#پارت_یازدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
سریع سمت خیابون رفتم و یک تاکسی زرد نگه داشتم سوار شدم و آدرس خونه دایی رو و بعد از یک ربع دم خونه داییم وایستاد.
وقتی خواستم پیاده شم یادم اومد کیف پولم رو نیوردم به خاطر همین به راننده گفتم:
-یک لحظه..
زنگ در خونه دایی رو زدم و پشت آیفون گفتم:
-نازنین خانم..یک پنجی دارین بدین که بدم به راننده.
-آره به مش رحمان بگو بده.
-باشه.
رفتم تو خونه یک حیاط خیلی بزرگ و سرسبز مش رحمان ذو که دیدم بهش گفتم و اونم رفت که حساب کنه منم به سمت ویلا رفتم.
داشتیم با نازنین خانم حرف میزدیم که همون موقع دایی وارد خونه شد.
-سلام بر خانم خونه.
من بلند شدم وگفتم:
-سلام دایی..مهمون میخوایین؟
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_یازدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•