#پارت_سوم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
با صدای خواب آلود و خسته گفتم:
_باشه..الان بلند میشم.
دیگه صدای مامانم نیامد.
نمیدونم چیشد که بازچشمام گرم شد و به عالم خواب رفتم.
٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫٬٫
-حسنا..باز که خوابیدی!
بیدار شو ساعت نه شد.
شب خوابت نمی بره ها!
اووف باز با صدای خواب آلود گفتم:
-باشه مادر من..باشه..الان بلند میشم.
با توجه به اینکه اگه دراز کشیده باشم بازم به خواب میرم بلند شدم و نشستم.
گوشیم رو برداشتم و رمز رو زدم و رفتم اینترنت رو روشن کردم وقتی وصل شدم رفتم تو فیلترشکن و بعد تلگرام.
از «یا مهدی مدد» ۵ تا پیام داده.
رفتم تو پی ویش و پیام ها رو خوندم.
-سلام خوبی؟
-چه خبر؟
-فربیا میشه یک چیزی بگم؟
-فریبا کجایی؟
-باشه انگار نیستی من میرم فعلا.
ساعت رو نگاه کردم.
۱۹:۴۵ فرستاده و آخرین پیام ۲۰:۱۵ بود.
تک تک پیام ها رو جواب دادم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_سوم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•