#پارت_دوازدهم 🦋
#رمان_عشق_اهل_بیت_علیهمالسلام ♥️
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
داشتم با نازنین خانم حرف میزدم و گرم صحبت بودیم که صدای در خونه اومد.
و همون موقع دایی وارد خونه شد چون پشتش به من بود متوجه حضور من نشد و گفت:
-سلام بر خانم خونه.
منم به جای نازنین خانم جواب دادم.
-سلام دایی جون..مهمون نمیخوای؟
دایی برگشت و گفت:
-ای وروجک معلومه که میخوام..خوش اومدی حالا بپر بغل دایی بدو.
با دو مثل زمان بچگیم با دو پریدم بغل دایی و دایی یک بوس از لپم خورد و یک گاز لپ دیگه ام گرفت.
با اعتراض گفتم:
-دایی...
داییم هم با خنده گفت:
-جان دایی.
با دایی گرم صحبت و شوخی بودیم که همون موقع نازنین خانم گفتند:
-به به دایی و خواهرزاده هم دیگه رو دیدن با من رو فراموش کردید.
و قهر کردند و رفتند که دایی بهم گفت:
-یک دقیقه وایستا برم که هوا بده..
متوجه منظور دایی شدم به خاطر همین چیزی نگفتم.
+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+-+
#پایان_پارت_دوازدهم ✨
#ادامه_دارد... 📝
#کپی_ممنوع ❌
•{عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالها تنهای تنها زیر خاک💛🌙✨
@bi3imchi}•