#پارت_پنجم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
بعد از چند دقیقه باز نوشت.
-اصل میدید؟
منم نوشتم.
-فریبا ۱۸خراسان.
در حال چت بودمچیم و خیلی خوشم اومده بود به خاطر همین تو گروه های مذهبی دیگه هم عضو شدم تا پیویم بیان.
همون موقع مامانم صدام زد.
-حسنا..بیا شام.
بلند شدم و رفتم که شام بخورم.
با عجله هر چه تمام تر غذام رو خوردم و وقتی که مامانم گفت:
-چه خبره؟ چرا تند میخوری؟
در جواب گفتم:
-آخه خیلی گشنمه.
«آهانی» گفت و خودشم شروع به خوردن کرد.
به اتاقم رفتم و رو تختم نشستم و به این فکر کردم اگه خانواده ام متوجه بشن چی ممکنه اتفاق بیفته.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_پنجم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•