#پارت_سیزدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد از گفتن این حرف نازنین خانم به سمت آشپزخونه رفت دایی هم که دید وضعیت بدیه رو به من گفت:
-یک دقیقه تو بشین تو پذیرایی تا من برم و برگردم که وضعیت که بد شد.
منم که متوجه منظور داییم بودم به خاطر همین چیزی نگفتم.
داییم رفت و من هم به سمت پذیرایی رفتم و رو یک مبل یک نفره نشستم.
نمیدونم چرا ولی با اینکه با نازنین خانم چندان اختلاف سنی نداریم و یکی از بهترین دوستام هستن ولی همیشه باهاشون جمع صحبت میکنم.
اصلا هنوز که هنوزه متوجه نشدم برای چی!
همون موقع دستی رو شونم نشست و تکونم داد.
-حسنا...حسنا جون.
-همم...با دیدن دایی و نازنین خانم به خودم اومدم و گفتم:
-بله...بخشید تو فکر بودم.
دایی رو بهم گفت:
-از مامانت مجوز گرفتم امشب اینجا بمونی.
با خوشحالی پردیم بغل دایی و ازش تشکر کردم.
بعد از شام به سمت اتاقی که مخصوص مهمان بود و رفتم و بعد از وارد شدن در رو بستم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_سیزدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•