#پارت_هشتم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
به کمک یک فرد مهربون از تک تک جاهای تلگرام سر دراوردم.
ولی کاش کسی هم بود که بهم میگفت این فضا برای عش و عاشقی فضای مناسبی نیست.
ولی الان که خودم تجربه کردم به هرکی که میشناسم میگم تا مثل من نشن.
با تکون خوردن ها از فکر دراومدم و به طرف نگاه کردم با دیدن مامانم تعجب کردم.
-بله مامان...کی اومدین تو اتاقم؟
-همین الان ولی انگار تو فکر بودی.
-آره..کاری داشتید؟
-آهان..آره امروز خونه مادرجون مهمون میاد گفتم بگم که حاضر باشی..
-من نمیام..دم به دقیقه مهمون یا مهمونی..ای بابا.
مامان از تو اتاق رفت بیرون هرچی بگم که از مهمونی خوشم نمیاد کم گفتم.
ساعت رو نگاه کردم ۱۷:۴۵ دیگه کم کم میخواییم ناهار بخوریم بلند شم.
به خاطر شغل بابام تا ۱۷... ۱۷:۳۰ ناهار نمیخوریم.
قصد داشتم برم بیرون که صدای مامان اومد.
-حسنا...حسنا بدو بیا سر میز..ناهر حاضره.
بلند شدم که برم که همون موقع برای گوشیم پیام اومد.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_هشتم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•