#پارت_شونزدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
چشمام رو باز کردم دستم کمی میسوخت.
به دوروبر نگاه کردم و متوجه شدم تو اتاق مهمون هستم.
همون موقع در باز شد و نازنین خانم با قیافه ای ناراحت اومد تو.
وقتی چشمای منو باز دید شاد و شنگول گفت:
-به هوش اومدی..دختر تو همه رو نصفه عمر کردی.
که یک ثانیه خواستم جا به جا بشم که چهرم در هم شد با نگرانی پرسید:
-چی شد؟ کجات درد میکنه؟
از نگرانیشون خنده ام گرفت و گفتم:
-هیچ جا فقط هر کی این سرم رو بهم زده خیلی ناشی بوده!
بعد شروع کردم به خندیدن و یک دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه گفتم:
-راستی من چه مرضی تو وجودمه؟ چرا یک دفعه غش کردم؟
نازنین خانم رو تخت کنار من دراز کشید(چون تخت دونفره بود.) و گفت:
-هیچی..فقط فشارت پایین رفته بود.
بلندشد که بره که همون موقع تلفنم زنگ خورد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_شونزدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
@bi3imchi}•