#پارت_هفتم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
ساعت ۱:۲۰ بود و من هنوز خوابم نبرده بود.
هندزفریم رو از تو کشو در آوردم و به گوشیم وصل کردم و آهنگی رو پلی کردم.
در حال آهنگ گوش دادن بودم نمیدونم چیشد و کی بود که با اون هندزفری تو گوشم خوابم برد.
صبح که نه بهتره بگم ظهر ساعت ۱۴:۰۰ بیدار شدم و طبق عادت به دستشویی رفتم و دست وصورتم رو شستم.
از دستشویی دراومدم و اومدم تو حال تا ببینم غذا چی داریم با فهمیدن اینکه ماکارانی خیلی خوش حال شدم.
خیلی شاد شدم و یک لیوان آب خوردم و باز رفتم تو اتاقم.
رو صندلی نشستم و گوشیم رو برداشتم و میخواستم رمز رو بزنم که صدای در اتاقم اومد.
-بله؟
مامانم در رو باز کرد و گفت:
-بلند شو تا قبل ناهار نمازت رو بخون.
میدونستم اگه بگم «نه» باز دعوا داریم به خاطر همین سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و گفتم:
-باشه..الان بلند میشم.
مامانم که خیالش راحت شد از اتاق بیرون رفت نشستم سر گوشیم و پای تلگرام اصلا معتاد این کار شده بودم.
که یک پسر بیاد و باهام چت کنه و بعد از چند وقت یک کار کنم که بره.
یاد یک یا دو سال پیش افتادم..زمانی که تازه تلگرام نصب کرده بودم و چیز زیادی ازش سر درنمیوردم.
به کمک یک فرد مهربون سر از همه امکانات تلگرام دراومد ولی نمیدونستم که اینجا فضای برای دوست داشتن نیست تا وقتی به چشم خودم دیدم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هفتم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•