#پارت_نهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
قصد داشتم برم بیرون که همون موقع صدای مامان اومد.
-حسنا..حسنا بیا سرمیز..ناهار حاضره.
میخواستم بلند شم برم که صدای پیام گوشیم اومد.
صفحه رو روشن کردم وبا دیدن پیام از طرف دوستم که خانم داییم هم بود پیام رو باز کردم.
-سلام خوبی؟ میتونی امروز بیای خونمون؟
منم درجواب نوشتم:
-سلام ممنونم شما چطورید؟
بله میتونم ناهارم رو بخورم بعد میام حدودا ساعت ۱۸:۳۰تا۱۹..دیر که نیست؟
فرستادم.
بلند شدم که برم بیرون باز صدای گوشیم اومد.
رفتم سمتش که دیدم باز پیام از «نازنین خانمه».
-باشه نه مسئله ای نیست.
منم نوشتم.
-باشه..پس فعلا.
بلند شدم که برم بیرون چون اگه یک ثانیه دیرتر می رفتم صدای مامانم درمی اومد.
بعد ناهار به مامان گفتم که میخوام برم خونه «دایی مهدی».
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_نهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•