دادم و بعد یکم تو گروه های که داشتم چرخیدم.
حال نداشتم و چشمام خیلی درد میکرد که نشون از این بود که شدید خوابم میاد.
گوشی رو خاموش کردم و چشمام رو بستم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_چهاردهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_پونزدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
حال نداشتم و به خاطر همین برای همشون نوشتم:
-من رفتم..فعلا.
همشون که جواب دادن آفلاین شدم و چشمام به دلیل خواب شدید درد میکرد.
گوشیم رو خاموش کردم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره ولی طبق روال همیشه حدود یک ساعت غلت زدم تا بالاخره خوابم برد.
٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫
صبح با صدای نازنین خانم بیدار شدم البته بهتر بگم ظهر چون دایی رفته بود و ساعت هم نزدیک یک بود.
بلند شدم و با عجله رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و از دستشویی بیرون اومد.
که با جای نازنین خانم مواجه شدم به سمت میز آرایش رفتم رنگم خیلی پریده بود و دل ضعفه داشتم نمیدونم دلیلش چی بود با خودم فکر کردم شاید به خاطر اینکه گشنمه.
بلند شدم و به سمت پایین رفتم وای سرمم خیلی گیج میرفت دیوار ذو گرفتم که نیوفتم ولی نمیدونم چیشد که چشمام سیاهی رفت و افتادم.
٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫
چشمام رو باز کردم که دیدم تو اتاق مهمون خوابیدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_پونزدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•
#پارت_شونزدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
چشمام رو باز کردم دستم کمی میسوخت.
به دوروبر نگاه کردم و متوجه شدم تو اتاق مهمون هستم.
همون موقع در باز شد و نازنین خانم با قیافه ای ناراحت اومد تو.
وقتی چشمای منو باز دید شاد و شنگول گفت:
-به هوش اومدی..دختر تو همه رو نصفه عمر کردی.
که یک ثانیه خواستم جا به جا بشم که چهرم در هم شد با نگرانی پرسید:
-چی شد؟ کجات درد میکنه؟
از نگرانیشون خنده ام گرفت و گفتم:
-هیچ جا فقط هر کی این سرم رو بهم زده خیلی ناشی بوده!
بعد شروع کردم به خندیدن و یک دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم:
-راستی من چه مرضی تو وجودمه؟ چرا یک دفعه غش کردم؟
نازنین خانم رو تخت کنار من دراز کشید(چون تخت دونفره بود.) و گفت:
-هیچی..فقط فشارت پایین رفته بود.
بلندشد که بره که همون موقع تلفنم زنگ خورد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_شونزدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
@bi3imchi}•
#پارت_هفدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
-از بس حواسم رو پرت کردی یادم رفت نهچاهار بزارم!
و بلند شد بره که تلفنم زنگ خورد.
هنوز زیاد دور نشده بود که برگشت و با دیدن شماره گفت:
-مامانته!
تو فکر بودم که چرا مامانم زنگ زده آخه دیشب دایی گفت که مجوز میگیره پس الان برای چی زنگ زده که با دیدن ساعت متوجه شدم چرا زنگ زده.
نازنین خانم جواب داد:
-الو..سلام محدثه خانم... خوبین؟
مامانم جوابش رو دادن و حتما سوال پرسیدن چون نازنین خانم گفتن:
-بله بیداره حالشم خوب خوبه.
باز مامانم چیزی گفت و نازنین خانم گفتن:
-باشه..پس فعلا.
تلفن رو که قطع کرد سوالی نگاهش کردم که گفت...
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هفدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
@bi3imchi}•
#پارت_هجدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
تلفن رو قطع کرد و رو تخت نشست و من تموم این مدت سوالی نگاشون می کردم.
-حسنا مامانت گفتن که عصر میخوان برن بیرون اگه نمیخوای بری همین جا بمون بعدش میان دنبالت.
-آها باشه..ولی نگفتن کجا میخوان برن؟!
-نه..به من چیزی نگفتن.
-باشه.
خوشحال بودم که اونجام و با نازنین خانم تو اون مدت صحبت کردیم..فیلم نگاه کردیم..و شوخی و خنده داشتیم.
یک دفعه با حالت دل درد شدید نازنین خانم به سمت دستشویی رفتند.
حدود یک ده دقیقه ای میشد که هیچ خبری ازشون نبود.
به سمت دستشویی رفتم و به در ضربه ای زدم.
با حالت نگران گفتم:
-چیشده؟ خوبید؟
با صدای بی حال گفتن:
-آ...آره بهترم..
همون موقع در رو باز کردن که دیدم رنگ از روشون رفته.
با هول گفتم:
-چتون شده؟ رنگتون هم حتی پریده؟
-هیچی..خو..خوبم.
منم اطمینان کردم به خاطر همین هیچی دیگه ای نگفتم.
بعد چند دقیقه باز به سمت دستشویی رفتند دیگه این بار طاقت نیوردم و به دایی زنگ زدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هجدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
@bi3imchi}•